۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

یک قاشق کتاب

«همسال تو بودم که آمدم. زیبا و جوان، تابستان اول گفتم که تابستان بعد نمی‌مانم و هر سال همینطور تا حالا... می‌دانی سه تابستان اگر بمانی، دیگر هر سال شکوفه‌های گیلاس در طلب جوانی تو می‌آیند. اولین باغ گیلاس با گرفتن جوانی دختری باغ شد، اینطور باغها هر سال تر و تازه می‌شوند، اوائل جوانی‌ات را به شکوفه‌ها می‌دهی، بعد می‌آیی که آن را پس بگیری و آخر سر می‌نشینی به تماشای آن. باغ زیرک است، کارت را جوری می‌سازد که ندانی کی ساخته است، ناگهان می‌بینی که دیگر نمی‌توانی به خانه بروی، پسین می‌آید و تو هیچ چاره‌ای نداری، مگر خوابیدن در کوچه باغ... این است که می‌گویم برو، از اینجا برو...»

کولی کنار آتش
منیرو روانی‌پور


*لذت می‌برم از خواندنش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر