۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

سفر به ایران- دوستان وبلاگی

به آرش نورآقایی که تلفن زدم با صمیمیت از تماس من استقبال کرد. انگار چند سال است رفیق گرمابه و گلستان همدیگر هستیم. دعوتم کرد به دفتر تعطیلات نو. رفتم. دفتر کوچک بود و عده‌ای از همکارهایشان جمع بودند. سلام و علیک کردم و دست بردم که طبق عادت روسری‌ام را دربیاورم. بعد به خودم آمدم که ای اجنبی غرب‌زده! ببین همه با مقنعه و شال نشسته‌اند، فکر کردی اینجا آلمان است؟
آرش بسیار صمیمی و پرانرژی بود. از برنامه‌هایشان می‌گفت، مجله‌ی جدیدشان، گیلگمش را به من معرفی کرد، از همایش گردشگری ادبی گفت، از جشن راهنمایان گردشگری. می‌پرسید فلان شخص را می‌شناسی؟ فلان برنامه را دنبال می‌کنی؟ بیا این کتاب جدید را ببین. نمی‌گفتم که مدتی‌ست از اینترنت و وبلاگها و شبکه‌های اجتماعی کناره‌گیری کردم و از اخبار دنیای مجازی بی‌خبرم. برنامه‌ای برای سفر در ایران در ذهن داشت و گفت باید همراهیشان کنم. چندتا از بچه‌های دانشکده‌ی معماری آمده بودند درباره‌ی پروژه‌شان حرف بزنند. گفت بیا ببینشان. بعد از ظهر جلسه داریم و درباره‌ی جشن صدسالگی دکتر ستوده صحبت می‌کنیم.  خوب است در این جلسه هم با ما باشی. من را به این جلسه و آن جلسه می‌برد و در فعالیتهای یک روز کاری‌اش شریک می‌کرد. از طرفی مغزم فوران آنهمه اطلاعات را پردازش نمی‌کرد و از طرف دیگر یک حس قدرشناسی خیلی عمیق در من پیدا شده بود نسبت به کسی که اینقدر با علاقه و انرژی کار می‌کند، به بقیه روحیه می‌دهد، انگار خستگی نمی‌شناسد. نداریم و نمی‌شود و نباید در کارش نبود. در مورد همه چیز نظر مثبت خودش را ابراز می‌کرد و نسبت به هر برنامه و تصمیمی خوش‌بین بود. عقب نشسته بودم و فکر می‌کردم این آدم با این انرژی و روحیه‌اش کوه را هم جا به جا می‌کند. راستش دیدن آرش و همچنین جوانهای خوش‌فکر و فعال که در زمینه‌ی میراث، فرهنگ، گردشگری و ... کار می‌کنند باعث شد از روشن بودن آینده‌ی ایران احساس اطمینان کنم. نه فقط کسانی که در ارتباط با دفتر تعطیلات نو دیدم، بلکه در طول سفرهای آینده‌ام، با جوانان پر شور و علاقمند بسیاری مواجه شدم که با وجود کمبود امکانات و سنگ‌اندازیها، بازهم با انرژی و روحیه‌ی مثبت به درست کردن اوضاع فکر می‌کردند.
آرش پیشنهاد داد که روز بعد در انجمن صنفی گردشگران شرکت کنم و درباره‌ی سفرهایم صحبت کنم. راستش یک مقدار معذب بودم. مدتی می‌شود که از صحبت کردن درباره‌ی سفرهایم معذبم. احساس می‌کنم که آنها جز تجربه‌ی شخصی و تلاشی برای پیدا کردن خودم، کاربرد دیگری نداشته‌اند و ارزش ندارد که با بیان کردنشان فخر فروشی کنم. اما آرش اصرار کرد که اینجور تجربیات شخصی باعث بالا رفتن روحیه‌ی دیگران می‌شود و بیان آنها لازم است. متقاعد شدم و قول دادم که به جلسه بروم.
یکی از کسانی که در دفتر تعطیلات نو بود، دختر جوان شاداب و زیبایی بود به نام زهره که صدای بسیار دلنشین و زیبایی داشت. من روی تن صدا و نحوه‌ی بیان خیلی حساسم، خیلی از آدمها توی زندگیم بودند که چهره‌شان خوب یادم نمی‌آید ولی آهنگ صدایشان توی ذهنم مانده و از بخاطر آوردنشان لذت می‌برم. همچنین آهنگ لهجه‌های گوناگون همیشه مرا به خود جذب می‌کند و همیشه دوست دارم با آدمهایی با لهجه‌های متفاوت صحبت کنم. به هر حال، زهره هم مثل سایر اعضا تیم، شادمان، پرانرژی و دوست‌داشتنی بود. وقتی با همدیگر از دفتر تعطیلات نو بیرون آمدیم برایش اعتراف کردم که چقدر از آمدن به این مکان و آشنا شدن با این گروه فعال و مثبت خوشحالم. زهره از سفرهایم سئوال کرد و همانطور که در بلوار کشاورز قدم می‌زدیم برایش نقشه‌ی سفر را توضیح دادم. به من گفت که دارد به اولین جلسه‌ی کلاسهای راهنمایان گردشگری می‌رود و اگر بخواهم می‌توانم همراهش بروم. از دعوتش استقبال کردم و به کلاس درس خانم مهسا مطهر رفتیم.
یک موضوعی را همین حالا با شما در میان می‌گذارم. در این سفر اخیرم به ایران احساس می‌کردم قیّم ایرانم و سرنوشت کشور جزو مسئولیتهایم است. بنابراین هرجا که می‌رفتم حواسم به این موضوع بود که چه کسی دارد کارش را درست انجام می‌دهد، چه کسی کارشکنی می‌کند و چه کسی سوء استفاده می‌کند. سر این کلاس راهنمایان گردشگری هم که بودم به دو موضوع فکر می‌کردم. اول اینکه آیا با نوع سفر کردن من کار عاقلانه‌ایست که راهنمای تور بشوم و عده‌ای را مثل خودم به جاده بیندازم، و دوم اینکه آیا این نسل جدید صلاحیت دارند و می‌شود آینده‌ی گردشگری ایران را به دستشان سپرد یا نه! زهره مرا از هپروت بیرون آورد. کلاس تمام شده بود و ما به همراه دوستی دیگر راهی خانه‌ی هنرمندان شدیم تا از نمایشگاه عکاسی و گرافیک که عنوانش را فراموش کرده‌ام دیدن کنیم. در راه به نمایشگاهی از اتومبیلهای قدیمی رسیدیم که صاحبش آنها را با عشق جمع کرده و اینطور که این دوست ما می‌گفت نه می‌فروشدشان و نه کرایه می‌دهد. می‌گفت صاحب این نمایشگاه فقط این مجموعه را جمع کرده و دارد از داشتن آنها لذت می‌برد. راست و دروغ این حرف به گردن ایشان، ولی فکر کردم چقدر کار این آدم شبیه به کتاب جمع کردن ماست. ما هم کتاب را به عشق داشتنش و لذت بردن از آن می‌خریم. بعد می‌گذاریم توی کتابخانه، و وقتی دوستانمان به دیدن ما می‌آیند کتابهایمان را به نمایش می‌گذاریم، نه کرایه‌شان می‌دهیم، نه می‌فروشیمشان. تنها از داشتنشان لذت می‌بریم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر