۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

مقادیری غر

بین باید نوشتن و ولش کن حوصله داری در تضادم. فهیم دارد دوباره می‌نویسد. لینک کانال تلگرامش این است. خوشحالم که برگشته به نوشتن این رفیق جان. یادش بخیر آنموقع‌ها که گفت و چای را می‌نوشت. چقدر کیف می‌داد خواندنش. 
به اینترنت معتاد شده‌ام و در عین حال حالم از آن به هم می‌خورد. یک موقعی دلخوشی‌هایم تماشای ویدئوهای تد بود، یا تماشای فیلم آموزش فوتوشاپ روی یوتیوب، یا خواندن چند وبلاگ نغز. الان آنقدر حجم آشغال در اینترنت بالا رفته که چیزهای خوب آن زیر مدفون شده‌اند و دیگر نمی‌شود پیدایشان کرد. همه هم که ماشالله کارشناس هستند. بعضی‌ها این را فقط در مورد ایرانی‌ها می‌گویند، حتما آنها صفحه‌های ویکی هاو را نخوانده‌اند و برای ویدئوهای آموزشی روی یوتیوب جستجو نکرده‌اند. این حجم کارشناسی‌های آبدوغ‌خیاری دارد حالم را به هم می‌زند. بعد این مقالات شماره گذاری شده........ اصلا عنوان هر مطلبی با عدد شروع شده باشد باید کل مقاله را انداخت توی سطل آشغال. ۱۷۹ راه برای خرد کردن اعصاب دیگران، ۴۰ راه برای سلامت روانی بهتر، ۲۰۰۰۰ مقصدی که شما را شگفت زده می‌کنند، ۵۵۵ حرفی که آدمهای باهوش به پارتنر خود نمی‌زنند .... همین چرندیات.  
فعلا برای خودم برنامه ترک اعتیاد گذاشته‌ام. نمی‌شود که یکهو این اینترنت مخدر را از آدم گرفت، دارم سعی می‌کنم جلویش مقومت کنم. یک خط در میان موفق و ناموفقم. یک روز می‌نشینم کتاب می‌خوانم، خودم را راهبه‌ای در یک صومعه‌ی کوهستانی تصور می‌کنم که تارک دنیا شده و عصرها شمع روشن می کند تا عبادت کند و در آخر روز با آرامش سر روی بالش می‌گذارد. روز بعد عین یک دائم‌الخمر افسرده می‌افتم گوشه‌ی کاناپه، لپتاپ روی پا. به خودم می‌آیم می‌بینم ساعت یازده و نیم شب شده، باید بروم بخوابم که صبح زود بیدار شوم تا دیر به سر کارم نرسم. نمی‌شود، هر کاری می‌کنم نمی‌شود به موقع برسم. انگار بعد از آن ساعتهای دقیق در آمریکا و آلمان، ذهنم دیگر نمی‌خواهد باج بدهد. مگر با آنهمه زود بیدار شدن و استرس به موقع سر کار حاضر شدن به کجا رسیدم؟ حالا هر چقدر هم تلاش کنم و استرس داشته باشم بازهم دیر می‌رسم. کاش تنها همین بود! چند بار اتفاق افتاد که برای رسیدن به قطار بین شهری آنقدر دویدم که آسم فراموش شده بیدار شد و تا یکساعت بی نفس سرفه کردم. بخاطر همین زمان تیز است که از فرودگاه بیزارم. از دائم به ساعت نگاه کردن و حرص خوردن که این صف چرا جلو نمی‌رود. همان رفتن و کنار جاده به امید کَرَم دیگران ایستادن بیشتر به من می‌سازد. 

ابعاد تصورات آدم از خودش خیلی محدودند. چند سال پیش هیچ فکرش را نمی‌کردم که چهار پنج سال بعد چه پیر غرغرویی بشوم! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر