۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

سفر به ایران- آغاز سفر

(این آغاز یک سفرنامه‌ی طولانی‌ست)
بلیط سفر را که خریدم نمی‌توانستم ساکت بنشینم. پنجاه روز، یکماه پیش از عید تا یکهفته بعد از عید. بهترین زمانی که می‌شود در ایران بود. زمانی که سالها آرزو داشتم در ایران بگذرانم را پیش رو داشتم. به مادرم گفتم.
مادرم نگران شد. ترس برش داشت. الان چه وقت ایران رفتن است؟ مگر اوضاع را نمی‌بینی؟ و همان حرفها که نتیجه‌ی تماشای شبکه‌های تلوزیونی لس‌آنجلسی بود. با هم جر و بحث کردیم. نتیجه‌اش فقط دلخوری هر دو طرف بود. دستش به من نمی‌رسید. تسلیم شد. می‌دانستم ته دلش ناراضی‌ست. اگر به نارضایتی‌هایش اهمیت می‌دادم خدا می‌داند الان چه زندگی‌ای داشتم.
آنقدر حواسم به سفر ایران گرم بود که هوش و حواس درس خواندن نداشتم. می‌خواستم کارهای دانشگاهی را تا پیش از سفر انجام بدهم که در طول سفر کاری نداشته باشم. نشد. لپتاپ را بار کوله کردم، چمدان را برداشتم و راهی برلین شدم.
صبح زود به برلین رفتم، به دنبال دارویی می‌گشتم که در شهر خودمان نبود. گفته بودند باید صبر کنم تا از برلین سفارش بدهند. نسخه‌ام را پس گرفته بودم و گفته بودم خودم می‌روم برلین دنبالش. در داروخانه‌ی بزرگ ایستگاه قطار دارویم موجود بود. خانم کارمند نام دارو را وارد کرد. روی صفحه‌ی مانیتور تصویر یک دست الکترونیکی دیدم که از یک راهروی استوانه‌ای بالا رفت و در یکی از طبقات دارو را پیدا کرد و روی سرسره انداخت. در پایین سرسره خانم کارمند دارو را برداشت و برایم برچسب زد. روزی دوتا کپسول. تشکر کردم و بیرون رفتم. حالا با اینهمه وقت اضافه چه می‌توانستم بکنم؟ هوای برلین سرد بود و باد در ایستگاه قطار می‌پیچید. از راهنمای جهانگردی پرسیدم چطور می‌توانم به فرودگاه برسم. قطاری مستقیما به آن سمت می‌رفت. خیلی راحت و آسان بود.
در فرودگاه بدترین قهوه‌ی تمام عمرم را به مبلغ گرانی خریدم. آنقدر بد بود که نتوانستم حتی یک جرعه را تمام کنم. نشستم به کتاب خواندن. هیچ احساس هیجانی نداشتم. مثل همیشه از معطل بودن در فرودگاه شاکی بودم.
مولود و بهارک یکساعت بعد رسیدند. با هم به قسمت تحویل چمدان رفتیم. بهارک مفصل سوغاتی خریده بود و مجبور شد قسمتی از بارش را در کیفهای ما بگذارد.
یک تفاوت محسوسی وجود داشت، وقتی که گذرنامه جلد آبی من و گذرنامه جلد زرشکی دوستانم بازرسی می‌شد. مولود به کنایه می‌گفت ببین پاسپورت آبی را که می‌بینند نیششان باز می‌شود. من هم این را می‌دیدم اما اصرار می‌کردم که اینطور نیست. بارها همه اندازه بودند. برچسب چمدانها روی ته‌بلیط من خورد. شاید فکر می‌کردند یک آمریکایی می‌تواند قیّم بهتری برای دو ایرانی باشد.
پروازمان به استانبول و به فرودگاه جدیدش بود. پنج ساعت توقف داشتیم اما با کمی تحقیق فهمیده بودم با شهر فاصله داریم و ترافیک و معطلی خروج و ورود مجدد به فرودگاه به دردسرش نمی‌ارزد. اگر توقفمان در فرودگاه آتاترک بود فرصت رفتن به شهر را می‌داشتیم، با توجه به اینکه با وجود مترو در ترافیک گرفتار نمی‌شدیم.
زمان به آهستگی در فرودگاه بی‌امکانات صبیحا گوکچن می‌گذشت. نه اینترنت، نه حوصله‌ی مطالعه، نه جایی برای دیدن، آدم در چند قدمی استانبول باشد و نتواند برود شهر را ببیند. بالاخره سوار هواپیمای دوم شدیم.
در مسیر دوم هواپیما نیمه خالی بود. رفتم و در ردیف جلو که خالی بود نشستم تا طول مسیر را بخوابم. جوانی اروپایی در ردیف کناری نشسته بود و با نگاهی عاقل اندر سفیه به اهالی نشسته در هواپیما نگاه می‌کرد. خلبان ترک همان روی زمین نشان داد که رانندگی دیوانه‌واری دارد! اولین بار بود که در هواپیمایی نشسته بودم که خلبانش عجله داشت و روی باند فرودگاه ویراژ می‌داد! توی آسمان که بودیم مولود و بهارک دستم می‌انداختند. از برگشت به وطن چه احساسی داری؟ احساس امام. نزدیک تهران که رسیده بودیم قزوین و کرج را تشخیص داده بودم. واقعا رسیده‌ام تهران؟
بدون هیچ مشکلی از قسمت کنترل گذرنامه و بار عبور کردیم. خانواده‌ی بهارک به دنبالش آمده بودند، با دسته‌ای گل نرگس خوشبو. مولود به خانواده‌اش اصرار کرده بود که به دنبالش نیایند، حالا کمی از تصمیم خودش پشیمان بود. برای من این هم مثل ورود به هر فرودگاه دیگر بود. هیچوقت کسی منتظرم نبود. با بهارک خداحافظی کردیم و رفتیم اتوبوس میدان آزادی را پیدا کنیم. از دکه‌ی راننده‌ها که سئوال کردیم آقای نشسته در دکه با بداخلاقی جوابمان را داد. به خودم یادآوری کردم آمده‌ایم ایران. از لبخند و روی خوش خبری نیست.
اتوبوس قراضه‌ای در انتظارمان بود. یک خانم چادری در ردیف اول نشسته بود که با مهربانی می‌خواست به ما کمک کند. بارهایمان را بالا بردیم و روی صندلی چیدیم. مدتی طولانی منتظر شدیم تا پرواز دیگری بیاید و به زمین بنشیند، شاید مسافر دیگری به مقصد آزادی سوار این اتوبوس شود. جوان اروپایی که در هواپیما بد نگاه می‌کرد آمد سوار اتوبوس شود. مولود می‌گفت این چرا تاکسی نمی‌گیرد؟ مگر سی و پنج هزار تومان چقدر می‌شود؟ هفت یورو. پولی که نیست برای این آدم. خانم چادری مهربان با جوان انگلیسی صحبت می‌کرد و برایش توضیح می‌داد که کرایه‌ی اتوبوس چندتا صفر جلویش دارد. جوان راضی شد و با کوله پشتی کوچکش که به اندازه‌ی کوله پشتی مدرسه بود سوار شد. خانم از او پرسید اهل کجاست. جواب داد آلمان. دلم می‌خواست بلند شوم بروم جلو، بزنم پس گردن مردک و بپرسم واس ماخن زی هیر؟
انتظار همچنان در اتوبوس ادامه داشت. برای من همه‌ی این معطلی‌ها و غرغر کردن مسافرها و سکوت جوان آلمانی، جزو بسته‌ای بود به نام سفر به ایران. بسته‌ی مفرّحی مثل ورود به هر کشور جهان سومی دیگر.
یکساعت بعد وقتی راننده، همان آقای بداخلاق نشسته در دکه، رضایت داد و با گرفتن هزار تومان کرایه اضافه بالاخره راه افتاد، من به فضای فرودگاه امام نگاه می‌کردم و به این فکر بودم که چقدر این فرودگاه سوت و کور است. کجا هستند مسافرهای ملیّتهای گوناگون که این فرودگاه را رنگارنگ و پر از سر و صدا کنند؟ چقدر این عزلت ایران برایم غمگین بود.
راننده‌ی گرامی مثل شمر می‌راند. با اتوبوس قراضه‌ی احتمالا از دور خارج شده‌ی شرکت واحد، حتی از اتوبوسهای سیر و سفر و همسفر جلو میزد. می‌رفت توی شکم پراید و بعد می‌کشید کنار. مولود پایم را چنگ می‌زد و صلوات می‌فرستاد و من از خونسردی جوان آلمانی در حیرت و خنده بودم. مردک! از آلمان پا شده‌ای آمدی! طوری برخورد نکن انگار توی مملکت خودت همه اینطور رانندگی می‌کنند! لااقل یک کم وحشت توی صورتت باشد، یک نگاه نگران به چپ و راست. یعنی تا اینحد باید آلمانی باشی و هیچ احساسی از خودت بروز ندهی؟
مصمم شدیم که طرف حتما جاسوس است، از اینجور رانندگی هم زیاد دیده، والا اگر همین حالا از برلین پا گذاشته باشد در تهران با همین رانندگی سکته را زده بود. اصلن چه معنی داشت کوله پشتی مدرسه با خودش بیاورد سفر؟
در میان رانندگی وحشتناک، آقای راننده یکمرتبه موزیک ترکی با صدای بلند را راه انداخت که باعث خنده‌ی دو چندان ما شد. تا میدان آزادی را به همین نحو گذراندیم و خندیدیم. چراغهای میدان خاموش بودند و توی تاریکی ساختمانش دیده نمی‌شد. خانم چادری کمک‌حال جوان آلمانی شده بود که برایش تاکسی بگیرد. می‌خواستیم پشیمانش کنیم. نکردیم. تاکسی دربست گرفتیم تا برویم خانه‌ی مولود. تازه متوجه شدیم کسی که کلید دارد در خانه نیست و باید بیرون منتظر شویم تا بیاید. توی کوچه روی پله نشسته بودیم. هوا سرد بود. مولود می‌گفت برویم نان بربری بخریم. چمدانها را که نمی‌توانستیم به حال خود رها کنیم؟ طلوع آفتاب در تهران بوی خاصی دارد. انگار گرد و خاک روی دیوارها هم با درآمدن آفتاب بیدار می‌شوند. گنجشکها می‌افتند به جست و خیز و سر و صدا. صدای رفت و آمد اتومبیلها در خیابان اصلی بیشتر می‌شود. رنگ خاکستری شهر کم‌کم زیر نور طلایی خورشید پیدا می‌شود.


تا وقتی چمدانها را بالا نگذاشتیم، برای خریدن نان بربری به خیابان نیامدیم و نگاهم به منظره‌ی کوههای شمال تهران از لابلای شاخه‌های خشک چنار نیفتاد، تا آن لحظه باور نکرده بودم در تهرانم. هیجان دیدن منظره‌ای که سالها منتظرش بودم تمام وجودم را پر کرد. من در تهران بودم و می‌توانستم این را با همه‌ی وجود حس کنم. 

۱ نظر:

  1. امیدوارم خاطرات سفر به ایران رو کامل بنویسید. برام خیلی جالبه.

    پاسخحذف