۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

کاش، کاش، باید کاری کنم.

تازه که آمده بودم ایران، دوستان می‌پرسیدند برای چی آمده‌ای؟ جواب مشخصی نداشتم. هنوز هم ندارم. ساده‌ترین جوابی که می‌دادم این بود که در ایران حالم خوب است. گفته بودند تو تازه‌نفسی، ظرف زندگی ما لبریز شده و می‌خواهیم هر طور شده از اینجا برویم بیرون، اما انگار توی ظرف تو تازه چند قطره ریخته باشند، هنوز نمی‌دانی چه خبر است. 
سه سال و نیم گذشته. 
هنوز هم اعتقاد دارم که در ایران حالم بهتر است، وقتی حرکت می‌کنم، وقتی جاده‌ای را به سوی مقصدی جدید در پیش می‌گیرم، وقتی می‌خواهم با مردمی آشنا شوم که نه معنی بازگشت، بلکه معنی زندگی به من می‌دهند. هنوز بسیار نقاط این سرزمین است که نرفته‌ام، و منتظر سفر به آنها هستم. نام شهرهایی که در گوشم طنین‌اندازند و می‌دانم که باید همت کنم و از جا برخیزم و بروم. 
اما به حرف دوستانم هم رسیده‌ام. ظرف خالی من در این سه سال، کم‌کم از بسیاری ناملایمتها پر می‌شد، و در این نیم سال لبریز شده. کار چندانی از پیش نبرده‌ام و این بیش از هر چیزی ناراحتم می‌کند. من که با آنهمه امید و نیروی تازه آمده بودم که برای میراث مملکتم کاری کنم، نه کل میراث، حتی یک گوشه‌ی ناچیزش را بتوانم بگیرم که خودم هم راضی باشم از این بازگشت. اما الان دلسردم. دلسرد از این اوضاع، دلسرد از تمام وقت و انرژی‌ای که هدر می‌رود، دلسرد از خودم. 
دو سه روزی‌ست که دوستان دارند برایم یادآوری می‌کنند، کارهایی که انجام داده‌ام... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر