۱۳۹۷ شهریور ۸, پنجشنبه

حافظ، سعدی، مولوی و فردوسی، نام خیابانهایی در مرکز شهر تهرانند

دیشب داشتم یک دورمانده از ادبیات رو با غزل آشنا می‌کردم. غزلیات سعدی که برای من لذت خالصه، دیوان شمس که یکمرتبه از کلمات ملموس و زمینی سعدی آدمو پرت می‌کرد بالا و تو یه فضای فلسفی گیج کننده انگشت به دهن نگه‌می‌داشت، حافظ که یکی به نعل می‌زد و یکی به میخ و دائم دنبال فرصتی بود که بره میخانه، وقتی حسابی از غزلیات لذت بردیم و البته این دوست موسیقی‌دان من سعدی رو به شوپن، مولانا رو به بتهوون و حافظ رو به مندلسون تشبیه کرد، رفتیم سراغ شاهنامه‌ی فردوسی. خودمم باورم نمی‌شه که شاهنامه اینقدر ما رو گرفت که هی صفحه به صفحه خوندیم و لذت بردیم و احساس عظمت کردیم و خندیدیم و ناراحت شدیم و یکمرتبه دیدیم ساعت سه و نیم صبحه و ما هنوز رزم کاموس کشانی رو تموم نکردیم. نشان کتاب گذاشتیم لای کتاب که ادامه بدیم و ببینیم آخرش پیران ویسه و رستم به چه نتیجه‌ای می‌رسند. 
شاهنامه انقدر تصویریه، انقدر آدم رو از درون دگرگون می‌کنه، و انقدر جدی این کار رو انجام می‌ده که آدم واقعا پی به معجزه‌ش می‌بره و پی به این موضوع که چطور در این همه سال، خانواده‌های بسیاری پای قصه‌های شاهنامه می‌نشستند چون خیلی بهتر از تلوزیون و اینترنت با ذهن اونها درگیر می‌شد و هر شب می‌اومدن می‌نشستن ببینن بقیه‌ش چی می‌شه و فردوسی با چه مهارت وصف نشدنی‌ای هر قصه رو انقدر مفصل توضیح داده و ذره ذره آدم رو جذب کرده به داستان که نتونی ول کنی و بری. چطور تونسته اینهمه کلمات بدون تکرار توی بیست صفحه‌ی پیاپی بنویسه، و آمدن رستم رو اینهمه کش بده، بدون اینکه آزارت بده. این وسط توصیفهاش، توصیفهاش، وای توصیفهاش... اصلا انگار بعد از شاهنامه آدم نمی‌خواد هیچ چیز دیگه بخونه.

سراپرده زد گُردِ گیتی فروز                 پسِ پشتِ او، لشکر نیم‌روز
به کوه اندرون، خیمه‌ها ساختند          درفش سپهبد برانداختند
نشست از برِ تختْ‌بَر، پیلتن                همه نامداران شدند انجمن
ز یک دست، بنشست گودرز و گیو       به دستِ دگر، توس و گردانِ نیو
فروزان، یکی شمع بنهاده پیش           سَخُن راند هرگونه از کمّ و بیش
ز کارِ بزرگان و جنگِ سپاه                ز رخشنده خورشید و گردنده ماه
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر