آمدم از طرود بنویسم، سفری به دیار غیر منتظرهها. اما پیش از اغاز نوشتن مجبور شدم خودم را تا درمانگاه بکشانم و به دکتری پناه ببرم. از دیروز که کیلومترها دور از آنتن تلفن و امکانات پزشکی و حتی بهداشتی بودم بسیار بیمار بودم. بعد از ظهر که خوابیدم انگار به زمین چسبیده بودم و نمیتوانستم تکان خورم. گاهی تب داشتم و گاهی عرق سردی تمام بدنم را میپوشاند. رنگم به زردی و کبودی میگرایید. شب بود و در آن بیابان رانندگی به سمت اولین شهر یا روستا خطرناک بود. زهرا خانم به شوهرش سفارش کرد صبح خیلی زود نروید. بگذار حالش بهتر شود. شب که توی کلبهی ییلاقی نمیتوانستم بخوابم زهرا خانم در کنارم چشم روی هم نگذاشت. صبح بلند شدم. گفتم بهترم، و عزم کردم به تهران برگردم.
از این سفر مینویسم، اما ابتدا باید از اتفاق غیر منتظرهی دیگری بنویسم که در تهران منتظرم بود. آمدم و وسیلههایم را در محل کار گذاشتم و به بیمارستان رفتم. اینطرف پذیرش، بعد صندوق، و در آخر دیدار آقای دکتر. دکتر گفت خب؟ گفتم از دیروز حالم خیلی بد است. توضیح ندادم که از سمنان تا تهران فقط به این فکر میکردم که این جاده چرا اینقدر کش میآید و چرا در همان شاهرود به دکتر نرفتم. اما توضیح دادم که در ییلاق عشایر بودم، جایی دور از کمترین امکانات، و احتمال دارد آب یا لبنیات مرا به این وضع انداخته باشد. گفت مگر آب با خودت نبرده بودی؟ این که دیوانگیست! برای گردش رفته بودی؟ گفتم برای کار رفته بودم، و این سرآغاز سئوالات بیشماری دربارهی کارم شد. منتظر بودم با آن چوب بستنی که دستش گرفته بود کاری انجام بدهد، اما دکتر خیلی خونسرد سئوال میکرد. در آخر گفت برایم جالب است. فکر میکردم طبیعتگرد باشی. گفتم طبیعتگردی هم دوست دارم اما اینبار برای کار رفته بودم. علائم دیگر ناخوشیام را هم پرسید. پرسید حساسیت به دارو نداری؟ قند چطور؟ روی برگه نسخه نوشت، سرم، آمپول عضلانی، قرص و هر چه برای بهتر شدنم لازم میدید. به برگه پذیرشم نگاه کرد و گفت اسم شما... فکر کردم شاید مثل خیلی برگههایی که در این چند ماهه دریافت کردهام، اسمم بازهم غلط نوشته شده. گفتم فرشته ثابتیان. دکتر همچنان به برگه پذیرش نگاه میکرد. پرسید وبسایت دارید؟
اول گفتم نه. بعد اصلاحش کردم و گفتم راستش یک وبلاگ دارم. با دیدن چهرهی دکتر که گل از گلش شکفت پرسیدم چطور شده؟ خیلی معروف هستم؟ با خنده گفت بعله!! گفتم در اینصورت باید بدانید که من آدم دیوانهای هستم! گفت من شماها را میشناسم، وبلاگ شماها را دنبال میکنم، شما، فرشته درخشش، آرش نورآقایی... اتفاق خیلی جالبی بود. گفت با فرشته درخشش رقابت هم دارید، برای همدیگر کامنت میگذارید! گفتم رقابت که نه، رفاقت داریم. گفت بله، چند وقت پیش پدرش فوت شد اما الان دوباره مینویسد. پرسید شادی گنجی کجاست چرا اینقدر کم مینویسد؟ رفته بود آمریکا و بعد خبری ازش نیست. گفتم خبری ندارم. گفت آرش نورآقایی هم پسر خوبیست. ولی خیلی زود از کوره در میرود. وقتش است که ازدواج کند. خندیدم و گفتم اتفاقا بعضی از مسافرهایش هم به او همین سفارش را میکنند. گفت آرش خیلی کارهای بزرگی کرده، اما الان ناراحت است، آن بحث چهل سالگی، درست است آدم به بالای قله میرسد و پشت سرش را نگاه میکند، شاید به کارهایی که کرده افتخار کند، اما کاستیها ناراحتش میکنند، مخصوصا آن موقع به فکر میافتد که از نظر مالی به جای خوبی نرسیده و این اذیتش میکند. اما آن یکی، مجید عرفانیان، پسر زرنگیست. راهش را درست رفته. گفتم خیلی خوب همه را میشناسید. گفت شما وبلاگنویسها شاید ندانید، ولی خوانندههای خاموشی دارید که در آرشیوتان به عقب میروند اما هیچوقت پیامی نمیگذارند. موبایلش را بلند کرد، لینک تمام این وبلاگها را روی صفحهی اصلی داشت. گفتم من چمدانک هستم. گفت چمدانک را ندارم، نه، حتما دارم. گفتم احتمالا ندارید چون بلاگ اسپات در ایران فیلتر است. گفت من چهار سال است این وبلاگها را میخوانم.
نمیدانم. برای من موقعیت غریبیست، وقتی با یک خوانندهی این وبلاگ مواجه میشوم. اینجا بیشتر مثل یک دفترچه یادداشت است، و گاهی فراموش میکنم که خیلیها میتوانند این دفترچه یادداشت را ببینند و بخوانند. بعضی مطالب که من فراموش کردهام، در ذهن خوانندههای اینجا مانده، و وقتی بازگویش میکنند ... میترسم.
اما دکتر علیمحمدی که میدانم به اینجا سر خواهی زد. میخواهم اینجا تشکر کنم. هم بابت مداوا، و هم بابت این اتفاق، که در حال مریضی به من روحیه داد. دیگر خودم را یک آدم بیمار با رنگ و روی زرد و لباسهای خاک گرفته از سفر ندیدم. این گفتگو باعث شد مرا جا بیاندازید در جایی که خودم هستم، نه جایی که دیگران این روزها انتظار دارند که در آنها باشم. ممنونم که من را به من یادآوری کردید.
اول گفتم نه. بعد اصلاحش کردم و گفتم راستش یک وبلاگ دارم. با دیدن چهرهی دکتر که گل از گلش شکفت پرسیدم چطور شده؟ خیلی معروف هستم؟ با خنده گفت بعله!! گفتم در اینصورت باید بدانید که من آدم دیوانهای هستم! گفت من شماها را میشناسم، وبلاگ شماها را دنبال میکنم، شما، فرشته درخشش، آرش نورآقایی... اتفاق خیلی جالبی بود. گفت با فرشته درخشش رقابت هم دارید، برای همدیگر کامنت میگذارید! گفتم رقابت که نه، رفاقت داریم. گفت بله، چند وقت پیش پدرش فوت شد اما الان دوباره مینویسد. پرسید شادی گنجی کجاست چرا اینقدر کم مینویسد؟ رفته بود آمریکا و بعد خبری ازش نیست. گفتم خبری ندارم. گفت آرش نورآقایی هم پسر خوبیست. ولی خیلی زود از کوره در میرود. وقتش است که ازدواج کند. خندیدم و گفتم اتفاقا بعضی از مسافرهایش هم به او همین سفارش را میکنند. گفت آرش خیلی کارهای بزرگی کرده، اما الان ناراحت است، آن بحث چهل سالگی، درست است آدم به بالای قله میرسد و پشت سرش را نگاه میکند، شاید به کارهایی که کرده افتخار کند، اما کاستیها ناراحتش میکنند، مخصوصا آن موقع به فکر میافتد که از نظر مالی به جای خوبی نرسیده و این اذیتش میکند. اما آن یکی، مجید عرفانیان، پسر زرنگیست. راهش را درست رفته. گفتم خیلی خوب همه را میشناسید. گفت شما وبلاگنویسها شاید ندانید، ولی خوانندههای خاموشی دارید که در آرشیوتان به عقب میروند اما هیچوقت پیامی نمیگذارند. موبایلش را بلند کرد، لینک تمام این وبلاگها را روی صفحهی اصلی داشت. گفتم من چمدانک هستم. گفت چمدانک را ندارم، نه، حتما دارم. گفتم احتمالا ندارید چون بلاگ اسپات در ایران فیلتر است. گفت من چهار سال است این وبلاگها را میخوانم.
نمیدانم. برای من موقعیت غریبیست، وقتی با یک خوانندهی این وبلاگ مواجه میشوم. اینجا بیشتر مثل یک دفترچه یادداشت است، و گاهی فراموش میکنم که خیلیها میتوانند این دفترچه یادداشت را ببینند و بخوانند. بعضی مطالب که من فراموش کردهام، در ذهن خوانندههای اینجا مانده، و وقتی بازگویش میکنند ... میترسم.
اما دکتر علیمحمدی که میدانم به اینجا سر خواهی زد. میخواهم اینجا تشکر کنم. هم بابت مداوا، و هم بابت این اتفاق، که در حال مریضی به من روحیه داد. دیگر خودم را یک آدم بیمار با رنگ و روی زرد و لباسهای خاک گرفته از سفر ندیدم. این گفتگو باعث شد مرا جا بیاندازید در جایی که خودم هستم، نه جایی که دیگران این روزها انتظار دارند که در آنها باشم. ممنونم که من را به من یادآوری کردید.
چه جالب!
پاسخحذفسلام فرشته.
پاسخحذفخیلی جالب بود. به نظرم یک روز همه بریم پیش آقای دکتر.
زنده باشی دختر
فکر خیلی خوبیه. کی بریم؟
حذفسلام آقای دکتر،
پاسخحذفامیدوارم که علاوه بر وبلاگها، کامنتها رو هم بخونید.
خیلی ممنون به خاطر این روحیه ای که بهمون دادید.
باور کنید که احتیاج داریم حمایت بشیم و بازخورد بگیریم تا قوی تر و مصمم تر بنویسیم و پیشرفت کنیم.
ممنون که از احوال ما خبر دارید. ممنون که دلتنگیامون رو از ورای کلمات تو خاطرتون نگه داشتید.
از طرف همه مون میگم که تو این دنیای عجیب و غریب حالمون خوب میشه وقتی میدونیم دوستایی مثل شما داریم. از فاصله کاری برنمیاد برای خدشه دار کردن این دوستی هایی که برای من، برای ما خیلی ارزشمندن.
ممنون که هستید حتی اگر خواننده خاموش باشید...
بوس برای آقای دکتر علی محمدی که حق مطلب تمام کامنت هایی که این سال ها نذاشته بودن، رو ادا کردن!
پاسخحذف