دو سه روز آخری که در تهران بودم روزهای مهمانی و تنبلی و غذاهای خوشمزه بود. در واقع همان کاری که اکثر مسافرین به ایران برگشته انجام میدهند. در این بین فرصتی پیدا کردم تا به تجریش بروم.
ایستگاه متروی تجریش برایم جالب بود. از یک پله برقی بالا میرفتیم، دو قدم آنطرفتر یک پلهبرقی دیگر، و بازهم یکی دیگر. پنج مرتبه باید با پله بالا میرفتیم تا به سطح زمین برسیم. ایستگاه مترو در این عمق را در بارسلونا تجربه کرده بودم که برای بالا رفتن آسانسور داشت، کاری که با جمعیت تهران ابدا عملی به نظر نمیسد.
دوست قدیمیای که همراهم آمده بود فرصت را غنیمت میشمرد تا خرید عیدش را در همین بازار تجریش انجام بدهد. من هم اینطرف و آنطرف قدم میزدم و یاد گذشتهها میکردم. راستش اینبار بازار تجریش خیلی به دلم نشست. از اینکه بعد از یازده سال میآمدم و همان کاسبهای قدیمی را میدیدم، از دیدن بازاری که نسبت به قبل وضعیت بهتری داشت، سقف و دیوارهایش بازسازی شده بود، بازاری که بوی آبادی و حرکت میداد، از جریان مداوم زندگی که در رگهای این منطقه جاری بود احساس خیلی خوبی داشتم. اینجا واقعا حس میکردم آمدهام خانه. خیابان شهرداری، پاساژ قائم، پاساژ میری، فروشگاه جبلی، و از همهي اینها بهتر، خود بازار، با عطاریها و پارچهفروشیها و دستفروشهایش... حتی کسی که سر تکیه گدایی میکرد، همان گدای قدیمی بازار بود. بیشترین وقت را در تسبیح فروشیهای نزدیک تکیه و کوچههای پشت امامزاده صالح گذراندم. آنقدر از بودن در آنجا راضی بودم که با هیچ چیز نمیشد لبخند رضایت را از روی لبهایم پاک کرد.
اوقات تهران دلنشین و زیبا بود اما وقت حرکت رسیده بود. باید به سمت شهرهای دیگر حرکت میکردم، و اولین و بهترین انتخاب یزد بود.
ایستگاه متروی تجریش برایم جالب بود. از یک پله برقی بالا میرفتیم، دو قدم آنطرفتر یک پلهبرقی دیگر، و بازهم یکی دیگر. پنج مرتبه باید با پله بالا میرفتیم تا به سطح زمین برسیم. ایستگاه مترو در این عمق را در بارسلونا تجربه کرده بودم که برای بالا رفتن آسانسور داشت، کاری که با جمعیت تهران ابدا عملی به نظر نمیسد.
دوست قدیمیای که همراهم آمده بود فرصت را غنیمت میشمرد تا خرید عیدش را در همین بازار تجریش انجام بدهد. من هم اینطرف و آنطرف قدم میزدم و یاد گذشتهها میکردم. راستش اینبار بازار تجریش خیلی به دلم نشست. از اینکه بعد از یازده سال میآمدم و همان کاسبهای قدیمی را میدیدم، از دیدن بازاری که نسبت به قبل وضعیت بهتری داشت، سقف و دیوارهایش بازسازی شده بود، بازاری که بوی آبادی و حرکت میداد، از جریان مداوم زندگی که در رگهای این منطقه جاری بود احساس خیلی خوبی داشتم. اینجا واقعا حس میکردم آمدهام خانه. خیابان شهرداری، پاساژ قائم، پاساژ میری، فروشگاه جبلی، و از همهي اینها بهتر، خود بازار، با عطاریها و پارچهفروشیها و دستفروشهایش... حتی کسی که سر تکیه گدایی میکرد، همان گدای قدیمی بازار بود. بیشترین وقت را در تسبیح فروشیهای نزدیک تکیه و کوچههای پشت امامزاده صالح گذراندم. آنقدر از بودن در آنجا راضی بودم که با هیچ چیز نمیشد لبخند رضایت را از روی لبهایم پاک کرد.
اوقات تهران دلنشین و زیبا بود اما وقت حرکت رسیده بود. باید به سمت شهرهای دیگر حرکت میکردم، و اولین و بهترین انتخاب یزد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر