۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه

یک قاشق کتاب

- پس تو هم دیگر هیچگاه برنمی‌گردی!
نمی‌خواستم دروغ بگویم و با امیدی پوچ چشم انتظارش بگذارم. بغلش کردم و گفتم:
استیره رش بیا بیرون... تو حرف می‌زنی... بیا بیرون و چهره‌ات را به مردم نشان بده... بگذار مردم یاد بگیرند چهره‌ی شماها را ببینند.
استیره رش با ترس گفت
- اگر بیایم بیرون خواهم مرد... توی کوچه‌ها خوراک گربه‌ها می‌شوم.
- نه... به همه‌ی آنها بگو بیایند بیرون... باید همه‌ی مردم شما را ببینند. باید تمام انسانها داستان شما را بشنوند... بیایید بیرون.
استیره رش دوید و رفت. در حین دویدن با صدایی گریان گفت:
- همه خبر دارند... هیچ کس نیست که نداند... همه می‌دانند.
رفت و من همچنان فریاد می‌زدم.
- بیایید بیرون و خودتان را به ما نشان بدهید... خودتان را به درختها نشان بدهید... خودتان را به باد و جنگل نشان بدهید... متحد شوید و بیایید بیرون.
می‌دانستم بی‌فایده است و صدایم گم می‌شود...

آخرین انار دنیا
بختیار علی
مترجم آرش سنجابی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر