۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

فضل‌الله

عمه یکبار آمد و بشقاب کوچکی را به دستم داد
- عزیز من. بیا، مال تو باشد. دوست دارم از بابابزرگ یادگاری داشته باشی.        حرکتش غیرمنتظره بود. تشکر کردم و به بشقاب کوچک نگاه کردم. بشقابی با قطر مثلا دوازده سانتیمتر، با حاشیه‌ی صورتی و تصویر یک جفت قرقاول در حال پرواز. عمه گفت این بشقاب را سالهای سال پیش پدربزرگ از سفرش به دامغان آورده. همان موقع‌ها که رفتن به دامغان با اسب یک هفته طول می‌کشید. پدربزرگ هر بار که به دامغان می‌رفت با دست پر برمی‌گشت. برای عمو و عمه‌ی کوچکتر که دوقلو بودند اسباب بازی می‌آورد، برای بابا و بچه‌های بزرگتر لباس. لباسها که برای بزرگترها تنگ می‌شد، می‌دادندشان به این خواهر و برادر دوقلو. می‌خواست کت مخمل این برادر باشد یا چکمه پلاستیکی آن خواهر. آخرش هم طوری شد که فقط همین عمه‌ی کوچک پدربزرگ را به خاطر سپرد. دیگر بچه‌ها زجر کشیدند از دست پدر، شرمشان شد پیش فامیل و آشنا سر بلند کنند. شدند چوب دوسرطلا. یادم هست سالها بعد از اینکه سرطان بابابزرگ را برده بود، ننه‌آقا تشر می‌رفت به بچه‌های میانسالش که راجع به پدر اینطور حرف نزنند. ناسلامتی پدرشان بوده.
رنگ صورتی بشقاب رنگ نامانوسی بود. از این صورتی‌های کودکانه، که روی تل و تاج گل دختر بچه‌ها می‌زنند این روزها. به بشقاب نگاه می‌کردم، به نظرم زرشکی رنگ مناسب‌تری می‌بود، یا طلایی. چه قشنگ می‌شد، بشقاب دور طلایی، با تصویر یک قرقاول نر و قرقاول ماده در پرواز.
عمه یادگاری‌ها را خیلی دوست می‌داشت. یک ساعت کوکی از بابابزرگ به یادگار مانده، از آنهایی که مرغ و خروسهای توی صفحه‌اش با ثانیه شمار به زمین نک می‌زنند. از آنهایی که وقتی کسی کوکش می‌کرد، در کل خانه کسی نمی‌توانست بخوابد، بس که صدای نک زدن مرغ و جوجه‌ها بلند بود. از آن بدتر زنگ گوش‌خراشش کله‌ی سحر...
از یادگاری‌های پدربزرگ، به ما سماور رسیده بود. سماور روسی آتشی بسیار شکیل و باشخصیت. بابا می‌گفت در روکش سماور آبطلا به کار رفته. حتی یکبار به صرافت افتادند ببرند جایی آبش کنند شاید بشود از آن طلا استخراج کرد! خوشبختانه در فامیل همیشه کارشناس زیاد بود و یکی از کارشناسها گفت که طلایش آنقدرها نیست که بشود استخراج کرد و سماور بخت برگشته را از خطر نابودی نجات داد. وقتی خانواده مهاجرت می‌کرد، سماور را به عمو بخشیدند، تا الان در کنار ترازوی مغازه‌ی بابابزرگ، و بخاری هیزمی چدنی و چراغ زنبوری بابابزرگ دکور خانه‌ی آنها باشد. گاهی مادرم اشاره‌ای می‌کند که برو سماور را پس بگیر، مال خودمان است. من راستش ترازو را بیشتر دوست دارم، مرا به یاد بوی مغازه‌ی بابابزرگ می‌اندازد، که از نقل و نبات و نفتالین، همه چیز کنار همدیگر بود و بابابزرگ با آن قد بلندش، به عصا تکیه می‌زد و زیرچشمی ما را می‌پایید که به چیزی دست نزنیم. وقتی می‌خواستیم برگردیم تهران، مرا به مغازه می‌برد، یک بیسکویت رنگارنگ به من می‌داد که توشه‌ی راهم باشد.
بشقاب دور صورتی با من به آمریکا رفت، بعد توی چمدان به خانه‌ی مادرم رفت، وقتی خانه و زندگی را رها کردم و به سفر رفتم. اندازه‌ی کوچک و رنگ غیر عادی‌اش توی ذهنم ماند، تا اینبار که به امریکا رفتم و دربین برخی کتابها و وسایلم به خانه آوردمش. بشقاب به اندازه‌ی نلبکی‌های سرویس چینی‌ام بود. سرویس چینی قدیمی ایرانی که دوستش دارم، بخاطر سادگی‌اش، و بخاطر دوراندیشی مامان برای خریدن یک جهیزیه‌ی کامل به امید شوهر دادن دخترش. یادم هست مامان چقدر از اینکه کار خانه انجام نمی‌دهم ناراحت بود. همیشه می‌گفت وقتی عروسی کنی من پیش خانواده‌ی شوهرت شرمسار خواهم بود، خواهند گفت که چه مادر بی‌عرضه‌ای داشته! برای مامان باسواد بودن و اهل مطالعه بودن و چند زبان دانستن و چندین کشور دنیا را دیدن به ارزشهای آدم نمی‌افزود، آنچه اهمیت داشت دستپخت خوب بود و خانه‌ای تمیز داشتن. چیزی که دخترعمه‌ام برایش همه‌ی جوانی و عمرش را گذاشت. دختر عمه‌ام که بسیار درسخوان‌تر از من بود و می‌توانست آینده‌ی بسیار درخشانی داشته باشد، خیلی زود به شوهر داده شد، و بیست سال بهترین سالهای عمرش را در خانه‌ی شوهر و مادرشوهر کلفتی کرد. باید بگویم وقتی دیدم در حضور مادر شوهر احساس ناامنی می‌کند و دستمال برمی‌دارد و دستگیره‌ی گاز را می‌سابد دلم خیلی گرفت.
بشقاب دور صورتی توی ظرفهایم بود، هربار که شیرینی‌ای در آن می‌گذاشتم، یا خیار خرد می‌کردم، یا روغن زیتون می‌ریختم و نان به کفش می‌مالیدم، به یاد بابابزرگ بودم. به خطوط قرقاولها که کم‌کم داشتند محو می‌شدند نگاه می‌کردم و اسب بابابزرگ را بر سر بازار دامغان می‌دیدم. چه خوشحالم از اینکه بازار دامغان را دیده‌ام و می‌توانم به تصویر بابابزرگ و اسبش تجسم ببخشم. بابابزرگ را در حجره‌ی آقای طاهری ببینم، که ساعتها با هم چای می‌نوشند، گپ می‌زنند، بابابزرگ برای مغازه‌اش خرید می‌کند، حاج آقا طاهری توی دفتر سیاقش می‌نویسد.
پدربزرگم زود رفت. زودتر از آنکه من بتوانم به اندازه‌ی همصحبتی با او عاقل باشم. ده سالم بود که رفت. مدتی بیمار بود. آن آدم ستبر با نگاه پر جذبه و هولناک، پیرمرد بیماری شده بود که استفراغ می‌کرد و می‌گریست. از تمام عزاداری‌ها، عزای پدربزرگ یادم هست، و سنگینی فضای اتاق وقتی وصیت نامه‌اش را خواندند. مامان را یادم هست که چقدر غصه خورده بود، که به پاس زحمات خودش و بابا، توی وصیتنامه سهم بسیار کوچکی برده بودند. مامان هنوز هم به آنروزها فکر می‌کند.
توی این چندسال اخیر چقدر هوایش را کرده‌ام. هوای روبرویش نشستن، چای خوردن، بحث کردن. بحث با بابابزرگ می‌توانست از صحبت با فرزندانش بهتر بوده باشد. بابابزرگ اهل محبت کردن مستقیم نبود. به قول قدیمی‌ها بیشتر سیاست می‌کرد تا محبت. برای همین دلم می‌خواست باشد. دلم می‌خواست حتی یکبار هم فرصت بحث با او را پیدا می‌کردم، کسی که بزرگ خانواده که نه، بزرگ محله‌شان بود. زود رفت.
چند روز پیش از بین تمام ظرفهایی که شسته بودم، نمی‌دانم چطور شد که بشقاب صورتی سر خورد، افتاد، شکست. پدربزرگ خاطره‌هایش را هم از من می‌گیرد. 

۴ نظر:

  1. آفرین، چه شیوا نوشتید
    تِه خِنابِدون خواخِرجان

    پاسخحذف
  2. خاطره خود کلانتر جان است ...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بر سرت بشکند هوار شود
      مثل زندان ژان والژان است

      حذف