نمیدانم شما روز اول برگشتن به تهران را چه میکنید. ما رفتیم و نان بربری خریدیم و صبحانهای مفصل سر سفرهی پهن شده روی زمین خوردیم. بعد همانجا خوابیدیم. بعد بلند شدیم و رفتیم میدان انقلاب. قیمتهای کتاب را دیدیم و با تماشای کتابهایی که نمیتوانیم بخریم غبطهخوران آمدیم بیرون. با آقای دستفروش چانه زدم تا نسخهی کپی سمفونی مردگان را خریداری کنم، بعد رفتیم به طبقه کارگر و دانشجو در زیرزمین آش نیکوصفت سر زدیم. در راه برگشت هم سیمکارت ایرانسل خریداری شد که آقای فروشنده آدرس خودش را به جای آدرس خریدار که من نداشتم نوشت! خوشم میآید که در این مملکت کار نشد ندارد!
روز بعد جمعه بود و ما از قبل برنامه داشتیم به جمعه بازار برویم تا بتوانم برای روزهای آینده یک مانتو بخرم. پیاده تا خیابان جمهوری رفتیم و بعد تاکسی گرفتیم تا چهارراه استانبول، تا در پارکینگ طبقاتی توی جمعیت و رنگ و سر و صدا گم شویم. برای کسی که مدت زیادی را در کشورهای غریبزبان سپری کرده برگشتن به جایی که همه به زبان مادریاش حرف میزنند، و او حرفها و لهجههایشان را میفهمد لذتی دارد که برای هر کسی قابل درک نیست. از این شلوغی لذت میبردم و صدای خریدارها و فروشندهها را گوش میدادم. در بین فروشندهها دختری بود که دستبندهای چرمی رنگی میفروخت، هم لباس رنگی و سربند تاجیکیاش دوست داشتنی بود، و هم صدای زیرش وقتی قربان صدقهی مشتریهایش میرفت.
جمعه بازار مهمانی رنگ بود. از عتیقهجات، تا لباسهای سنتی، تا کارهای دستی و هنری، همه چیز در این مکان پیدا میشد. خیلی از سازندههای کارهای هنری در همان بساط خودشان نشسته و مشغول ساختن بودند، کیف چرمی، گردنبند، صنایع دستی. توی این شلوغی صدای موسیقی کم بود. اینکه در گوشه و کنار جایی باشد، یکی سهتار بزند، یکی آنطرفتر نی بزند، چندتا جوان بنشینند و نواختن ساز را تماشا کنند، بچهای دست مادرش را رها کند تا محسور نوای موسیقی شود.
به خودم وعده دادم که بعدا برمیگردم و سر فرصت خرید میکنم، جمعه بازار را ترک کردیم.
بعد از راهی کردن مولود به سمت شهر و دیار خودش، من مانده بودم و عصر جمعه و بیحوصلگی تماس گرفتن با فک و فامیل. نمیخواستم به همین زودی احساس استقلال در تهران را از دست بدهم. تلفن نداشتن را بهانه کردم و همان استقلالطلبی باعث شد به شدت حوصلهام سر برود. اما از آنجا که ذاتا آدم لجبازی هستم با این تنهایی سوختم و ساختم! تا حدی که نشستم به تماشای برنامههای صدا و سیما و بحث کارشناسی که چرا برنامهی کنترل جمعیت در سالهای گذشته اشتباه بوده و برای افزایش جمعیت چه باید کرد. نمیفهمم این چه کارشناسیست که از بیکاری و وضعیت اقتصاد و ازدواج مینالد، اما میگوید جمعیت کشور تا دویست میلیون گنجایش دارد. البته نکات دیگری هم در این برنامه مطرح شد که باعث شد این تصور برایم بوجود بیاید که اشتباها از یک سیارهی دیگر سر در آوردهام. از جمله طرح «مرخصی زایمان به پدر از فرزند سوم به بعد»؟؟؟؟؟ خب مملکتی که امورش را امام زمان بچرخاند بهتر از این نمیشود لابد.
روز بعد در بیتلفنی راه افتادم به دنبال اینترنت. مدتها بود که ورودی جیمیل را دومرحلهای کرده بودم اما چون همیشه از امکانات مشخصی استفاده میکردم نیازی به بازکردن افزونهی گوگل روی تلفنم نداشتم و نمیدانستم این افزونه از کار افتاده. حالا در تهران و دور از امکانات، دسترسی به جیمیل نداشتم، علاوه بر آن ایمیل یاهو هم از حضور در کشور بیگانه ترسیده بود و کلمهی رمزی به ایمیل دیگر یعنی جیمیل فرستاده بود! باقی شبکههای اجتماعی را هم که خودتان مستحضرید. بنابراین ارتباطم با دنیا قطع بود و البته از این موضوع خوشحال بودم.
همین عدم ارتباط فرصت خوبی بود که آنقدر توی خیابانهای تهران راه بروم که دوباره احساس کنم در خانه هستم. چند بار در این خیابانگردی گم شدم. تعجبم هم از این بود که نقشهی راهنمای مترو در ورودی ایستگاهها وجود نداشت. هر بار هم که گذارم به ایستگاه دروازه دولت میافتاد از شدت فشار بانوان سفر کننده به شکل آبلمبو از مترو خارج میشدم.
تلفن که وصل شد فرصت بود تا از تنهایی در بیایم. بعد از سر زدن به فامیل، زمان پیدا کردن دوستان وبلاگی بود.
روز بعد جمعه بود و ما از قبل برنامه داشتیم به جمعه بازار برویم تا بتوانم برای روزهای آینده یک مانتو بخرم. پیاده تا خیابان جمهوری رفتیم و بعد تاکسی گرفتیم تا چهارراه استانبول، تا در پارکینگ طبقاتی توی جمعیت و رنگ و سر و صدا گم شویم. برای کسی که مدت زیادی را در کشورهای غریبزبان سپری کرده برگشتن به جایی که همه به زبان مادریاش حرف میزنند، و او حرفها و لهجههایشان را میفهمد لذتی دارد که برای هر کسی قابل درک نیست. از این شلوغی لذت میبردم و صدای خریدارها و فروشندهها را گوش میدادم. در بین فروشندهها دختری بود که دستبندهای چرمی رنگی میفروخت، هم لباس رنگی و سربند تاجیکیاش دوست داشتنی بود، و هم صدای زیرش وقتی قربان صدقهی مشتریهایش میرفت.
جمعه بازار مهمانی رنگ بود. از عتیقهجات، تا لباسهای سنتی، تا کارهای دستی و هنری، همه چیز در این مکان پیدا میشد. خیلی از سازندههای کارهای هنری در همان بساط خودشان نشسته و مشغول ساختن بودند، کیف چرمی، گردنبند، صنایع دستی. توی این شلوغی صدای موسیقی کم بود. اینکه در گوشه و کنار جایی باشد، یکی سهتار بزند، یکی آنطرفتر نی بزند، چندتا جوان بنشینند و نواختن ساز را تماشا کنند، بچهای دست مادرش را رها کند تا محسور نوای موسیقی شود.
به خودم وعده دادم که بعدا برمیگردم و سر فرصت خرید میکنم، جمعه بازار را ترک کردیم.
بعد از راهی کردن مولود به سمت شهر و دیار خودش، من مانده بودم و عصر جمعه و بیحوصلگی تماس گرفتن با فک و فامیل. نمیخواستم به همین زودی احساس استقلال در تهران را از دست بدهم. تلفن نداشتن را بهانه کردم و همان استقلالطلبی باعث شد به شدت حوصلهام سر برود. اما از آنجا که ذاتا آدم لجبازی هستم با این تنهایی سوختم و ساختم! تا حدی که نشستم به تماشای برنامههای صدا و سیما و بحث کارشناسی که چرا برنامهی کنترل جمعیت در سالهای گذشته اشتباه بوده و برای افزایش جمعیت چه باید کرد. نمیفهمم این چه کارشناسیست که از بیکاری و وضعیت اقتصاد و ازدواج مینالد، اما میگوید جمعیت کشور تا دویست میلیون گنجایش دارد. البته نکات دیگری هم در این برنامه مطرح شد که باعث شد این تصور برایم بوجود بیاید که اشتباها از یک سیارهی دیگر سر در آوردهام. از جمله طرح «مرخصی زایمان به پدر از فرزند سوم به بعد»؟؟؟؟؟ خب مملکتی که امورش را امام زمان بچرخاند بهتر از این نمیشود لابد.
روز بعد در بیتلفنی راه افتادم به دنبال اینترنت. مدتها بود که ورودی جیمیل را دومرحلهای کرده بودم اما چون همیشه از امکانات مشخصی استفاده میکردم نیازی به بازکردن افزونهی گوگل روی تلفنم نداشتم و نمیدانستم این افزونه از کار افتاده. حالا در تهران و دور از امکانات، دسترسی به جیمیل نداشتم، علاوه بر آن ایمیل یاهو هم از حضور در کشور بیگانه ترسیده بود و کلمهی رمزی به ایمیل دیگر یعنی جیمیل فرستاده بود! باقی شبکههای اجتماعی را هم که خودتان مستحضرید. بنابراین ارتباطم با دنیا قطع بود و البته از این موضوع خوشحال بودم.
همین عدم ارتباط فرصت خوبی بود که آنقدر توی خیابانهای تهران راه بروم که دوباره احساس کنم در خانه هستم. چند بار در این خیابانگردی گم شدم. تعجبم هم از این بود که نقشهی راهنمای مترو در ورودی ایستگاهها وجود نداشت. هر بار هم که گذارم به ایستگاه دروازه دولت میافتاد از شدت فشار بانوان سفر کننده به شکل آبلمبو از مترو خارج میشدم.
تلفن که وصل شد فرصت بود تا از تنهایی در بیایم. بعد از سر زدن به فامیل، زمان پیدا کردن دوستان وبلاگی بود.
سلام بر فرشته ی عزیز؛
پاسخحذفمی توانی در پست بعدی آبرویم را ببری که چگونه با گفتن قیمت اشتباه احساست را یه احساس اصحاب کهف پیوند زدم...
اما خداییش شیوه ی باز کردن در شیشه ی خیار شور جبران آن را کرد.
هر چی می خواهم ساکت باشم و نگویم که دلم برایت تنگ شده، نمی شود. پاییز که بیایی بار دیگر به کافه نادری خواهیم رفت و کلی خوش خواهیم گذراند به شرط اینکه ردیف میز و صندلی را من انتخاب کنم!
خوش به حالت که یه کمی فرصت کردی بگردی توی تهران. من از همون روز اول افتادم توی دید و بازدید فامیل و آرزوی قدم زدن توی خیابونها رو دوباره با خوردم برگردوندم اینجا :( :)
پاسخحذفزهره.
پاسخحذفاون کافه نادری که متعلق به خود شماست که. هر جاش بشینیم توفیر نداره که :)
این چیزایی که گفتی رو هم نوشتم. دارد آپ میشود کمکم
سلام!
پاسخحذفباز من اومدم اصفهان بی آنتی فیلتر موندم تو 10 تا پست گذاشتی :)
جات که اینجا خیلی خالیه اما خوشحالم که زودی میای ان شااله...
خانم صاحب خونه چه حرفها میزنن! انتخاب میز و صندلی!
تازه من یه چیزی رو کشف کردم که تو هنوز نمیدونی... یادت باشه یه بار ازش بپرسی جریان قدم زدن با گربه ها چی بوده! :-)