ارنستو چهگوارا Ernesto Che Guevara رو میشناسید. مبارز امریکای جنوبی که بر ضد امریکا و امپریالیسم قیام کرد و در بولیوی ترور شد. چهگوارا که در واقع اسمش با کسرهی حرف گ تلفظ میشه نه ضمه، آدم بحث برانگیزیه، به اعتقاد یک عده یه قهرمان واقعیه و به اعتقاد عدهای دیگه یه آدم جانی و قاتله که باعث شده کمونیسم روی امریکای لاتین چنگ بندازه. برای من به شخصه، چه آدم قابل احترامیه، چون منهم به شدت مخالف امپریالیسم هستم ( و معنیش این نیست که از کمونیسم طرفداری کنم) و حرفهاش وعقایدش رو درک میکنم.
فیلم خاطرات موتورسیکلت Motorcycle Diaries یا Diarios de motocicleta با بازی گائل گارسیا برنل، فیلمی بود که من بدون اطلاع از اینکه درباره سفرهای چه در امریکای جنوبی ساخته شده تماشا کردم. یعنی در واقع اصلا نمیدونستم که شخصیت اصلی ماجرا همون چهگوارای خودمونه. فیلم بسیار عالیایه و تماشاش رو به همه توصیه میکنم. خصوصا موزیک فیلم که یه اثر جاودانهست و همدم من تو تمام سفرهای امریکای لاتین بوده.
و اما زیارت منزل جناب چه.
در سفر سال دوهزار و نه به آرژانتین و در شهر کردوبا Cordoba یه مقداری هومسیک شده بودم. بعد از یه سفر بی نظیر در پرو، هیچ چیز آرژانتین برام جذابیتی نداشت و همه چیز مصنوعی و بیمعنی جلوه میکرد. از اینکه آرژانتینیها به آثار باستانی و منابع طبیعیشون نمیرسیدند اعصابم خورد میشد. نمیفهمیدم چرا یه اثر باستانی باید تخریب بشه تا سطح خیابون بره بالاتر. در همین اوضاع و احوال بود که دخترخالهم که تو همون شهر درس میخوند ازم پرسید میخوای بری خونهی چه؟
خونهی چه؟
چهگوارا، دیدم تیشرتش رو داری. دوستش داری؟
آره. خونهش کجاست؟
آلتاگراسیا. نزدیکه.
:-) البته که میخوام برم!
خالهم و شوهرش هم اومده بودند. من و دخترخاله پشت وانتشون نشستیم و راه افتادیم به سمت آلتاگراسیا Alta Gracia. شهر کوچیک که بخاطر خونه و موزهی چهگوارا، و به لطف ورود توریستها، تمیز و آسفالت شده بود.
دریاچهی کوچیکی در ابتدای شهر، و پارک قشنگی که دریاچه رو احاطه کرده بود، و جوونهایی که دست تو دست همدیگه قدم میزدند. همه جا تابلوهای راهنما برای رسیدن به موزهی چهگوارا وجود داشت.
آشپزخانهی منزل جناب چه!
و موتورسیکلت معروف، موتورسیکلت فیلم، فیلمی که توی ذهنم زنده بود، لحظه لحظهش!!!
باورم نمیشد که اونجام. در کنار موتور سیکلتی که یکی از مشوقهام برای شروع سفر بود. داستانی که چنان توی روحم اثر کرد که دیگه نتونستم به یکجا موندن عادت کنم. موتور سیکلت آدمی که «آدم» شدنش رو با اون تجربه کرد. این مثل یه رویای به حقیقت پیوسته بود.
بریدهی روزنامهای که اگر فیلم رو دیده باشین تو ذهنتون مونده
Mambo Tango
و کوله پشتیش
نقشهی سفرهای چه. چقدر عجیب بود انگشت گذاشتن روی مکانهایی که عبور کردیم. با سالها اختلاف زمانی
آدمها میان و میرن. گاهی مسیرشون با دیگری یکی میشه. گاهی عقایدشون یکی میشه. گاهی فقط یه ردپا ازشون باقی میمونه. رد پایی که با وزش یه نسیم از بین میره. آدمها، گاهی تاثیر گذارند، گاهی آرزو میکنن تاثیر گذار باشن. گاهی هم قبول میکنن که تاثیر پذیرند.
اشیا، فقط اشیا هستند. چیزهایی که استفاده میشن. برای مدت طولانی، برای مدت کوتاه، برای مقاصد مشخص. اما اشیا گاهی متفاوت میشن. گاهی انقدر معنی و خیال و آرزو پشتشون دارن که دیگه شی نیستند. عزیز میشن. اونقدر عزیز که وقتی میبینیشون، احساس دیدار یه آشنا بهت دست میده. احساس رسیدن به چیزی که دست نیافتنی به نظر میومد. گاهی اشیا سمبل میشن. حتی برای یک نفر. سمبل یه هدف، یه اراده، یه موفقیت.
فیلم خاطرات موتورسیکلت Motorcycle Diaries یا Diarios de motocicleta با بازی گائل گارسیا برنل، فیلمی بود که من بدون اطلاع از اینکه درباره سفرهای چه در امریکای جنوبی ساخته شده تماشا کردم. یعنی در واقع اصلا نمیدونستم که شخصیت اصلی ماجرا همون چهگوارای خودمونه. فیلم بسیار عالیایه و تماشاش رو به همه توصیه میکنم. خصوصا موزیک فیلم که یه اثر جاودانهست و همدم من تو تمام سفرهای امریکای لاتین بوده.
و اما زیارت منزل جناب چه.
در سفر سال دوهزار و نه به آرژانتین و در شهر کردوبا Cordoba یه مقداری هومسیک شده بودم. بعد از یه سفر بی نظیر در پرو، هیچ چیز آرژانتین برام جذابیتی نداشت و همه چیز مصنوعی و بیمعنی جلوه میکرد. از اینکه آرژانتینیها به آثار باستانی و منابع طبیعیشون نمیرسیدند اعصابم خورد میشد. نمیفهمیدم چرا یه اثر باستانی باید تخریب بشه تا سطح خیابون بره بالاتر. در همین اوضاع و احوال بود که دخترخالهم که تو همون شهر درس میخوند ازم پرسید میخوای بری خونهی چه؟
خونهی چه؟
چهگوارا، دیدم تیشرتش رو داری. دوستش داری؟
آره. خونهش کجاست؟
آلتاگراسیا. نزدیکه.
:-) البته که میخوام برم!
خالهم و شوهرش هم اومده بودند. من و دخترخاله پشت وانتشون نشستیم و راه افتادیم به سمت آلتاگراسیا Alta Gracia. شهر کوچیک که بخاطر خونه و موزهی چهگوارا، و به لطف ورود توریستها، تمیز و آسفالت شده بود.
دریاچهی کوچیکی در ابتدای شهر، و پارک قشنگی که دریاچه رو احاطه کرده بود، و جوونهایی که دست تو دست همدیگه قدم میزدند. همه جا تابلوهای راهنما برای رسیدن به موزهی چهگوارا وجود داشت.
آشپزخانهی منزل جناب چه!
و موتورسیکلت معروف، موتورسیکلت فیلم، فیلمی که توی ذهنم زنده بود، لحظه لحظهش!!!
باورم نمیشد که اونجام. در کنار موتور سیکلتی که یکی از مشوقهام برای شروع سفر بود. داستانی که چنان توی روحم اثر کرد که دیگه نتونستم به یکجا موندن عادت کنم. موتور سیکلت آدمی که «آدم» شدنش رو با اون تجربه کرد. این مثل یه رویای به حقیقت پیوسته بود.
بریدهی روزنامهای که اگر فیلم رو دیده باشین تو ذهنتون مونده
Mambo Tango
و کوله پشتیش
نقشهی سفرهای چه. چقدر عجیب بود انگشت گذاشتن روی مکانهایی که عبور کردیم. با سالها اختلاف زمانی
آدمها میان و میرن. گاهی مسیرشون با دیگری یکی میشه. گاهی عقایدشون یکی میشه. گاهی فقط یه ردپا ازشون باقی میمونه. رد پایی که با وزش یه نسیم از بین میره. آدمها، گاهی تاثیر گذارند، گاهی آرزو میکنن تاثیر گذار باشن. گاهی هم قبول میکنن که تاثیر پذیرند.
اشیا، فقط اشیا هستند. چیزهایی که استفاده میشن. برای مدت طولانی، برای مدت کوتاه، برای مقاصد مشخص. اما اشیا گاهی متفاوت میشن. گاهی انقدر معنی و خیال و آرزو پشتشون دارن که دیگه شی نیستند. عزیز میشن. اونقدر عزیز که وقتی میبینیشون، احساس دیدار یه آشنا بهت دست میده. احساس رسیدن به چیزی که دست نیافتنی به نظر میومد. گاهی اشیا سمبل میشن. حتی برای یک نفر. سمبل یه هدف، یه اراده، یه موفقیت.
فرای عزیز سلام
پاسخحذفگزارش سفرت رو خوندم ، چقدر خوب نوشتی که از بعضی ها فقط یه رد پایی باقی می مونه که با یه نسیم از بین می ره اما از انسانهای بزرگ واثر گذاری مانند چه اینچنین یادگارهای ارزشمند وسمبلیک به جا می مونه.
راستی بهت حسودیم شد. تو هم خوب سفر می روی ها.
موفق باشی و به سفرهای قشنگ