۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

پردیس موعود و کوله‌پشتی نارنجی

زهره‌ی پردیس به محض به دست آوردن شماره تلفنم تماس گرفت. توی صف نان بودم، از او قیمت نان تافتون پرسیدم. گفت آخرین باری که نان خریده فلان قدر بوده. حساب کتاب کردم که با این تورم اخیر باید قیمت نان چقدر باشد. داشتیم می‌گفتیم و می‌خندیدیم، شاطر گفت مگر نان نمی‌خواهی؟ خب بیا جلو! حتی شاطر هم فهمیده بود این اخلاق صف ایستادن آلمانی و نوبت رعایت کردن امریکایی که به من مستولی شده باعث می‌شود کلاه سرم برود و نوبتم را دیگران بگیرند. گفت چند تا می‌خواهی؟ یکی. با دیدن پول اخمهایش توی هم رفت. این که کم است! گفتم مگر چقدر می‌شود؟ گفت سیصد تومان. هزار تومانی دادم و با خنده به زهره گفتم خدا چه‌کارت نکند، پاک اصحاب کهف شدم رفتم! شاطر صدایم زد کجا می‌روی؟ بیا بقیه‌ی پولت را بگیر. گیج‌بازی‌هایم مردم حاضر در صف را هم به لبخندی وادار کرده بود. هر کس چیزی گفت. با خنده تشکر کردم و رفتم.
تا خانه را داشتم با زهره گپ می‌زدم، او هم با حوصله خرید کردنهای مرا تاب می‌آورد. به من یاد داد چطور درب شیشه‌ی خیارشور را با کمک قاشق باز کنم. راهنمایی بسیار مفیدی بود و تا بحال آنرا نمی‌دانستم. از برنامه‌هایم گفتم و گفتم که می‌خواهم بروم یزد. سر و کار خودش زیاد به یزد می‌افتد بنابراین راهنمای بسیار خوبی بود. 
روز بعد برای رفتن به انجمن صنفی راهنمایان گردشگری دیر رسیدم. آدرس را از منشی تعطیلات نو گرفتم و بعد از کمی گم و پیدا شدن به خانه‌ی سلامت عباس‌آباد رسیدم. خانمی که جلوی در اسم و آدرس حضار را یادداشت می‌کرد گفت باید از جلوی جمعیت بروم تا آقای نورآقایی مرا ببیند. نمی‌خواستم این کار را انجام بدهم. بهتر بود کسی به او می‌گفت یا برایش پیامک می‌فرستادم. خانم از جا بلند شد و مرا به جلوی سن، جایی که آقایی داشت درباره‌ی کوهستان و گردشگری در طبیعت کوه صحبت می‌کرد هدایت کرد. به سرعت از جلوی سن رد شدم و نزدیک به ته سالن جایی پیدا کردم تا بنشینم و از دیدها غایب شوم. در طول این مسیر یک خانم دوست‌داشتنی با دیدن من چشمهایش برق زده بود و مرا به این فکر انداخته بود که لابد باید بشناسمش! بخش اول صحبتها که تمام شد آرش بلند شد، از حضار بخاطر حضورشان تشکر کرد و پرسید اینجا کسی با وبلاگ چمدانک آشناست؟ همان خانم دوست‌داشتنی و یک خانم دیگر دست بلند کردند. از اینکه در آن جمع اینقدر ناشناس بودم حالم بهتر شد! آرش دعوتم کرد که بروم و صحبت کوتاهی درباره‌ی سفرهایم داشته باشم. رفتم و اولین چیزی که به زبانم آمد این بود که جزو مسافرهایی هستم که تورلیدرها دل خوشی از آنها ندارند. حدسهایی که می‌زدند این بود که لابد مسافر بدقلقی هستم و یا مطالبات زیادی در زمان سفر دارم. گفتم نه. من اصلا با تور سفر نمی‌کنم. مسافر مستقل هستم و از تور خوشم نمی‌آید. بعد شرح مختصری از سفرهایم دادم و زود به بخش طرح سئوال متوسل شدم تا زیاد توضیح ندهم. سئوالات مطرح شده برایم جالب بود. یکی از بهترین سئوالها این بود که چرا گردشگری در امریکای لاتین تا این حد پیشرفت کرده؟ عوامل این پیشرفت را تنوع طبیعی و فرهنگی ذکر کردم، همچنین قابلیت منطقه برای سفرهای تفریحی و ماجرایی. اما چیزی که یادم رفت بگویم نزدیکی امریکای لاتین به امریکای شمالی بود، جایی که مسافرهای پولدار و خوشگذران از آن می‌آیند، و با توجه به نزدیکی مسافت و نبود اختلاف ساعت زیاد، تبلیغات بسیاری روی گردشگری این منطقه شده.
کابوس صحبت در جمع بالاخره به پایان رسید و چون موضوعات دیگری برای ادامه‌ی صحبت انجمن باقی بود از من تشکر شد. اما قبل از اینکه اجازه‌ی فرار از صحنه را پیدا کنم، شخص دیگری به سن دعوت شد و خود را اینطور معرفی کرد که ما ارتباط ایمیلی و همکاری‌های اینترنتی داشته‌ایم و فرصت نشده که به طور حضوری دیدار تازه کنیم. البته من داشتم توی ذهنم همه‌ی آدمهایی که در دفترچه‌ی آدرسها در ایمیلم داشتم زیر و رو می‌کردم تا بفهمم این آقا کیست. ایشان کسی نبود جز منصور خضرایی منش، معاون مدیر عامل وبسایت زورق که از قبل از تشکیل وبسایت با هم در تماس ایمیلی بودیم و بعد از داوری من در اولین جشنواره سفرنامه‌نویسی ناصرخسرو، فرصت دیگری دست نداده بود تا این ارتباط ایمیلی را حفظ کنیم. از من به عنوان داور غایب جشنواره قدردانی شد و لوح افتخار و تابلوی عکس بزرگی دریافت کردم و با تشکر از منصور، به عقب سالن رفتم و جایی برای نشستن پیدا کردم. هنوز دستم به باز کردن تابلوی بزرگ نمی‌رفت و آنرا کنار دستم گذاشته بودم که جایی نرود!
حالا می‌دانستم آن خانم دوست داشتنی که با دیدن من ذوق‌زده شده بود فرشته‌ی عزیز، نویسنده‌ی کوله‌پشتی نارنجی بود. 

۱ نظر:

  1. سلام خوش بحال دوستانی که افتخار آشنایی با شما نصیبشان شد ...ما که در دنیای مجازی هم به سختی و بافیلتر شکن شما رو پیگیری میکنیم...

    پاسخحذف