۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

یک قاشق کتاب

- پس تو هم دیگر هیچگاه برنمی‌گردی!
نمی‌خواستم دروغ بگویم و با امیدی پوچ چشم انتظارش بگذارم. بغلش کردم و گفتم:
استیره رش بیا بیرون... تو حرف می‌زنی... بیا بیرون و چهره‌ات را به مردم نشان بده... بگذار مردم یاد بگیرند چهره‌ی شماها را ببینند.
استیره رش با ترس گفت
- اگر بیایم بیرون خواهم مرد... توی کوچه‌ها خوراک گربه‌ها می‌شوم.
- نه... به همه‌ی آنها بگو بیایند بیرون... باید همه‌ی مردم شما را ببینند. باید تمام انسانها داستان شما را بشنوند... بیایید بیرون.
استیره رش دوید و رفت. در حین دویدن با صدایی گریان گفت:
- همه خبر دارند... هیچ کس نیست که نداند... همه می‌دانند.
رفت و من همچنان فریاد می‌زدم.
- بیایید بیرون و خودتان را به ما نشان بدهید... خودتان را به درختها نشان بدهید... خودتان را به باد و جنگل نشان بدهید... متحد شوید و بیایید بیرون.
می‌دانستم بی‌فایده است و صدایم گم می‌شود...

آخرین انار دنیا
بختیار علی
مترجم آرش سنجابی

۱۳۹۵ اسفند ۲۷, جمعه

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

جایتان خالی هفته‌ی پیش اصفهان بودیم. داستان هم از یک آش شروع شد! دوستان عزیزم نسیم و بابک در اقامتگاه بومگردی حوضک آش نذری می‌دادند، گفتند بیا آش نذری بخور! گفتم دارم می‌آیم! آخرش هم به جای یک نفر، شش نفر شدیم و رفتیم. 
من یک تصوری دارم، آنهم اینکه شهرها نفس شما را می‌فهمند. اگر بدانند دوستشان ندارید، با شما بد تا می‌کنند. اگر دوستشان داشته باشید، لحظه‌هایی به شما هدیه می‌کنند که انتظارشان را نداشتید. من اصفهان را دوست دارم، اصفهان هم با من خوب تا می‌کند، گاهی هم با درخشش یک اتفاق غیر منتظره، حالم را بهتر می‌کند! 
اقامتگاه حوضک کوچک است اما محیط دلنشینی دارد. پشت مسجد جامع و در نزدیکی سبزه میدان واقع شده. این، هم خوبی‌هایی دارد و هم سختی‌هایی. خوبی‌اش این است که از در که می‌روی بیرون، وسط بافت قدیم هستی، خیلی راحت می‌توانی توی کوچه‌ها گم بشوی و آخر از کسی تقاضا کنی تا اولین خیابان اصلی برساندت! سختی‌اش در تضاد فرهنگی‌ست، بین بافت مذهبی که مسجد و بافت قدیم را احاطه کرده، و مسافرهای پر شور و شوق که می‌خواهند قلب اصفهان را بشناسند. این تضاد کار حوضکی‌ها را سخت خواهد کرد، اگرچه معتقدم که به مرور زمان از شدت این تضاد کم خواهد شد.
اما حوضک دلنشین با یک اتاق کرسی‌دار منتظر من بود! دو شب زیر کرسی خوابیدم و جانم تازه شد! جالب اینجاست که هنوز افتتاح رسمی نکرده، مسافرهای خارجی راهشان را به حوضک پیدا کرده‌اند. کسانی که این خانه‌ی قدیمی در حال مرمت را دیده‌اند، توی وبلاگشان راجع به آن نوشته‌اند و آنطور که نسیم تقویم را نشانم داد، چهار اتاق نقلی حوضک به سرعت پر شده‌اند! این نشان می‌دهد که مسافرهای اصفهان چقدر تشنه‌ی تجربه‌ی ناب اقامت در فضای سنتی با قیمت معقول هستند و چقدر این مقوله در اصفهان کم و ناکافی‌ست. 
توی این سفر علاوه بر دو بار غرق شدن توی فضای مسجد شیخ لطف‌الله و عاشقانه چرخ زدن زیر کوشک هشت بهشت، به دو جای جدید هم سر زدم، که هر دو تجربه‌ی بسیار خوبی بودند. اول، موزه‌ی موسیقی در جلفا، که موزه‌ای خصوصی و با کیفیت بود، و بانیان آن به همراه دو نفر دیگر در اتاق عمومی برایمان موسیقی اجرا کردند (که تجربه‌ی خشک موزه‌گردی را به یک تجربه‌ی زنده و با روح تبدیل کرد) و دوم چاه حج میرزا! قهوه‌خانه‌ای که در آن فقط چند قلم خوراک یافت می‌شود، دیزی، بادمجان و کشک، املت، و دوغ و گوش فیل! این قلم آخر را خیلی اصرار کردند امتحان کنیم ولی آخرش راضی نشدم! به گمانم این هم از نشانه‌ی پیری‌ست. اما اگر تابحال به این قهوه‌خانه نرفته‌اید، آب دستتان است پایین بگذارید و بروید آنجا یک ساعتی لم بدهید و توی فضای عجیبش غرق شوید. بیشتر از این توضیح نمی‌دهم، فقط بروید و امتحانش کنید.
این وسط به محله‌ی دردشت رفتیم و توی کارگاه قلمکار آقای عبادی نشستیم و چای خوردیم و سفره قلمکار خریدیم، من هم برای مسافرهای آلمانی ترجمه می‌کردم و آقای عبادی سر ذوق آمده بود و کلی برایمان صحبت کرد. بعدا که داشتیم با مهسا از همان گذر عبور می‌کردیم آقای عبادی صدایمان زد و آنچنان با ما خوش و بش کرد انگار صد سال است هم محلی هستیم، و همین حال و احوال گرم خیلی به ما چسبید. مهسا نان شیرمال تعارف کرد و آقای عبادی دعایمان کرد. 
یک اتفاق عجیبی هم که افتاد، روز آخر در میدان نقش جهان بود، داشتیم می‌رفتیم که به هشت بهشت برسیم که جوانی به ما سلام کرد، و پرسید خانم ثابتیان؟ من هنوز هم از برخورد با کسانی که مرا از طریق وبلاگم می‌شناسند شوکه (و البته خرکیف) می‌شوم! آنهم اینجور بی‌مقدمه و ناگهانی! خلاصه که دمتان گرم، ای همه‌ی کسانی که اینطور غافلگیرم می‌کنید و حالم را خوب می‌کنید! ممنون آقای باقری و خوشحالم که اینطور وسط میدان نقش جهان غافلگیرم کردید.
خلاصه که، اصفهان حال ما را خوب می‌کند، آنها که اصفهان را دوست ندارند تقصیر از خودشان است. 
حوضک کوچک

اقامتگاه بومگردی حوضک

اتاق من در حوضک

آش نذری در حوضک

آقای عبادی، هنرمند دوست داشتنی محله‌ی دردشت

برادران کیانی در کارگاه قفل سازی و فلزکاری. می‌گویند پرویز تناولی در هر سفرش به اصفهان به این کارگاه می‌آید

قفل‌های دست ساز و منحصر بفرد در کارگاه کیانی

بازوبند فولادی ساخته‌ی آقای کیانی

قفل‌های میلیمتری که کار می‌کنند! کارگاه کیانی

کارگاه مینا کاری

اسم استاد میناکار را فراموش کرده‌ام. محله‌ی دردشت اصفهان

یاد گرفتیم که قبل از قلمزنی، پشت سطح را با قیر می‌پوشانند تا روی کار حالت ارتجاعی داشته باشد

موزه‌ی موسیقی اصفهان

موزه‌ی موسیقی اصفهان

شهریار شکرانی از بنیان‌گذاران موزه‌ی موسیقی اصفهان، در حال اجرای ساز و آواز

مهرداد جیحونی، دیگر بنیان‌گذار موزه‌ی موسیقی اصفهان، اصالتا کرد است و بسیار شوخ طبع

از بلایی که سر خود می‌آوریم و عجبا که نمی‌بینیم

حسرت لمس آب

جان جانان 

وه که چه زیبایی تو!!

و در آخر، خداحافظی از مسجد جامع

تا زود...

۱۳۹۵ اسفند ۱۳, جمعه

یک قاشق کتاب

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یک روز... کار به اینجاها بکشد. خیلی رسمی بود. شمرده حرف می‌زد، بیشتر می‌خواست تظاهر کند. نمی‌دانم به چی! شاید به این که، «خوشبختم!» و شاید هم می‌خواست بگوید که ورود من به زندگیش هیچ تغییری در آن ایجاد نکرده است. و آنقدر برایش بی اهمیتم که انگار ... بار اول که مراد آمد تو تا چراغ را روشن کند و کمکش کند که از صندلی پشت پنجره بلند بشود و بنشیند کنار میز...، مثل اینکه شربت به‌لیمو هم آورده بود. آره. دوتا لیوان. اما قدسی نخورد. گفت «این چیست که آورده‌ای!» جلو من! جلو من که میهمان بودم! و بعد از این که شربتم را خورده بودم و خیلی هم از آن خوشم آمده بود. گفت «این آب زیپو را از کجا آورده‌ای؟» شاید می‌خواست به من حالی کند که «مهم نیست تو این را خورده‌ای. همین هم از سرت زیاد است. ولی من که دختر امجدالدوله هستم...»
ته شب
امیرحسن چهل‌تن

*امیرحسن چهل‌تن همیشه یکی از داستان‌نویسهای مورد علاقه‌ام بوده. 

این گوش آخر کار دستم می‌دهد

جریان گوشم شده شبیه به جریان موبایلم، داستانش آنقدر دراز شده که می‌شود یک سریال کمدی از آن ساخت. راستش من نسبت به سلامتی آدم بی‌خیالی هستم، اما تا وقتی که به خطر نیفتاده باشد! اگر یک وقت مریض بشوم روحیه‌ام را به شدت از دست می‌دهم و آنموقع تمام مشکلات جلوی چشمم بزرگ و بزرگتر می‌شود.
داستان گوش هم الان بیشتر از یکسال است که مرا درگیر کرده. از پارسال که بخاطر استخر گوشم گرفته بود و برای شستشو به دکتر رفتم و از همان روز وز وز گوشم شروع شد، تا دو سه ماه پیش که عدم تعادل داشتم و هی توی پیاد‌رو کج می‌شدم سمت جوب یا دیوار. اما با همه‌ی اینها (و البته دکتر و کلی عکس و آزمایش و دوا درمان) اینبار با یک حالت سرماخوردگی گوشم دوباره شروع به اذیت کرد و در واقع شنوایی‌ام به نصف رسید، قسمتی بخاطر گرفتگی گوش و بخش دیگر بخاطر بلند شدن ولوم وزوز قدیمی و اضافه شدن صدایی مثل صدای موتورخانه توی سرم! بعد توی کلاس یوگا یکمرتبه سرگیجه آمد و ولو شدم کف سالن! چهل و پنج دقیقه عین سوسک چسبیده بودم به زمین و نمی‌توانستم بلند شوم. مربی و بچه‌های کلاس با کلی شکلات و شیرینی و سفارشات مختلف که پایت را بالا بگیر آنطرف نچرخ یا تا آخر کلاس صبر کن سعی در کمک داشتند اما سرم انگار به وزن یک تن رسیده بود و نمی‌توانستم تکانش دهم. از طرفی نمی‌خواستم نظم کلاس را به هم بزنم و از همان وسط سالن با تلفنم پیغام تلگرامی می‌دادم تا کسی پیدا شود با من بیاید دکتر. حالا اینکه به چه مکافات آژانسی پیدا شد که توی ترافیک هفت تیر بیاید و مرا تا دکتری که نیلوفر معرفی کرده بود ببرد، یا اینکه باید آویزان بقیه می‌شدم که زمین نخورم به کنار.
دکتر از من خواست یک سری حرکات را انجام بدهم، مثلا انگشتم را به نوک دماغم بگذارم و به انگشت او که حرکت می‌داد بزنم. یا بایستم و چشمهایم را ببندم و دستها را دراز کنم. یا روی یک خط راه بروم و دور بزنم. بعد هم با چکش روی مفاصلم زد. همه‌ی این کارها را دکتر مغز و اعصاب هم انجام داده بود. مرضی هم که دارم یک اسم خارجی فرانسوی طور دارد، منی‌یر یا همچین چیزی. حالا باید بروم پیش متخصص گوش که خیلی سفارشش را کرده‌اند و امیدوار باشم که قبل از عید وقت بدهد. هر چه باشد دیگر اخلاق بدنم دستم آمده و می‌دانم که موقع تعطیلات عمومی هر جای بدنم هر چه درد و مرض دارد نشان می‌دهد! تجربه‌ی دندان این را کاملا به اثبات رسانده.

۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

آنچه موسیقی با جان آدم می‌کند

دو ماه از شروع کار جدید می‌گذرد و خب معلوم است که چرا این مدت خیلی کم نوشته‌ام. سرم به کار گرم بوده و از این به بعد هم گرم‌تر خواهد شد. فعلا دارم صداهای درونم را که سفر می‌خواهند خفه می‌کنم تا تمرکزم روی کار باشد. اما جایی که بیش از همه ذهنم به آن پرواز می‌کند ترکیه است. خیلی خیلی شدید دلتنگش شده‌ام، آنهم زمانی که این کشور دارد مسافرهایش را بخاطر ناامنی از دست می‌دهد. تقصیر از موسیقی‌شان است، اصلا تقصیر از یاشار است که دارد باغلاما یاد می‌گیرد و درسهایش را توی تلگرام برای من می‌فرستد که گوش بدهم. یاشار همکارم در شغل قبلی‌ست. از هر نوع ساز سیم دار که تصور کنید توی اتاقش آویزان کرده و هر چند وقت به یک کدامشان گیر می‌دهد. یادم می‌آید پارسال که دنبال خرید اوکوله‌له بود ما را بیچاره کرده بود. توی یک اتاق کار می‌کردیم و آنقدر با تلفن پی‌گیری و سفارش می‌کرد که آخرش سرسام گرفتم و میزم را بردم طبقه‌ی پایین. تب اوکوله‌له هم با یکی دو ماه نواختن خوابید و نمی‌دانم کدام ساز جایش را گرفت تا وقتی که امسال بعد از مدتها همدیگر را دیدیم و رفتیم تئاتر شمس پرنده و یاشار گفت می‌خواهد باغلاما بخرد. باغلاما مرا یکراست پرت می‌کند ترکیه، و باورم نمی‌شود پانزده سال است به آن پا نگذاشته‌ام.
می‌خواهم بروم دنبال موسیقی. دوتار دوست دارم، در واقع دیوانه‌ی دوتار هستم. یاشار پیشنهاد داده از سه‌تار شروع کن. خیلی‌ها هم می‌گویند الان دیگر برای موسیقی دیرت شده. می‌گویم هیچوقت برای اینکه آدم برود دنبال دلش دیر نیست. من که نمی‌خواهم بروم کنسرت راه بیاندازم؟ نواختن را برای تنهایی‌های خودم می‌خواهم. شاید هم بروم یکی دو ماه وقت استادی را بگیرم و پشیمان شوم. اما خوب نیست آدم بمیرد و آنچه همیشه حسرتش را داشت را حتی یکبار هم امتحان نکرده باشد.

یک قاشق کتاب

«همسال تو بودم که آمدم. زیبا و جوان، تابستان اول گفتم که تابستان بعد نمی‌مانم و هر سال همینطور تا حالا... می‌دانی سه تابستان اگر بمانی، دیگر هر سال شکوفه‌های گیلاس در طلب جوانی تو می‌آیند. اولین باغ گیلاس با گرفتن جوانی دختری باغ شد، اینطور باغها هر سال تر و تازه می‌شوند، اوائل جوانی‌ات را به شکوفه‌ها می‌دهی، بعد می‌آیی که آن را پس بگیری و آخر سر می‌نشینی به تماشای آن. باغ زیرک است، کارت را جوری می‌سازد که ندانی کی ساخته است، ناگهان می‌بینی که دیگر نمی‌توانی به خانه بروی، پسین می‌آید و تو هیچ چاره‌ای نداری، مگر خوابیدن در کوچه باغ... این است که می‌گویم برو، از اینجا برو...»

کولی کنار آتش
منیرو روانی‌پور


*لذت می‌برم از خواندنش

۱۳۹۵ بهمن ۲۵, دوشنبه

گاهی

بعضی وقتها هم آدم بغض می‌کند. هوای خانه‌اش دلگیر است. توی شب زمستانی دلش گرمای معاشرت می‌خواهد، گپ و گفت و خنده، یا آغوشی آرام و مطمئن. گاهی، به هر دری هم بزند نمی‌شود. 

۱۳۹۵ بهمن ۲۰, چهارشنبه

روز شمار گوگل

شش سال پیش در چنین روزی در یک روستای بسیار تمیز و دوست داشتنی در شمال کلمبیا بودم به اسم باریچارا، و پیاده رفتم تا یک روستای زیبا و تمیز دیگر به اسم گوانه 

۱۳۹۵ بهمن ۱۳, چهارشنبه

۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه

نکاتی چند درباره‌ی ایمنی. لطفا بخوانید.

سوای ایراداتی که می‌شود به سیستم و علت حادثه‌ی پلاسکو و بحث‌های پیرامونش گرفت، یک بخش هم مربوط می‌شود به آمادگی ما برای مقابله با خطرات: اینکه ما شهروندان بدانیم که چگونه امنیت خودمان را بیشتر کنیم، تا حوادث کمتر شوند و دیگران قربانی بی‌تفاوتی ما نباشند. خیلی فهرست وار نکات ایمنی که در چند سال زندگی خارج از ایران با آنها برخورد می‌کردم را اینجا می‌نویسم. ببینیم هر کدام از ما می‌توانیم چه قدمی در تحقق آنها برداریم.

۱- در آمریکا درب ورود و خروج مکانهای عمومی، بخصوص مکانهای عمومی پر رفت و آمد مثل بانک، بیمارستان و ساختمانهای اداری و آموزشی باید به سمت بیرون باز شوند، یا اگر درب کشویی هستند باید طوری باشند که در هنگام حوادث بشود درب را با فشار به سمت بیرون باز کرد. در خیلی از مکانها در تهران از اینکه درب یک مکان عمومی به سمت داخل باز می‌شود تعجب کرده‌ام. از امروز یادم می‌ماند که وقتی با چنین وضعیتی مواجه شدم به بالاترین مسئول آن ساختمان یادآوی کنم که باید کاری درباره‌ی آن انجام داد. 

۲- هیچ چیز به اندازه‌ی جان خودمان و سایر اشخاص اهمیت ندارد. این را پلیس شیکاگو همیشه به ما متذکر می‌شد. می‌گفت اگر شخصی برای دزدیدن اموالتان به شما حمله کرد، آنرا تسلیم کنید. بخصوص این مسئله درباره‌ی مشاغل وجود داشت و در دوره‌های تمرینی برای کارکنان جدید بانک، به آنها متذکر می‌شدند که در مقابل دزدان مسلح مقاومت نکنند و پول را در اختیار آنها قرار بدهند. پلیس در طول سال چندین بار در ایستگاههای مترو، روزنامه‌های مجانی و برنامه‌های رادیو به مردم متذکر می‌شد که اموال و اسناد تجدید پذیرند، برای حفظ آنها جان خود و اطرافیان خود را به خطر نیندازند. (البته اینجا یک تبصره هم داریم که آنجا شیکاگو است، با جمعیت بسیار کمتر از شهری مثل تهران و مشکلات شهری‌اش نیز کاملا متفاوت از این کلانشهر بزرگ است. آنجا ما معضلی مانند دزد که به خانه بزند نداشتیم، نیروهای پلیس بسیار پر شمار و حاضر در صحنه بودند و هر چند دقیقه گشت پلیس از خیابانها رد می‌شد و جریمه‌ها و حکم زندان بسیار سنگین بود).

۳- در هر ساختمان، چه اداری یا تجاری، حتی در آپارتمان محل زندگی من در شیکاگو، نقشه‌ای از مسیرهای فرار و محل قرار گرفتن فلکه‌ی گاز، آب و کنتور برق قرار داشت، همچنین محل قرار گرفتن کپسول آتشنشانی و چکش نجات در آن علامتگذاری شده بود. اکثرا این نقشه روی درب آپارتمان نصب بود تا حتی اگر مثلا مهمانی در خانه باشد و حادثه‌ای پیش بیاید بتواند راه فرار را تشخیص دهد. آیا ما سریعترین راه فرار از ساختمان را می‌شناسیم؟ آیا محل قرار گرفتن فلکه‌ی آب و شیر اصلی گاز را می‌دانیم؟ یا این مسئولیت را نادیده محول کرده‌ایم به همسایه‌ها که برایمان انجام دهند؟

۴- در آمریکا راههای خروج از خانه و اتاقهای محل کار باید خالی از هر شی و دکور اضافه باشند. در داخل آپارتمان باید اطمینان حاصل کرد که شخص می‌تواند بدون برخورد با مبل و میز و صندلی و کمد، خودش را به درب برساند و به بیرون فرار کند. قرار دادن اشیاء بزرگ در راهروها و بخصوص مسدود کردن خروجی‌های اضطراری با جریمه‌های سنگین مواجه است و اشیاء بلافاصله از آنجا منتقل می‌شوند. همه‌ی ساختمانهای عمومی باید درب خروج اضطراری داشته باشند که به خوبی علامتگذاری شده باشد.

۵- در ساختمانهای بزرگ، اعم از مسکونی و غیر مسکونی، آژیر با صدای بسیار بلند و نور شدید وجود داشت که کسی از علامت خطر جا نماند. در بسیاری از مکانها چراغهای اضطراری در راهروها نصب شده تا در هنگام قطع برق یا رخ دادن حادثه، روشن شوند و مسیر فرار را حتی در صورت وجود دود غلیظ به افراد نشان دهند. علامت خروج در تمام راهروها جهت خروج از ساختمان را نشان می‌داد و این علامت باید شبرنگ و در تاریکی قابل تشخیص می‌بود.
علاوه بر این در اکثر ساختمانهای اداری و آموزشی در امریکا سالی یک یا دوبار تمرین مقابله با حوادث انجام می‌شود، یعنی آزیر خطر به صدا درمی‌آید و همه‌ی افراد حاضر در ساختمان موظفند از ساختمان بیرون بروند و ماموران آتشنشانی به همه جای ساختمان سر بکشند تا اطمینان حاصل کنند که همه چیز در امن و امان است. این یک تمرین است که هر ساله انجام می‌شود تا هم مردم و هم مسئولین آمادگی برخورد با حوادث را داشته باشند.

۶- در مکانهایی که مواد اشتعالزا قرار دارند، مثل اتاق بایگانی، کتابخانه یا انبار لباس، حتما سیستم آبپاش اضطراری نصب شده بود تا در صورت بروز آتش سوزی به کار بیفتند و با پاشیدن آب آتش را مهار کنند. حداقل کاری که در این مورد می‌توان انجام داد نصب کپسول آتشنشانی در جایی در دسترس و با علامتگذاری‌های کاملا مشخص است.

۷- در تمامی آسانسورها نوشته‌ای وجود داشت که تذکر می‌داد استفاده از آسانسور در هنگام آتش سوزی قدغن است چراکه می‌تواند باعث رسیدن اکسیژن بیشتر به آتش شود. معمولا در مواقع خطر، اولین کاری که به صورت خودکار یا توسط نگهبان مسئول انجام می‌شود از کار انداختن آسانسور است.

۸- حضور بی‌مورد ما در محل حادثه می‌تواند به خسارت جانی اشخاص و چه بسا جان خود ما منجر شود. سد کردن راه آمبولانس و اتومبیل آتشنشانی در همه جای دنیا جریمه‌های بسیار سنگین دارد و حتی می‌تواند به زندانی شدن فرد خاطی بیانجامد. از صحنه‌ی تصادف یا حتی غش کردن یک شخص باید دور می‌شدیم، مگر اینکه کمکهای اولیه بدانیم و بتوانیم تا رسیدن کمک به شخص کمک کنیم. این دور شدن در ابتدا برای باز کردن راه برای گروههای امدادی و رسیدن هوای تازه به مصدوم بود و در مرحله‌ی بعد برای جلوگیری از تصادفات دیگری که ما را هم در خود درگیر کند. (در حادثه‌ی پلاسکو گفته می‌شد که تا قبل از فرو ریختن برج، ماموران به زور و با التماس مردم را از داخل ساختمان بیرون می‌کردند).

۹- آنچه که خانه‌های مثلا آمریکا یا اروپا را جذاب می‌کند، راحتی و امنیتش است، نه سنگ گرانیت نما و کف راه پله. بارها در ایران بخاطر قناسی خانه‌ها سرم به کابینت برخورد کرده یا از نیم پله‌ای که از اختلاف دو سطح ایجاد شده سکندری خورده‌ام. این را می‌اندازیم گردن بساز و بفروش‌ها. اما با قرار دادن یک کابینت یا کمد زیر آن کابینت قناس می‌توانیم حریم آنرا مشخص کنیم و بی‌هوا به آن برخورد نکنیم یا با علامتگذاری مثلا رنگ کردن لبه‌ی دو سطح امکان زمین خوردن را پایین بیاوریم. اگر خانه مال خودمان است، کمی هزینه کنیم و اندازه‌ی کابینت ها را استاندارد کنیم و فکری برای آن پله‌ی ناقص ببینیم.

۱۰- قرار دادن بوفه‌ی پر از ظرف چینی در اتاق پذیرایی، اگر به دیوار رولپلاک نشده باشد، و اگر ظروف سنگینش در پایین‌ترین طبقه قرار داده نشده باشند، می‌تواند در صورت بروز یک زلزله‌ی خفیف به قیمت جان کسی تمام شود. در یک شهر زلزله خیز مثل تهران نباید اینقدر از دکورهای شیشه‌ای استفاده کرد. به همین دلیل قابل تصور است که ساختمانهای نما شیشه که از نظر مصرف انرژی هم بسیار ناکارآمد هستند می‌توانند چه خطرات بزرگی برای شهر باشند. اصلا چرا باید در شهری که تابستانهای به این داغی دارد نمای ساختمان از شیشه باشد؟ مگر قرار است آدمها را توی این آکواریم ناکارآمد آبپز کنیم؟ قبوض مصرف انرژی مثل برق و گاز در این ساختمانها باید بهانه‌ای برای شهرداری و دفاتر مسئولش باشد که نمای شیشه برای ساختمانها را قدغن کند و برای شهروندان تله‌ی مرگ نسازد.

۱۱- یکی از وحشت انگیزترین چیزهایی که در تهران دیده‌ام آپارتمانهایی‌ست که صاحبخانه در شب و قبل از خواب، گارد آهنی جلوی درب را می‌بندد و قفل می‌کند و در واقع خودش را در داخل آپارتمان خودش زندانی می‌کند. فرض کنید زلزله اتفاق افتاده، شما دارید توی زمین و هوا چرخ می‌خورید که در را پیدا کنید، چطور می‌خواهید آن گارد فلزی ضد دزد را باز کنید؟

یک نکته‌ی جالب توجه: شهر شیکاگو با تجربه‌ی آتش سوزی‌ای که بیش از یکصد سال پیش شهر را با خاک یکسان کرد، راه حل مناسبی برای شهرسازی اندیشده و آن اضافه کردن کوچه‌های پشتی به هر کوچه و خیابان است. این کوچه‌های باریک تنها برای عبور و مرور اتومبیلهای امداد و همچنین اتومبیلهای جمع کردن آشغال به کار می‌رود و به جز سطل آشغال‌های بزرگ، هیچ وسیله‌ی دیگری نباید در آنها قرار بگیرد. پارک کردن اتومبیل در سر یا داخل کوچه جریمه‌های سنگین دارد و جرثقیل پلیس دائم در این کوچه‌ها گشت می‌زند تا اتومبیلهای متوقف شده را از محل خارج کند. جریمه و همچنین دردسر بیرون آوردن اتومبیل از پارکینگ پلیس باعث شده که شهروندان این مسئله را کاملا رعایت کنند و به همین دلیل، اداره‌ی آتشنشانی شهر شیکاگو یکی از موفقترین ادارات کل امریکا برای مهار سریع آتش در یک شهر سه میلیون نفری باشد. البته امکان ایجاد چنین خیابانهای پشتی‌ای برای شهرها امکان پذیر نیست، اما باید نسبت به رعایت حریم فضاهای شهری توجه نشان داد. توقف بر سر تقاطع خیابانها و کوچه‌ها، بند آوردن خروجی ایستگاههای آتشنشانی یا درب خروجی اورژانس بیمارستانها، و مسدود کردن پیاده روها می‌تواند به قیمت جان دیگران تمام شود. شاید باید اصل را بر ترک خودخواهی و ترویج خیرخواهی بگذاریم تا نکات ایمنی کم‌کم در جامعه جا بیفتند و رعایت شوند.

بخاطر داشته باشیم که هیچ کاری را نمی‌شود یک شبه به انجام رساند، اما می‌شود از همین حالا شروع کرد تا روزی به نتیجه برسد.

۱۳۹۵ بهمن ۳, یکشنبه

به یاد زیباترین مردان شهرمان، که عاشق‌ترین زندگان بودند.

یک تکه از قلبم کنده شده. هر بار که توی خیابانم، باد می‌وزد توی همان تکه‌ی شکسته. به خودم می‌لرزم. هر بار راهم را کج می‌کنم، می‌روم دم ایستگاه. می‌گویند خانم خیلی لطف کردید آمدید. می‌گویم چه خبر؟ جوان توی چشمهایم نگاه می‌کند، می‌گوید هر چه کمتر پیدا می‌کنیم امیدمان بیشتر می‌شود. توی چشمهایم می‌کاود، شاید باور را در چشمهای ناباورم ببیند.
تا خانه را اشک می‌ریزم.



۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

فضل‌الله

عمه یکبار آمد و بشقاب کوچکی را به دستم داد
- عزیز من. بیا، مال تو باشد. دوست دارم از بابابزرگ یادگاری داشته باشی.        حرکتش غیرمنتظره بود. تشکر کردم و به بشقاب کوچک نگاه کردم. بشقابی با قطر مثلا دوازده سانتیمتر، با حاشیه‌ی صورتی و تصویر یک جفت قرقاول در حال پرواز. عمه گفت این بشقاب را سالهای سال پیش پدربزرگ از سفرش به دامغان آورده. همان موقع‌ها که رفتن به دامغان با اسب یک هفته طول می‌کشید. پدربزرگ هر بار که به دامغان می‌رفت با دست پر برمی‌گشت. برای عمو و عمه‌ی کوچکتر که دوقلو بودند اسباب بازی می‌آورد، برای بابا و بچه‌های بزرگتر لباس. لباسها که برای بزرگترها تنگ می‌شد، می‌دادندشان به این خواهر و برادر دوقلو. می‌خواست کت مخمل این برادر باشد یا چکمه پلاستیکی آن خواهر. آخرش هم طوری شد که فقط همین عمه‌ی کوچک پدربزرگ را به خاطر سپرد. دیگر بچه‌ها زجر کشیدند از دست پدر، شرمشان شد پیش فامیل و آشنا سر بلند کنند. شدند چوب دوسرطلا. یادم هست سالها بعد از اینکه سرطان بابابزرگ را برده بود، ننه‌آقا تشر می‌رفت به بچه‌های میانسالش که راجع به پدر اینطور حرف نزنند. ناسلامتی پدرشان بوده.
رنگ صورتی بشقاب رنگ نامانوسی بود. از این صورتی‌های کودکانه، که روی تل و تاج گل دختر بچه‌ها می‌زنند این روزها. به بشقاب نگاه می‌کردم، به نظرم زرشکی رنگ مناسب‌تری می‌بود، یا طلایی. چه قشنگ می‌شد، بشقاب دور طلایی، با تصویر یک قرقاول نر و قرقاول ماده در پرواز.
عمه یادگاری‌ها را خیلی دوست می‌داشت. یک ساعت کوکی از بابابزرگ به یادگار مانده، از آنهایی که مرغ و خروسهای توی صفحه‌اش با ثانیه شمار به زمین نک می‌زنند. از آنهایی که وقتی کسی کوکش می‌کرد، در کل خانه کسی نمی‌توانست بخوابد، بس که صدای نک زدن مرغ و جوجه‌ها بلند بود. از آن بدتر زنگ گوش‌خراشش کله‌ی سحر...
از یادگاری‌های پدربزرگ، به ما سماور رسیده بود. سماور روسی آتشی بسیار شکیل و باشخصیت. بابا می‌گفت در روکش سماور آبطلا به کار رفته. حتی یکبار به صرافت افتادند ببرند جایی آبش کنند شاید بشود از آن طلا استخراج کرد! خوشبختانه در فامیل همیشه کارشناس زیاد بود و یکی از کارشناسها گفت که طلایش آنقدرها نیست که بشود استخراج کرد و سماور بخت برگشته را از خطر نابودی نجات داد. وقتی خانواده مهاجرت می‌کرد، سماور را به عمو بخشیدند، تا الان در کنار ترازوی مغازه‌ی بابابزرگ، و بخاری هیزمی چدنی و چراغ زنبوری بابابزرگ دکور خانه‌ی آنها باشد. گاهی مادرم اشاره‌ای می‌کند که برو سماور را پس بگیر، مال خودمان است. من راستش ترازو را بیشتر دوست دارم، مرا به یاد بوی مغازه‌ی بابابزرگ می‌اندازد، که از نقل و نبات و نفتالین، همه چیز کنار همدیگر بود و بابابزرگ با آن قد بلندش، به عصا تکیه می‌زد و زیرچشمی ما را می‌پایید که به چیزی دست نزنیم. وقتی می‌خواستیم برگردیم تهران، مرا به مغازه می‌برد، یک بیسکویت رنگارنگ به من می‌داد که توشه‌ی راهم باشد.
بشقاب دور صورتی با من به آمریکا رفت، بعد توی چمدان به خانه‌ی مادرم رفت، وقتی خانه و زندگی را رها کردم و به سفر رفتم. اندازه‌ی کوچک و رنگ غیر عادی‌اش توی ذهنم ماند، تا اینبار که به امریکا رفتم و دربین برخی کتابها و وسایلم به خانه آوردمش. بشقاب به اندازه‌ی نلبکی‌های سرویس چینی‌ام بود. سرویس چینی قدیمی ایرانی که دوستش دارم، بخاطر سادگی‌اش، و بخاطر دوراندیشی مامان برای خریدن یک جهیزیه‌ی کامل به امید شوهر دادن دخترش. یادم هست مامان چقدر از اینکه کار خانه انجام نمی‌دهم ناراحت بود. همیشه می‌گفت وقتی عروسی کنی من پیش خانواده‌ی شوهرت شرمسار خواهم بود، خواهند گفت که چه مادر بی‌عرضه‌ای داشته! برای مامان باسواد بودن و اهل مطالعه بودن و چند زبان دانستن و چندین کشور دنیا را دیدن به ارزشهای آدم نمی‌افزود، آنچه اهمیت داشت دستپخت خوب بود و خانه‌ای تمیز داشتن. چیزی که دخترعمه‌ام برایش همه‌ی جوانی و عمرش را گذاشت. دختر عمه‌ام که بسیار درسخوان‌تر از من بود و می‌توانست آینده‌ی بسیار درخشانی داشته باشد، خیلی زود به شوهر داده شد، و بیست سال بهترین سالهای عمرش را در خانه‌ی شوهر و مادرشوهر کلفتی کرد. باید بگویم وقتی دیدم در حضور مادر شوهر احساس ناامنی می‌کند و دستمال برمی‌دارد و دستگیره‌ی گاز را می‌سابد دلم خیلی گرفت.
بشقاب دور صورتی توی ظرفهایم بود، هربار که شیرینی‌ای در آن می‌گذاشتم، یا خیار خرد می‌کردم، یا روغن زیتون می‌ریختم و نان به کفش می‌مالیدم، به یاد بابابزرگ بودم. به خطوط قرقاولها که کم‌کم داشتند محو می‌شدند نگاه می‌کردم و اسب بابابزرگ را بر سر بازار دامغان می‌دیدم. چه خوشحالم از اینکه بازار دامغان را دیده‌ام و می‌توانم به تصویر بابابزرگ و اسبش تجسم ببخشم. بابابزرگ را در حجره‌ی آقای طاهری ببینم، که ساعتها با هم چای می‌نوشند، گپ می‌زنند، بابابزرگ برای مغازه‌اش خرید می‌کند، حاج آقا طاهری توی دفتر سیاقش می‌نویسد.
پدربزرگم زود رفت. زودتر از آنکه من بتوانم به اندازه‌ی همصحبتی با او عاقل باشم. ده سالم بود که رفت. مدتی بیمار بود. آن آدم ستبر با نگاه پر جذبه و هولناک، پیرمرد بیماری شده بود که استفراغ می‌کرد و می‌گریست. از تمام عزاداری‌ها، عزای پدربزرگ یادم هست، و سنگینی فضای اتاق وقتی وصیت نامه‌اش را خواندند. مامان را یادم هست که چقدر غصه خورده بود، که به پاس زحمات خودش و بابا، توی وصیتنامه سهم بسیار کوچکی برده بودند. مامان هنوز هم به آنروزها فکر می‌کند.
توی این چندسال اخیر چقدر هوایش را کرده‌ام. هوای روبرویش نشستن، چای خوردن، بحث کردن. بحث با بابابزرگ می‌توانست از صحبت با فرزندانش بهتر بوده باشد. بابابزرگ اهل محبت کردن مستقیم نبود. به قول قدیمی‌ها بیشتر سیاست می‌کرد تا محبت. برای همین دلم می‌خواست باشد. دلم می‌خواست حتی یکبار هم فرصت بحث با او را پیدا می‌کردم، کسی که بزرگ خانواده که نه، بزرگ محله‌شان بود. زود رفت.
چند روز پیش از بین تمام ظرفهایی که شسته بودم، نمی‌دانم چطور شد که بشقاب صورتی سر خورد، افتاد، شکست. پدربزرگ خاطره‌هایش را هم از من می‌گیرد. 

۱۳۹۵ دی ۲۴, جمعه

چندتا کتاب و یک بغل حال خوب

فکر می‌کنم خانه‌ام هیچوقت اینقدر منظم نبوده. تمیزی یک مقوله‌ی دیگر است. واقعا وقت و حوصله‌ی گرد و خاک گیری را ندارم ولی به هر طرف خانه نگاه می‌کنم وسایل سر جایشان هستند و این یعنی حالم خیلی خوب است.
دیروز بعد از دندانپزشکی رفتم کتابفروشی نزدیک کلینیک. اول به قصد خرید یک کتاب به عنوان هدیه برای شخصی. چون روحیات مطالعه‌ی آن شخص را خوب نمی‌دانستم تمام کتابهای جذاب را ورق زدم و پیش خودم تصور کردم که آیا او این کتاب را دوست خواهد داشت یا نه. نتیجه این شد که یک کتاب برای او و تعدادی کتاب برای خودم خریدم، و آنقدر این تعداد کتابها که خریده‌ام را دوست دارم که طاقت ندارم دو کتاب کت و کلفتی که دارم این روزها می‌خوانم را تمام کنم و بروم سراغ اینها. اصلا یک خوشبختی کوچک پنهانی توی قلبم چرخ می‌خورد از تماشایشان. اما خودم را متعهد کردم دوتا کتاب قبلی را تمام کنم و کم‌کم خودم را به اتمام رساندن کارها عادت بدهم. کتابهایی که دارم می‌خوانم به هیچ کار یا درسی مربوط نیستند. تنها برای خوشحال کردن روان خودم می‌خوانمشان.
دوتا کتاب بالایی را دارم می‌خوانم. کتابهای زیری را دیروز خریده‌ام

در بین پزشکهایی که هفته‌ی پیش دیدم یکی دکتر مغز و اعصاب بود، آقایی مسن و یک ذره بداخلاق طور که با من دعوا کرد و گفت نباید دارو بخورم. گفت فکر کرده‌ای ای‌دی‌اچ‌دی با قرص و دارو خوب می‌شود؟ اصلا کی گفته توی ای‌دی‌اچ‌دی داری؟ بعد هم گیر داد به قرصهای هورمون و گفت بیخود می‌کنی قرص می‌خوری!! از لحن بداخلاقش خنده‌ام گرفته بود. اما دارم به حرفهایش گوش می‌دهم و قرصها را کم می‌کنم، اما یک خوبی این اتفاق این است که حالا پیش آمده، یعنی حالا که کم‌کم با خودم کار کرده‌ام و کنترل چیزهای بزرگ و کوچک زندگی توی دستم آمده (حالا به جز سر وقت سر کار رفتن که مثل گردگیری‌ست... هر چند ظاهرا مهم‌تر، اما هر چقدر با خودم کشتی بگیرم نمی‌توانم درستش کنم). 
اما واقعا هیچکدام از چالشهای چهل سالگی به اندازه‌ی تغییرات هورمونی برایم چالش برانگیز نبوده. آنهایی که تجربه‌اش کرده‌اند می‌دانند. هورمونهای آدم که بالا و پایین می‌شود انگار افسار آدم را یک سوارکار دیوانه‌ای گرفته و می‌تازد. اتفاقات، احساسات و عکس‌العمل‌ها دست خود آدم نیست. و این برای آدمی که یکی از افتخاراتش این بوده که افسار خودش را همیشه سفت نگه‌داشته و کنترلش کرده یک شکست واقعی محسوب می‌شود. واقعا یک جاهایی کاملا از ادامه‌ی این زندگی لجام‌گسیخته خسته می‌شدم و توی خانه می‌نشستم و زار می‌زدم که که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. الان که نگاهش می‌کنم، دلم برای آن خود بیچاره می‌سوزد و بیش از پیش نسبت به غدد احمق بدنم عصبانی می‌شوم. امیدوارم سرتان نیاید، یا لااقل همه‌ی زندگی‌تان خودتان را کنترل نکرده باشید که حالا دچار بحران شوید.
دکتر دیگری که به دیدنش رفتم، دکتر گوش و حلق و بینی بود. در واقع داستان از دندان درد یکماه پیشم شروع شد که در همان کلینیک کذایی که یکسال است مرا دربدر کرده و یکبار هم با دندانپزشکش دعوا کردم (!) به من گفتند باید هر دوتا دندانت را ترمیم کنی و شاید هم احتیاج به عصب کشی باشد. به حرف آنها گوش ندادم و از دکتر نازنین خودم وقت گرفتم و وقتی معاینه‌ام کرد گفت والا من هیچ مشکلی در این دندانها نمی‌بینم و توی عکس هم چیزی پیدا نیست، به احتمال نود درصد مشکل سینوس داری که دردش به ریشه‌ی دندانهایت زده. و به این صورت به جای مبالغی چند پیاده شدن در دندانپزشکی، به مطب این آقای دکتر گوش و حلق و بینی رفتم که معاینه‌ام کند. دکتر مربوطه چیزی حدود هفت ثانیه صرف نگاه انداختن به گوش و بینی و حلقم انداخت و گفت برایت سی‌تی‌اسکن می‌نویسم، برو بگیر و بیاور، اگر مشکل سینوس نداشتی که تنها بینی‌ات را عمل می‌کنم و اگر مشکلی بود هر دوتا را با هم عمل می‌کنم!! چشمهایم گرد شد!! عمل چی؟؟؟؟؟ با من هم بحث کرد که بینی‌ات انحراف دارد. منهم گفتم خب داشته باشد، همیشه داشته، چیز جدیدی که نیست. خلاصه یک جور حرف می‌زد انگار دارد روغن ماشین عوض می‌کند! منهم با نسخه‌ی سی‌تی‌اسکن آمدم بیرون و احتمالا دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم!
یک چیزهای دیگری هم توی سرم بود که راجع بهشان حرف بزنم، اما یادم رفته. عادی‌است. 

۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه

در باب دوستانی که همیشه لطف دارند.

توی ایران اگر با دکترتان دوست باشید، نه تنها بخاطر شما زودتر می‌آیند سرکار، بلکه صف پزشکهای متخصص را هم برایتان قیچی می‌کنند و به آن سر شهر زنگ می‌زنند و سفارش می‌کنند که وقتی برای فلان تصویربرداری رفتید هوایتان را داشته باشند. در آخر وقت اداری هم تلفن می‌زنند ببینند حالتان بهتر شده یا نه و امیدواری می‌دهند که نگران نباش. 
دکتر علی‌محمدی همیشه به من لطف داشته، از آن روز که اتفاقی از خواننده‌های وبلاگ درآمد (همان روز که حالم خیلی بد بود و غصه می‌خوردم که چرا توی این شهر اینقدر تنها هستم که کسی مرا نمی‌برد دکتر). حالا دیروز با اینهمه اینطرف و آنطرف رفتن و سفارش کردن به این و آن واقعا این حس را داشتم که یکی هست که وقتی بیمار هستم برایم نگران می‌شود و پی‌گیری می‌کند. حتی سرسخت‌ترین ماها هم به محبت اینچنینی محتاجیم. زنده باشی دکتر. 

۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

مقادیری غر

بین باید نوشتن و ولش کن حوصله داری در تضادم. فهیم دارد دوباره می‌نویسد. لینک کانال تلگرامش این است. خوشحالم که برگشته به نوشتن این رفیق جان. یادش بخیر آنموقع‌ها که گفت و چای را می‌نوشت. چقدر کیف می‌داد خواندنش. 
به اینترنت معتاد شده‌ام و در عین حال حالم از آن به هم می‌خورد. یک موقعی دلخوشی‌هایم تماشای ویدئوهای تد بود، یا تماشای فیلم آموزش فوتوشاپ روی یوتیوب، یا خواندن چند وبلاگ نغز. الان آنقدر حجم آشغال در اینترنت بالا رفته که چیزهای خوب آن زیر مدفون شده‌اند و دیگر نمی‌شود پیدایشان کرد. همه هم که ماشالله کارشناس هستند. بعضی‌ها این را فقط در مورد ایرانی‌ها می‌گویند، حتما آنها صفحه‌های ویکی هاو را نخوانده‌اند و برای ویدئوهای آموزشی روی یوتیوب جستجو نکرده‌اند. این حجم کارشناسی‌های آبدوغ‌خیاری دارد حالم را به هم می‌زند. بعد این مقالات شماره گذاری شده........ اصلا عنوان هر مطلبی با عدد شروع شده باشد باید کل مقاله را انداخت توی سطل آشغال. ۱۷۹ راه برای خرد کردن اعصاب دیگران، ۴۰ راه برای سلامت روانی بهتر، ۲۰۰۰۰ مقصدی که شما را شگفت زده می‌کنند، ۵۵۵ حرفی که آدمهای باهوش به پارتنر خود نمی‌زنند .... همین چرندیات.  
فعلا برای خودم برنامه ترک اعتیاد گذاشته‌ام. نمی‌شود که یکهو این اینترنت مخدر را از آدم گرفت، دارم سعی می‌کنم جلویش مقومت کنم. یک خط در میان موفق و ناموفقم. یک روز می‌نشینم کتاب می‌خوانم، خودم را راهبه‌ای در یک صومعه‌ی کوهستانی تصور می‌کنم که تارک دنیا شده و عصرها شمع روشن می کند تا عبادت کند و در آخر روز با آرامش سر روی بالش می‌گذارد. روز بعد عین یک دائم‌الخمر افسرده می‌افتم گوشه‌ی کاناپه، لپتاپ روی پا. به خودم می‌آیم می‌بینم ساعت یازده و نیم شب شده، باید بروم بخوابم که صبح زود بیدار شوم تا دیر به سر کارم نرسم. نمی‌شود، هر کاری می‌کنم نمی‌شود به موقع برسم. انگار بعد از آن ساعتهای دقیق در آمریکا و آلمان، ذهنم دیگر نمی‌خواهد باج بدهد. مگر با آنهمه زود بیدار شدن و استرس به موقع سر کار حاضر شدن به کجا رسیدم؟ حالا هر چقدر هم تلاش کنم و استرس داشته باشم بازهم دیر می‌رسم. کاش تنها همین بود! چند بار اتفاق افتاد که برای رسیدن به قطار بین شهری آنقدر دویدم که آسم فراموش شده بیدار شد و تا یکساعت بی نفس سرفه کردم. بخاطر همین زمان تیز است که از فرودگاه بیزارم. از دائم به ساعت نگاه کردن و حرص خوردن که این صف چرا جلو نمی‌رود. همان رفتن و کنار جاده به امید کَرَم دیگران ایستادن بیشتر به من می‌سازد. 

ابعاد تصورات آدم از خودش خیلی محدودند. چند سال پیش هیچ فکرش را نمی‌کردم که چهار پنج سال بعد چه پیر غرغرویی بشوم! 

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

روزمره نگاری

۱- این چند روز غمباد گرفته بودم! داستانش از روز شب یلدا شروع شد، یعنی سی‌ام آذر. می‌دانید، شب یلدا برایم شب خیلی مهمی‌ست، چون در گذشته خیلی برایمان مهم بوده. از تمام خاطرات کمرنگ و پاک شده‌ی گذشته‌ام، شب یلدا همیشه پررنگ و تا حدی واضح‌تر بوده، حالا اگر جزییات خیلی خوب یادم نمانده باشد ولی حس خوب آن شبهای یلدا در دهه‌ی شصت برایم مانده، چون شبهایی بود که دور هم جمع بودیم، دایی‌هایم، خاله‌ام، مادربزرگم، یا با دوستان خانوادگی‌ای بودیم که هنوز وقتی بخاطر می‌آورمشان، جوان و شاداب و خوش لباس هستند. بیشتر از همه‌ی اینها، شب یلدا برایم با دایی بزرگم گره خورده، و برایم مثل یک مراسم مهم شده، اینکه بتوانم شب یلدا را با شلوغی و شادی بگذرانم، با مهمانی و تنقلات و فال. این شبی‌ست که بیش از هر زمان دیگر یاد دایی عزیزم را گرامی می‌دارم، اما امسال هر کاری که کردم هیچ برنامه‌ای جور نشد و هر کدام از فامیلهای باقی مانده در وطن جایی مهمان بودند و دوستان قدیم هم به همین منوال و تقریبا همه‌شان از این موضوع شکایت داشتند که دارند خانه‌ی کسانی می‌روند که دوست ندارند و نهایتا نتیجه این شد که من شب یلدای عزیز را در خانه تنها باشم و بعد از مدتها غمباد بگیرم! نشستم و فیلم قهرمان (یک فیلم بسیار زیبای چینی ساخته شده در سال ۲۰۰۲) را تماشا کردم و بعد کلی توی اینترنت وقت گذراندم و از ویدئوی آموزش فن بیان تا موسیقی اسپانیا تماشا کردم و حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم و کلا اخلاق مخلاق تعطیل بود... این غمباد آنقدر برایم بزرگ شده بود که این چند روز بعد از آن شب خودم را خفه کرده‌ام با معاشرت و دائم خانه‌ی این و آن رفته‌ام و دست به دامن خیلی‌ها هم شدم که بیایند خانه‌ام و سعی کردم سایه‌ی تنهایی را از روی سرم کنار بزنم.
الان خوبم. غمباد رفته پی کارش. اما تغییر برایم عجیب است. من که به تنهایی در زندگی امریکا و آلمان و هلند عادت کرده بودم، حالا چقدر در مقابل تنهایی شکننده‌ام. کمی که عمیق می‌شوم می‌بینم که بخاطر همین برگشته‌ام ایران. دلم دیگر تنهایی نمی‌خواهد و بهترین جای دنیا جایی‌ست که آدم همزبانهای خودش را دارد و تنها نیست. آنوقت در شبی که آدم نباید تنها بماند و باید با دیگران باشد و بگوید و بشنفد و خودش را کاملا در جمع ببیند، تنها مانده بودم و غصه‌ی این تنهایی آنقدر بزرگ بود که چسبیده بود به گلویم و کنار هم نمی‌رفت.
از آن شب با خودم عهد کردم دیگر تنها نباشم. 

۲- امروز بر حسب اتفاق تابلویی در خیابان دیدم و کشف کردم که محله‌ی ما اسم دارد! قبلا از محله گفته‌ام، که قدیمی نشین است و کمتر ساخت و ساز و مهاجرت داشته. یک اصالت خوبی دارد که مرا در هر قدم زدن و خرید خوشحال می‌کند و لبخند رضایت می‌زنم. حالا امروز فهمیده‌ام که دیگر لازم نیست بگویم جمهوری، یا کارگر. محله‌ی ما یک اسم خوش آهنگ دارد: محله‌ی حشمت‌الدوله. راستش این باعث شد که یکمرتبه علاقه‌ام به محله ده برابر بشود!

۳- گوگل پلاس دارد خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کند. عکسهایم را نشان می‌دهد و می‌گوید شش سال پیش این موقع در سالنتوی کلمبیا بودی، چهار سال پیش در درسدن آلمان بودی. عکسها را تماشا می‌کنم. لبخند می‌زنم و به خواب می‌‌روم. 

۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

داستان تب طلا در غرب وحشی وحشی

برگردیم به سفر اخیر آمریکا و کمی هم از آنجا بگویم. این بار بیشتر به همان حوالی ساکرامنتو توجه کردم، در واقع برای اولین بار علاقمند شدم که داستان آن منطقه را در بیاورم، داستان تب طلا را.
اول از تاریخ شروع کنیم، سال ۱۸۴۶ زمانی که آمریکا کالیفرنیا را از چنگ مکزیک درآورد. این خودش داستان حیرت آوری‌ست که باید مفصل درباره‌اش حرف زد و جایش اینجا نیست. اما تنها دو سال بعد، پیدا شدن طلا در ساکرامنتو و رودخانه‌ی آمریکایی‌اش (امریکن ریور) چهره‌ی کالیفرنیا را دچار تغییر کرد. داستان از اینجا شروع می‌شود که یک آقای سوئیسی پولدار به اسم جان سادِر در شهر ساکرامنتو زمین و باغ و املاک فراوان به هم زده بود و علاوه بر آن زمین‌های بسیاری را در نزدیکی شهر خریداری کرده بود و قصدش هم این بود که این منطقه را به قطب کشاورزی و چوب بری تبدیل کند. همین الان پارکی به اسم سادر فورت در وسط شهر ساکرامنتو هست که مدل خانه‌ی آقای سادر را در آن بازسازی کرده‌اند و مقداری خیش و گاو آهن هم دور و اطرافش انداخته‌اند و به عنوان یکی از مکانهای تاریخی شهر بازدیدکننده دارد. اما، پیدا کردن طلا داستانش چیز دیگری‌ست. جناب سادر داستان ما در یکی از زمین‌هایش در کولوما (که از مسیر اتوبان ۵۰ کمی بیشتر از یکساعت از مرکز شهر ساکرامنتو فاصله دارد) کارگاه چوب بری (با استفاده از نیروی توربین آبی) راه انداخته بود که الان به سادر میل یا همان آسیاب سادر معروف است. سرکارگر آقای سادر، شخصی به اسم جیمز مارشال در حال راه اندازی این توربین و کارگاه بود که برق چیزی روی زمین توجهش را جلب می‌کند. خم می‌شود می‌بیند یک تکه طلاست. آنرا در جیب می‌گذارد و اعتنایی نمی‌کند. اما کمی بعد تکه‌ی دیگری از طلا پیدا می‌کند. زبان به دهان می‌گیرد، کار را تعطیل می‌کند و سراسیمه می‌رود سراغ عمو سادر که بگوید بابا چه نشسته‌ای توی زمینت طلا هست. شاید فکر کنید که این دوتا آدم از پیدا شدن طلا خوشحال شدند، اما سخت در اشتباهید! این دوتا از پیدا شدن طلا خیلی ناراحت شدند و کاخ آرزوهایشان یعنی زمین‌های وسیع کشاورزی و کارگاههای چوب‌بری را نابود شده می‌دیدند، پس با هم توافق کردند که درباره‌ی این اتفاق به کسی چیزی نگویند و صدایش را در نیاورند. چند ماهی به این منوال گذشت تا اینکه یک تاجر ناقلای دیگر به اسم سام برانن از ماجرای طلا باخبر می‌شود. لابد فکر می‌کنید آقای برانن راه افتاد و در خیابانها جار زد؟ البته او این کار را انجام داد، اما بعد از اینکه انبارهای فروشگاهش را از بیل و تشت و سطل و چکمه پر کرده بود. در واقع این شامه‌ی اقتصادی بسیار قوی سام برانن بود که یک شبه او را تبدیل به میلیونر کرد! سام برانن بعد از خریداری اقلام فوق‌الذکر و همچنین مقادیر زیادی آرد و شکر و سایر مایحتاج و احتکار آنها، مقداری خاک طلا توی یک شیشه ریخت و به سن‌فرنسیسکو رفت و مثل دیوانه‌ها توی خیابانهای شهر کوچک سر و صدا کرد که آی ملت! طلا پیدا شده! طلای خالص! سن‌فرنسیسکو در آن روزگار یک بندر حقیر و فقیر بود و رونق چندانی نداشت. جمعیتش هشتصد نفر بود، اما همین جمعیت به امید رسیدن به روز خوب خوشبختی شهر را خالی کردند و با درشکه و اسب و هر چه دم دستشان بود خودشان را به کولوما و محل آسیاب سادر رساندند. سام برانن البته با فروختن آبکش‌ها و بیل‌های چند سنتی به پانزده دلار پول و پله‌ای به جیب زد، اما کار را به همین جا ختم نکرد. در حالی که مردم آن حوالی به زمین‌ها و رودخانه یورش برده بودند و با بیل و آبکش گرانقیمتشان در جستجوی طلا بودند، سام برانن در حال پست کردن روزنامه‌هایی به اطراف و اکناف بود تا خبر پیدا شدن طلا را به شرق و غرب برساند. اما این بسته‌های روزنامه را نه با قطار (که سه روزه عرض کشور را طی می‌کرد) بلکه با پست قاطر ارسال کرد تا فرصت داشته باشد لوازم و خوراک بیشتری احتکار کند! سه ماه بعد بود که هزاران نفر از دورترین نقاط امریکا، و حتی مکزیک و شیلی خوشان را به رودخانه‌ی امریکایی رسانده بودند و مثل مورچه‌ها زمین را می‌کاویدند و به دنبال طلا می‌گشتند. این اتفاقات در سال ۱۸۴۹ می‌افتاد، پس جاده‌ای که شهرهای تب طلا را به هم وصل می‌کرد به جاده‌ی ۴۹ معروف است و البته تیم فوتبال آمریکایی شهر سانفرانسیسکو هم به چهل و نهی‌ها معروف است. این را که فهمیدم اولین چیزی که به آن فکر کردم این بود که چقدر تاریخشان آبکی‌ست! واقعا به چه چیزها که پز نمی‌دهند!
بگذریم...
شانس پیدا شدن طلا کمتر و کمتر شده بود و اختلافات بیشتر و بیشتر می‌شدند. دامنه‌ی اختلافات به مسائل نژادپرستانه کشیده شد و لاتین‌ها برای بسیاری از دزدی‌ها و قتلها متهم شدند. هرج و مرج بیش از حد بود و این منطقه به هیچ وجه از حکومت مرکزی یعنی واشنگتن حرف شنوی نداشت. یک شخصیت مکزیکی خیالی تحت تعقیب درست کرده بودند به اسم خواکین موریتّا و هر کسی را که از قیافه‌اش خوششان نمی‌آمد می‌گفتند موریتّاست و طرف را می‌انداختند توی هلفدانی و یا آویزانش می‌کردند. شهر پِلَسِرویل در آن زمانها به هنگ تاون یا شهر اعدام (همان دارآباد) معروف بود و می‌گفتند یک درخت بزرگ در وسط آن وجود داشت که هر کسی به هر دلیلی متهم می‌شد از همان درخت آویزانش می‌کردند. همین الان یکی از رستورانها ادعا می‌کند که تنه‌ی آن درخت در زیرزمینش است و مشتریان بسیاری را جذب می‌کند، اما نگهبان معدن طلا به ما گفت این حرفها را باور نکنید. 
آیا این جمعیت بزرگ موفق شده بود طلا پیدا کند؟ می‌گویند آن چند نفر که در ماههای اول به این سرزمین رسیدند توانستند مقداری طلا جمع کنند، اما با اضافه شدن جمعیت شانس پیدا کردن طلا هم کمتر شد، اختلافها بالا گرفت، سفید پوستها حریص‌تر شدند و دامنه‌ی جستجویشان را به سمت شرق و کوههای راکی گسترش دادند، و قبایل متعددی از سرخپوستهای مالک منطقه را از بین بردند. این بخش از تاریخ تب طلا بسیار دردناک است و اغلب راجع به آن حرفی نمی‌زنند. نوام چامسکی اخیرا گفته وقتی ترامپ از عظمت دوباره‌ی آمریکا حرف می‌زند، منظورش کدام آمریکای بزرگ است؟ آمریکایی که بر اساس دو جنایت تکان‌دهنده شکل گرفته، قتل عام سرخپوستها و برده‌داری سیاهان؟ 
برگردیم به پایان داستان خودمان. یکی دو کمپانی بزرگ منطقه را به کل قبضه می‌کنند و ماشینهای بزرگی را به منطقه می‌آورند که با فشار آب کوه را می‌شست و خرد می‌کرد و پایین می‌ریخت و به این ترتیب دیگر کسی قادر نبود با تشت و بیل و چکمه طلا پیدا کند. این داستان از بین بردن کوه هم ادامه داشت تا سال ۱۸۸۴ که بالاخره دولت به فریاد کشاورزانی که زمینهایشان در لایه‌های گل و لای از دست می‌دادند رسید و استخراج از طریق نیروی آب را در منطقه قدغن کرد. 
در گردش در اطراف سکرمنتو به شهرهای پلسرویل و گِرَس وَلی سر زده‌ام. قبلا هم به کولوما و نوادا سیتی رفته بودم که همه روی جاده‌ی ۴۹ قرار دارند. این جاده پر است از شهرهای قدیمی یا به شکل قدیم بازسازی شده. مناظر طبیعی‌شان زیباست، اما تاریخ منطقه بعد از شهر دوم هیجانش را از دست می‌دهد. داستانهایش کمرنگ می‌شوند، و مرا به فکر می‌برند که بنیان آمریکا روی همین اساس بوده، روی احتکار و تحریک سام برانن و روی اتهام زدن آدمهای حریص به هر کسی که سد راهشان می‌دیدند.

دو ساختمان شاخص در پلسرویل

پلاکها درباره‌ي تاریخ ساختمانها می‌گویند. پلسرویل.

تاریخچه‌ی پلسرویل

پلسرویل

مکانی که ادعا می‌کند تنه‌ی درخت اعدام در زیرزمینش است. پلسرویل

معدن حشره‌ی طلایی. پلسرویل

معدن حشره‌ی طلایی. پلسرویل

پارک تاریخی امپایر. گرس ولی

پارک تاریخی امپایر. گرس ولی

دفتر کار و گاو صندوق روسای معدن. گرس ولی

این دو آقا کارگاه آهنگری را می‌گردانند و هنوز هم میخ طویله و وسایل دیگر می‌سازند. البته بسیار هم خوش صحبت هستند. گرس ولی.

کارگاه آهنگری. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

معدن امپایر. گرس ولی

۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

از میان مردمان سخت‌کوش

از آنجاییکه دلیلی ندارد بعد از اتمام سفر مستقیم برگردیم خانه، راهم را کج کردم و به روستایی در مازندران رفتم، تا هم دوستم را ببینم و هم گردشی در بین مزرعه‌های نیشکر و باغهای پرتقال و خیابانها پر از درخت نارنج داشته باشیم. 
برداشت محصول نیشکر


استراحتگاه کشاورزان


مزرعه‌ای دیگر

جوانه‌های کاهو

باغشان آبادتر مردم سختکوش این روستا

مقصد رسیدن به این دریاچه‌ی پرورش ماهی بود که رسیدیم دیدیم خالی‌اش کرده‌اند.

جوانه‌های توت فرنگی
این سفر هم به آخر رسید. تا چند روز دیگر که سفر بعدی پیش آید...

۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه

استان گلستان. گرگان.

برای بستن پرونده‌ی استان گلستان تنها به چند عکس از شهر دوست داشتنی گرگان دعوتتان می‌کنم.

درخت نارنجی که در اینستاگرام دلبری کرد
بازار نعلبندان همیشه پر از انرژی و زندگی

حیف این شهر که اینقدر خانه‌ی متروکه دارد، و چه خانه‌های زیبایی


بعضی از خانه‌ها حالشان خوب نیست

مردم هم به مسئولیت خودشون پارک می‌کنند 

اگر خانه‌های جدیدی که می‌سازیم زیبا بودند اینقدر دلم نمی‌سوخت. گذشته‌ی زیبایمان را نابود می‌کنیم
 تا جایشان را به خانه‌های بی‌هویت بی شکل بدهیم.