۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

و اما طرود

طُرود یا تُرود روی قوسی از جاده‌ی ناهموار در دل کویر مرکزی فرو رفته. برای رفتن به آن دهستان، باید از شاهرود حرکت کرد، اگرچه روی نقشه منطقی‌تر به نظر می‌رسد اگر از سمنان یا دامغان برویم. از شاهرود که جدا می‌شویم، انگار همه‌ی آبادی‌ها از مسیر رخت می‌بندند. جاده در کویر پیش می‌رود تا در جایی که به نظر انتهای جاده است، آن روبرو، سرشاخه‌های نخلها و بام خانه‌ها نمایان بشود.وقتی به دنبال کتاب درباره کویر مرکزی بودم دوست عزیزی از کتابخانه‌اش یک کتاب بیرون آورد: جندق و ترود، دو بندر فراموش شده‌ی کویر نمک. خاطرات سفر پرویز رجبی به مسیر کاروانهای پر رونق قدیم. این بهترین کتابی بود که در عین کوچک بودن به دردم می‌خورد و مرا با حال و هوای آن منطقه آشنا می‌کرد. طرود در زلزله‌ی سال ۱۳۳۱ به کلی ویران شد، و روستای جدید در کنار بخش ویران و قدیمی رشد کرد.

سفر طرود هم سفری کاری بود، اما ویژگی‌های خاص خودش را داشت. اولین سفر کاری بود که به تنهایی می‌رفتم پس می‌توانستم در نحوه‌ی سفر و آدمهایی که در بین راه می‌بینم دخالت داشته باشم. رفتن تا شاهرود سفری عادی بود، اما خاطرات سفر گذشته خیالم را آسوده نمی‌گذاشتند و هر چه بیشتر به این شهر نزدیک می‌شدم، گرفته‌تر می‌شدم. میزبانم در طرود، آقا محمد بود که در سفر به سرعین و همایش شترداران با او آشنا شده بودم. آقا محمد می‌گفت سواد ندارد، اما وقتی پای حرفهایش می‌نشستی، می‌دیدی که در گردش کردن در طبیعت و چراندن شترها و بزهایش، به چه فلسفه‌ی عمیقی از دنیای اطراف خود دست یافته. آقا محمد به من خبر داد که باید تا قبل از ساعت یک و نیم به ایستگاه طرود در شاهرود برسم تا بتوانم سوار اتوبوس محلی بشوم. از آنطرف هم چون راننده‌ی اتوبوس فامیل نزدیکش بود، با او تماس گرفت و گفت کمی منتظر این مهمان تهرانی بمان.

اتوبوس، ایران پیمای قدیمی بود که روبروی مسجدالنبی در خیابان شاه عباس توقف کرده بود. از راننده پرسیدم منتظر من بوده؟ گفت به موقع آمده‌ای. داریم حرکت می‌کنیم. گفتم فرصت هست که به سرویس بهداشتی بروم؟ راننده گفت خیالت راحت باشد. صبر می‌کنیم. کیف و وسایلم را به دست مسافرها دادم و به مسجد رفتم. وقتی برگشتم وسایلم روی صندلی ردیف دوم منتظرم بود و مسافرهای ردیف اول مرا به سمت آن راهنمایی کردند. اتوبوس حرکت کرد، در حالی که حتی نصف آن هم پر نشده بود، اما از صدای گفتگوی زنان و مردانی که همدیگر را می‌شناختند پر شده بود. از اینجا بود که سفر رنگ دیگری پیدا کرد.




پیرمردی خوشرو با کلاه و شال سیدی رو صندلی ردیف دیگر نشسته بود. کیسه‌ی بادام زمینی را باز کردم و تعارفش کردم. با خنده گفت من که دندان ندارم! بعد خطاب به پیرمردی که جلویش نشسته بود گفت تو دندان داری؟ او هم جواب داد نه! و هر دو خندیدند. من چند دانه بادام زمینی برداشتم و کیسه را در کیفم گذاشتم. سید از جا بلند شد و با قدمهای آهسته و با احتیاط جلو رفت تا روی صندلی کمک راننده‌ی اتوبوس بنشیند و گفتگویی طولانی را با او آغاز کند. آدمها خیلی راحت با همدیگر حرف می‌زدند و در من حس سفر به جایی متفاوت می‌جوشید. پیرمرد ردیف جلویی به طرف من چرخید و گفت آب هست، آب می‌خورید؟ گفتم نه و تشکر کردم. کمی مکث کرد بعد سر صحبت را باز کرد که برای سیاحت آمده‌اید؟ گفتم نه. آمده‌ام یکی از شترداران منطقه را ببینم. گفت پسر خاله‌ی من هم که اینجا نشسته، او هم شتردار است، خیلی‌ها در طرود شترداردند. بعد برایم قصه گفت. از خودش، از عقب ماندگی روستا، از وضعیت مملکت، پرت و پلا زیاد می‌گفت همان اول فهمیدم این آدمی مطلع و باب دندان من نیست، اما برای وقت گذراندن در مسیر کویری مناسب بود. پرسید کجا می‌خواهی بمانی؟ اگر جا نداری خانه فامیل ما هست. تشکر کردم و اسم آقا محمد را گفتم. متوجه نشد چه کسی را می‌گویم. بعدا در روستا متوجه شدم که هیچکس، شخص دیگر را با نام فامیل نمی‌شناسد. همه لقب دارند و یا تا سه پشت نام پدری‌شان را به دوش می‌کشند. مثلا خانم آقا محمد که زهرا نام داشت، به زهرا عباس معروف بود و خود آقا محمد به ممد گولو.

راننده به جوان کمک راننده که کرایه‌ها را جمع می‌کرد گفت از این خانم تهرانی کرایه نگیر، قبلا حساب شده. من به مسیر نگاه کردم و آن روبرو طرود پیدا می‌شد. اتوبوس در فلکه‌ی دهستان توقف کرد و مسافرها پیاده شدند. از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردم و آقا محمد را دیدم که به اینطرف می‌آید. بعد از سلام و حال و احوال نیسان آبی رنگش را نشان داد که بروم و سوار بشوم و خودش رفت تا با راننده چاق سلامتی کند. نیسان قراضه نوید از جاهای دورافتاده می‌داد و من خوشحال بودم. آقا محمد آمد و سوار شد. در این دیدارهای کوتاه و صحبتهای تلفنی متوجه شده بودم که آدم عجولی‌ست. گفت بچه‌ها همه اینجا هستند و وقتی گفتم فرشته خانم می‌آید خیلی خوشحال شدند و اصرار کردند حتما فرشته خانم را بیاور خانه. این در حالی‌ بود که ما قرار بود یکراست به ییلاق برویم، جایی که زهرا خانم و دو سه نفر از عشایر هنوز مانده بودند تا مراقب بز و گوسفندشان باشند. اکثر سی چهل خانواری که در ییلاق بودند حالا برگشته بودند و تنها سه خانواده در ییلاق یا خیل مانده بودند. این چند روز هم چند عروسی برپا بود و همه‌ی به شهر رفته‌ها به روستا برگشته بودند تا در عروسی‌ها شرکت کنند. دخترها و عروسهای آقا محمد هم همه از شاهرود آمده بودند و جمعشان جمع بود. آقا محمد می‌گفت من جلویشان را نمی‌گیرم، آنها هم باید طوری دوست دارند زندگی کنند، در شهر و با امکانات و تحصیلات زندگی کنند. ولی خود من نمی‌توانم در شهر باشم. هشت سال به شهر کوچ کردیم، به هشت بیماری سخت مبتلا شدم، آن داروها، آن خانه‌های تنگ، آن فضا مریضم کرده بود. به خانمم گفتم برگردیم روستای خودمان. اما به بچه‌هایم اجبار نمی‌کنم. آنها باید هر طور که خودشان می‌خواهند زندگی کنند.

دخترها و عروسها بسیار گرم و مهمان نواز بودند. از عروسی دیروز تعریف کردند، از شلوغی مراسم عروسی در طرود، که دوهزار نفر مهمان جمع می‌شود، و پدر داماد چقدر خرج می‌دهد، از اینکه همه‌ی زنها برای دیدن عروس می‌روند و در ازدحام همدیگر را هل می‌دهند، از مردها که چوب بازی می‌کنند برایم تعریف کردند. آقا محمد گفت چوب بازی ما فلسفه‌ی خاصی دارد و تنها نمایش و رقص نیست. بعد روش چوب بازی را توضیح داد که دو نفر، یکی دو چوب کلفت به اسم دَرَک در دست می‌گیرد و یکی دو ترکه‌ی تر و درد آور، و با صدای دف و امروزها با ریتم ارگ در میدان می‌چرخند و می‌رقصند و بعد روبروی هم می‌ایستند، کسی که چوبهای کلفت دارد حالت دفاعی به خود گرفته، آنکه ترکه دارد باید سعی کند ساق پای چوبدار را با ترکه بزند. بعضی وقتها ضربه‌ی ترکه آنقدر سخت است که پوست می‌ترکد و خون می‌آید، اما این چوبدار است که باید به خوبی از خود دفاع کند. بعد از آن، چوبدار چوب خود را به ترکه دار می‌دهد و ترکه دار ترکه خود را به برادر یا شخص نزدیکی از خانواده دَرَک دار می‌دهد تا در واقع از برادر یا قوم و خویش خود دفاع کند، و این رقص و ترکه زدن به همین شکل گاهی تا دو ساعت به طول می‌انجامد. چوب باز مراسمی کاملا مردانه است و به همین دلیل زنها آنرا دوست ندارند، اما بعد از چوب بازی پیرها عقب می‌روند و جوانها می‌آیند وسط و شور و حال و رقص آغاز می‌شود که زنها خیلی دوست دارند تماشا کنند. دخترها و عروسها هم هیچ مخالفتی با این حرف نداشتند و چوب بازی قبل از عروسی را مراسمی بیخود می‌دانستند.

دخترها اصرار کردند که من برای عروسی آن شب بمانم تا بتوانم هم چوب بازی را ببینم و هم باقی مراسم را. آقا محمد گفت ولی ما قرار است به خیل برویم، مادرتان منتظر است. دخترها گفتند خب شب بروید، پدرشان گفت اما ماشین تنها یک چراغ دارد. از من پرسیدند خودت می‌خواهی بروی یا بمانی؟ گفتم من برای رفتن به خیل آمده‌ام اما اگر فرصت تماشای چوب بازی و عروسی هم دست بدهد که چه بهتر. اما بازهم اصراری ندارم و اگر باید برویم همین الان هم می‌توانیم برویم. دخترها گفتند نه، فرشته الان خسته است، باید استراحت کند. در همین بحث ها بودیم که یکمرتبه رگبار سختی گرفت و توجه همه به بیرون جلب شد، جایی که بیرون دروازه‌ی باز عده‌ای توی کوچه می‌دویدند تا به سرپناه برسند. آقا محمد گفت داماد رَندی زیاد خورده (اشاره به اعتقاد قدیمی که اگر زیاد ته‌دیگ بخوری در عروسیت باران می‌بارد). با شدت باران آقا محمد گفت پس امشب می‌مانیم و فردا پنج صبح حرکت می‌کنیم. دخترها خوشحال شدند و از من پرسیدند اشکالی ندارد که پنج صبح بیدار شوم؟ البته که اشکالی ندارد! بعد آقا محمد رفت چرت بعد از ظهرش را بزند و من و دخترها نشستیم تا برایم مراسم عروسی طرودی‌ها را جزء به جزء شرح بدهند. معصومه، یکی از عروسهای خانواده خیلی بیشتر علاقه به تعریف کردن جزییات داشت و من با علاقه گوش می‌دادم و یادداشت برمی‌داشتم.

در قدیم عروسی‌ها سه روز بود، حالا هم در واقع سه روز است، اما برخی مراسم آن منسوخ شده یا تغییر یافته. روز اول که شب آن حنابندان است در قدیم چند مراسم مخصوص داشت: جمع آوری هیزم، قند شکنی، برنج پاک کنی، طَبَق، پختن نان و حنابندان. در قدیم برای جمع کردن هیزم ده چارپای تندرو را فراهم می‌کردند و ده جوان ورزیده انتخاب می‌شدند تا برای جمع آوری هیزم بروند. در راه رفت همه با هم حرکت می‌کردند و هیچکس حق جلو زدن نداشت. در مقصد پشته‌های هیزم هم اندازه درست می‌کردند و بار حیوان می‌کردند، همه سوار می‌شدند و از این زمان مسابقه‌ی رسیدن به روستا شروع می‌شد. در روستا کسی پشت بام کشیک می‌ایستاد و وقتی می‌دید هیزم دارها نزدیک می‌شوند به بقیه اعلام می‌کرد. داماد سوار بر اسب می‌شد و هدیه کوچکی را زیر کلاهی شبیه به عرقچین روی سرش پنهان می‌کرد، اولین هیزم دار وقتی به داماد می‌رسید کلاه را از سر او می‌ربود و اینکه چه چیزی در زیر کلاه بود همیشه رازی بین داماد و برنده باقی می‌ماند.

قند شکنی، برنج پاک کنی و پختن نان سنتی در تنورهای روستا توسط زنان و دختران فامیل داماد انجام می‌شد. در عروسی‌های طرودی خانواده عروس دست به سیاه و سفید نمی‌زند و تنها به آرایش عروس می‌پردازد و برای ناهار و شام و مراسم از طرف خانواده داماد دعوت می‌شود. آرایش عروس اغلب امروزی‌ست، اما گاهی بعضی عروسها را به شیوه سنتی آرایش می‌کنند و روی پیشانی‌شان را با سکه و روی گونه‌هایشان را با پولک تزین می‌کنند و لباس محلی می‌پوشانند. طرودی‌ها می‌گویند در سطوه که روستایی در سی کیلومتری طرود است هنوز عروسها را با شیوه سنتی آرایش میکنند. طَبَق یا خنچه مراسمی‌ست در حدود چهار بعد از ظهر که فامیلها برای عروس و داماد هدیه می‌آورند. در قدیم رسم بود که هدایای مختلف بیاورند اما حالا هدایا به پول نقد تغییر کرده و مبلغ هدیه توسط خانواده یادداشت می‌شود تا بعد در عروسی‌های آینده تلافی کنند. حنابندان در طرود مراسم مفصلی‌ست که تا دو، سه بعد از نیمه شب یا حتی تا صبح ادامه پیدا می‌کند. عروس در خانه‌ی خودش آرایش می‌شود و خانواده‌ي داماد در دو یا چند خانه از مهمانها پذیرایی می‌کنند و به جشن و سرور می‌پردازند. حنا در خانه‌ی داماد توسط پیرزنی خیس و آماده می‌شود. بعد سینی حنا را آماده می‌کنند و به همراه داماد به خانه‌ی عروس می‌روند و در ازای دادن حنا از مادر عروس پول می‌گیرند. امروزه تنها با حنا حرف اول اسم عروس و داماد را (به حرف لاتین!) کف دست آن دیگری می‌نویسند و عروس و داماد دست به دست همدیگر می‌دهند و بعد زنها و دخترها برای دیدن عروس هجوم می‌آورند و داماد باید به همه مهمانهای مردانه سر بزند و مطمئن باشد که به همه خوش می‌گذرد.

صبح روز بعد با کله پاچه‌ای که زنان خانواده داماد از شب پیش بار گذاشته بودند آغاز می‌شود. این نشان می‌دهد که برای هر عروسی، زنان خانواده‌ی داماد شبانه روزی در حال کار هستند. ناهار روز عروسی در زمان اذان در قسمت مردانه مسجد آغاز می‌شود. اول مردها در حدود ساعت یک غذا می‌خورند و بعد زنها در حدود ساعت سه، اینطور اگر ببینند غذا کم است فرصت برای تهیه غذای بیشتر دارند. در طرود سه مسجد اصلی در راستای یک خیابان وجود دارد و هر تباری خود را به یکی از این مساجد نسبت می‌دهد. مسجد صاحب الزمان، مسجد جامع و مسجد ابولفضل. همانطور که دسته‌های عزاداری ماه محرم هر مسجد جدا و مشخص است، هر تبار ناهار و شام عروسی را در مسجد خود پذیرایی می‌کنند و حتی آقا محمد می‌گفت در ناهار عروسی امروز در مسجد ابوالفضل احساس غریبی کرده چون به مسجد خودشان عادت دارد. مساجد دو طبقه دارند، طبقه‌ی بالا مال خانمهاست و پذیرایی عروسی خانمها هم همان بالا انجام می‌شود. زنها و دختران طرودی همه چادرهای رنگی به سر دارند و چادر مشکی تنها در بین دختران شهری و متجدد دیده می‌شود. در عصر روز عروسی، وقتی همه غذا خوردند و زنهای خانواده داماد همه‌ی ظرفها را جمع کردند و شستند، مراسم چوب بازی شروع می‌شود. شرح مراسم چوب بازی را قبلا گفته‌ام، تنها این نکته را اضافه می‌کنم که چوب بازی مراسمی نشانگر عِرق به خانواده و همچنین جوانمردی‌ست. در این مراسم همه‌ی مردها، حتی اگر غریبه باشند و مهمان عروسی هم نباشند شرکت داده می‌شوند، اما میزبان به پای مهمان ترکه نمی‌زند بلکه ترکه را به چوب دفاعی او می‌زند.

سرتراشی مراسم دیگری در عروسی‌های قدیم بود که منسوخ شده. در این مراسم داماد در وسط میدان (فضای باز بین خانه‌ها) روی صندلی می‌نشست و شخصی برای اصلاح موهای سرش یا به صورت نمادین تیغ به دست می‌گرفت و به اصطلاح سر داماد را می‌تراشید. بعد از آن داماد و جوانهای دیگر خانواده‌اش از پشت بامها شیرینی و پول پایین می‌ریختند که البته این قسمت آخر همچنان به قوت خود باقی‌ست و همان اسم سرتراشی را روی خود حفظ کرده. در این مراسم از بسته‌های کوچک بیسکویت تا ساندیس و نوشابه روی سر مهمانها پرتاب می‌شد و البته جمعیت برای گرفتن آنها هجوم می‌آورد!

زن بَران آخرین مراسم روز عروسی‌ست، که عروس باید پای پیاده از خانه‌ی خودش تا خانه‌ی داماد برده می‌شد و مهم نبود که این مسافت چقدر طولانی باشد. امروزه عروس را با ماشین به خانه‌ی داماد می‌برند، و اگر داماد ساکن شهر باشد در همین طرود و در خانه‌ی پدری‌اش یا خانه یکی از فامیلها در یکی از اتاقها فرش نو پهن می‌کنند و به پنجره پرده‌های نو نصب می‌کنند تا برای ورود عروس آماده باشد. مردان خانواده عروس با اسب و شتر جلوتر حرکت می‌کردند و برادر عروس آینه‌ای را رو به عروس می‌گرفت، عده‌ای می‌گویند بخاطر اینکه عروس جلوی پایش را ببیند و عده‌ای دیگر می‌گویند تا روشنایی باشد. جلوی خانه‌ی داماد خانواده‌ی عروس شعر می‌خوانند. پدر داماد جلوی پای عروس بزغاله‌ای می‌کشد و عروس از خون رد می‌شود و خانواده عروس همگی برمی‌گردند.

باران کم‌کم تمام می‌شد و چون عصر پنج شنبه بود، ما اول به سر مزار رفتیم که البته همه‌ی اهالی روستا و مهمانهایشان آنجا بودند و از آبنبات و نان و پنیر و هندوانه و انگور و نوشابه و هرآنچه در خانه داشتند بر سر خاک نزدیکانشان آورده بودند تا از همدیگر پذیرایی کنند. نان زردرنگ کیک مانندی هم به اسم قِلیفه دارند که در قابلمه می‌پزند. پذیرایی سر مزار بی هیچ تکلفی به سادگی و صمیمیت تمام انجام می‌شود. هر کسی بعد از خواندن فتحه‌ای برای نزدیکترین فرد خانواده‌ی خود راه می‌افتد در تمام قبرستان کوچک روستا به همه‌ی قبور و خانواده‌های آنها سر می‌زند، با سر انگشت به قبر می‌زند، پذیرایی کوچکی می‌شود یا خودش از هندوانه یا شکلات برمی‌دارد و به اینصورت همه به همدیگر سر می‌زنند. داماد هم بر سر مزار پدر خود آمده بود و باعث شد که خانواده‌اش مفصل گریه کنند. اما آمدن سر مزار در واقع یک دید و بازدید بزرگ و پر تعارف است که هر پنج شنبه اتفاق می‌افتد.


خانمها همان اول با دیدن دوربین من گارد گرفتند و چندتایی‌شان آمدند و با جدیت گفتند از زنها عکس نمی‌گیری‌ها! حتی یکی از آقاها در جواب شوخی معصومه درباره عکاسی از زن او تهدید کرد که دوربینش را می‌شکنم! خب، احترام به خواسته‌ی زنها یک طرف، شوخی نداشتن مردهای غیرتی هم یک طرف دیگر، از عکاسی منصرف شدم و تنها از مراسم چوب بازی و سرتراشی مردها کمی فیلم گرفتم. همانطور که برایم تعریف کرده بودند بعد از این مراسم جوانها پریدند وسط و در نهایت تعجب من شروع به رقص قاسم‌آبادی کردند! جالب این بود که وقتی ارگ نواز آهنگ را عوض می‌کرد عده‌ای برای اعتراض می‌آمدند و دوباره تقاضای اجرای آهنگ قاسم آبادی با ریتم تند می‌کردند. زنها در طرف دیگر میدان روی زمین نشسته بودند و رقص مردها را تماشا می‌کردند. در اواسط این برنامه بود که معصومه به سراغم آمد و گفت بیا می‌خواهیم برویم حنابندان در سِطوِه.

سِطوِه یا سَطوه روستایی‌ست در نزدیکی بیدستان، در حدود سی کیلومتری جنوب طرود. در سطوه هم مانند طرود خانه‌ها با هر مصالحی که دست صاحبش می‌رسید ساخته شده‌اند. بعضی به سبک قدیم با خشت خام، بعضی با آجر و برخی با بلوک سیمانی. مطمئنا اگر در روستا چرخی می‌زدم خانه‌ی بتنی هم پیدا می‌کردم. اما فضا در طرود منظم‌تر بود. در سطوه از کنار باغهای انار و درختهای زدرآلو که بارشان ماههاست تمام شده گذشتیم. خواهر معصومه، ماه‌پری با ما آمد و حواسش جمع بود که به من بد نگذرد و هرجا لازم می‌دید توضیح می‌داد. در میدان اصلی روستا به فضای شلوغی وارد شدیم چون همه داشتند برای صرف شام به مسجد می‌رفتند و ما هم با آنها همراه شدیم و من و ماه‌پری در طبقه دوم مسجد کنار هم پای یکی از سفره‌های دراز سرتاسری نشستیم و با ظرفی از آبگوشت پذیرایی شدیم. خانم دیگر که همراه ما بود گفت کفشهایت را چه کردی؟ گفتم همانجا گذاشتم روی جاکفشی. گفت اینجا سطوه است ها! نبرندشان! گفتم نه. چیزی نمی‌شود. سر و صدای جمعیت زنان بسیار بود و در این بین بچه‌ها هم سر و صدا می‌کردند و صدا به صدا نمی‌رسید. دو زن جوان در وسط سفره راه می‌رفتند تا مطمئن باشند به همه نان و غذا و آب رسیده.

بعد از شام بلند شدیم و به خانه‌ای رفتیم که زنانه در آن برگزار می‌شد. سالن خانه بزرگ بود و با فرش پوشیده شده بود. زنها و دخترها دور نشسته بودند و با پر شدن فضای کنار دیوار و ستونها، کم‌کم فضای داخلی آنها هم پر می‌شد. همه روسری با حجاب کامل داشتند و چادر رنگی‌شان را دور خودشان پیچیده بودند و چندتا چندتا دور هم جمع بودند و به هم حرف می‌زدند. مادربزرگ داماد که می‌گفتند آلزایمر دارد با موهای حنا زده با خوشحالی کف می‌زد و شادی می‌کرد. توی تنها اتاق خانه که از پنجره‌های تزیینی داخل آن پیدا بود، چند دختر و زن جوان در حال آرایش موهای خود بودند و تنها این دو سه نفر و البته بچه‌ها آرایش داشتنند. جوانی آمد و بلندگوی بزرگی را جلوی پنجره نصب کرد تا صدای ارگ نوازنده به زنانه هم برسد. با شروع موسیقی دوتا از دختر بچه‌ها که آرایش غلیظ داشتند شروع به رقصیدن کردند. یکی از دختر بچه‌ها در ابتدا روسری داشت و کم‌کم روسری را روی شانه‌هایش، بعد روی دستش انداخت و بالاخره آنرا به مادرش سپرد. ریتم آهنگ و رقص کاملا یکنواخت بود و تغییری در هیچکدام ایجاد نمی‌شد. من در این جمع نشسته بودم و با خودم فکر می‌کردم چقدر دنیاهای متفاوتی در همین ایران خودمان داریم، دنیاهایی که آنقدر از هم دورند که آدمهایشان تصوری از دیگری ندارند.

چند نفری در جمع لباس محلی سطوه داشتند که دامنی به رنگ روشن و پف کرده با چین‌های بسیار بود و روی آن قبایی با رنگهای تند و شاد پوشیده می‌شد که در دوطرف چاک داشت و دور یقه و پایین آن سوزندوزی و تزیین شده بود. روسری همان روسری‌های سفید امروزی شبیه به روسری‌های ترکمنی بود اما در زمان قدیم از روسری و چارقد سیاه با تزیینات استفاده می‌شد. کم‌کم آن چند نفر آرایش کرده هم برای رقص آمدند و چوب و ترکه آوردند و به رقصی شبیه به چوب بازی مشغول شدند. تازه مشخص شده بود که ریتم یکنواخت و آرام آهنگ مخصوص چوب بازی‌ست که کمی در سطوه با طرود تفاوت دارد. چوب بازی در سطوه با طرود کمی متفاوت است و چوبدارها (مردها) چوبهایشان را در هوا می‌گیرند و می‌رقصند. ترکه دارها هم بی‌هوا چوبدار را می‌زنند، و آن داستان روبروی هم ایستادن اتفاق نمی‌افتد. متوجه نشدم که آیا جابجا شدن ترکه به فردی از خانواده شخص ضربه خورده اتفاق می‌افتد یا نه. از طرفی این ترکه زدن بی‌هوا برایم موقعی قابل درک شد که فهمیدم مردان و زنان سطوه افرادی جنگجو هستند و چه بسا همین ترکه زدن در عروسی باعث دعوای مفصلی در روستا بشود! از طرف دیگر موقع برگشتن راننده‌ی ما گفت که سطوه اصلا خیابان بن بست ندارد چون اینها آدمهای دعوایی هستند و باید راه فرار برایشان همیشه باز باشد! دیدم که من هیچوقت به بافت باز یک منطقه از این دید نگاه نکرده بودم، در حالی که بسته بودن و امنیت بعضی مناطق دیگراغلب به چشمم آمده بود.

ماه‌پری گفت بیا برویم عروس را ببینیم. به خانه‌ی مادر عروس رفتیم، جایی که مانند زنانه از ازدحام و سر و صدای زنها پر بود و تازه اینجا بود که من معنی هل دادن برای دیدن عروس را فهمیدم! بعد از هل داده شدن و زیارت عروس که تنها شخص آرایش شده در تمام جمع بود به میدان برگشتم تا از رقص و چوب بازی مردان فیلم بگیرم. مادر داماد به ماه‌پری گفت دوربین خانم را بده کسی برود توی مردانه برایش فیلم بگیرد، ماه‌پری جواب داده بود این خانم خودش می‌رود وسط مردها فیلم می‌گیرد! نگرانش نباش! با خودم گفتم چقدر زود خودم را لو می‌دهم که ترسی از فضاهای تک جنسیتی ندارم!
سینی‌های حنا آماده شده به خانه‌ی عروس می‌رفت و ما تصمیم گرفتیم به طرود برگردیم تا برای سفر صبح زود آماده باشیم. شب در کنار خانواده و توی حیاط خوابیدم و ای کاش که لامپ کوچه اینقدر نورانی نبود تا می‌شد ستاره‌های بیشتری را رصد کرد.



سرتراشی و ریختن ساندیس برای مردم

دستها برای گرفتن اسکناسهای معلق در هوا دراز شده‌اند.


ارگ نواز از شهر می‌آید
موسیقی قاسم آبادی و خودنمایی مردان وسط میدان

دورنمای چوب بازی در سطوه. کلا از چوب بازی هر دو محل تنها فیلم دارم نه عکس.


۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

آدمها

آمدم از طرود بنویسم، سفری به دیار غیر منتظره‌ها. اما پیش از اغاز نوشتن مجبور شدم خودم را تا درمانگاه بکشانم و به دکتری پناه ببرم. از دیروز که کیلومترها دور از آنتن تلفن و امکانات پزشکی و حتی بهداشتی بودم بسیار بیمار بودم. بعد از ظهر که خوابیدم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم تکان خورم. گاهی تب داشتم و گاهی عرق سردی تمام بدنم را می‌پوشاند. رنگم به زردی و کبودی می‌گرایید. شب بود و در آن بیابان رانندگی به سمت اولین شهر یا روستا خطرناک بود. زهرا خانم به شوهرش سفارش کرد صبح خیلی زود نروید. بگذار حالش بهتر شود. شب که توی کلبه‌ی ییلاقی نمی‌توانستم بخوابم زهرا خانم در کنارم چشم روی هم نگذاشت. صبح بلند شدم. گفتم بهترم، و عزم کردم به تهران برگردم. 
از این سفر می‌نویسم، اما ابتدا باید از اتفاق غیر منتظره‌ی دیگری بنویسم که در تهران منتظرم بود. آمدم و وسیله‌هایم را در محل کار گذاشتم و به بیمارستان رفتم. اینطرف پذیرش، بعد صندوق، و در آخر دیدار آقای دکتر. دکتر گفت خب؟ گفتم از دیروز حالم خیلی بد است. توضیح ندادم که از سمنان تا تهران فقط به این فکر می‌کردم که این جاده چرا اینقدر کش می‌آید و چرا در همان شاهرود به دکتر نرفتم. اما توضیح دادم که در ییلاق عشایر بودم، جایی دور از کمترین امکانات، و احتمال دارد آب یا لبنیات مرا به این وضع انداخته باشد. گفت مگر آب با خودت نبرده بودی؟ این که دیوانگی‌ست! برای گردش رفته بودی؟ گفتم برای کار رفته بودم، و این سرآغاز سئوالات بی‌شماری درباره‌ی کارم شد. منتظر بودم با آن چوب بستنی که دستش گرفته بود کاری انجام بدهد، اما دکتر خیلی خونسرد سئوال می‌کرد. در آخر گفت برایم جالب است. فکر می‌کردم طبیعت‌گرد باشی. گفتم طبیعت‌گردی هم دوست دارم اما اینبار برای کار رفته بودم. علائم دیگر ناخوشی‌ام را هم پرسید. پرسید حساسیت به دارو نداری؟ قند چطور؟ روی برگه نسخه نوشت، سرم، آمپول عضلانی، قرص و هر چه برای بهتر شدنم لازم می‌دید. به برگه پذیرشم نگاه کرد و گفت اسم شما... فکر کردم شاید مثل خیلی برگه‌هایی که در این چند ماهه دریافت کرده‌ام، اسمم بازهم غلط نوشته شده. گفتم فرشته ثابتیان. دکتر همچنان به برگه پذیرش نگاه می‌کرد. پرسید وبسایت دارید؟
اول گفتم نه. بعد اصلاحش کردم و گفتم راستش یک وبلاگ دارم. با دیدن چهره‌ی دکتر که گل از گلش شکفت پرسیدم چطور شده؟ خیلی معروف هستم؟ با خنده گفت بعله!! گفتم در اینصورت باید بدانید که من آدم دیوانه‌ای هستم! گفت من شماها را می‌شناسم، وبلاگ شماها را دنبال می‌کنم، شما، فرشته درخشش، آرش نورآقایی... اتفاق خیلی جالبی بود. گفت با فرشته درخشش رقابت هم دارید، برای همدیگر کامنت می‌گذارید! گفتم رقابت که نه، رفاقت داریم. گفت بله، چند وقت پیش پدرش فوت شد اما الان دوباره می‌نویسد. پرسید شادی گنجی کجاست چرا اینقدر کم می‌نویسد؟ رفته بود آمریکا و بعد خبری ازش نیست. گفتم خبری ندارم. گفت آرش نورآقایی هم پسر خوبی‌ست. ولی خیلی زود از کوره در می‌رود. وقتش است که ازدواج کند. خندیدم و گفتم اتفاقا بعضی از مسافرهایش هم به او همین سفارش را می‌کنند. گفت آرش خیلی کارهای بزرگی کرده، اما الان ناراحت است، آن بحث چهل سالگی، درست است آدم به بالای قله می‌رسد و پشت سرش را نگاه می‌کند، شاید به کارهایی که کرده افتخار کند، اما کاستی‌ها ناراحتش می‌کنند، مخصوصا آن موقع به فکر می‌افتد که از نظر مالی به جای خوبی نرسیده و این اذیتش می‌کند. اما آن یکی، مجید عرفانیان، پسر زرنگی‌ست. راهش را درست رفته. گفتم خیلی خوب همه را می‌شناسید. گفت شما وبلاگنویسها شاید ندانید، ولی خواننده‌های خاموشی دارید که در آرشیوتان به عقب می‌روند اما هیچ‌وقت پیامی نمی‌گذارند. موبایلش را بلند کرد، لینک تمام این وبلاگها را روی صفحه‌ی اصلی داشت. گفتم من چمدانک هستم. گفت چمدانک را ندارم، نه، حتما دارم. گفتم احتمالا ندارید چون بلاگ اسپات در ایران فیلتر است. گفت من چهار سال است این وبلاگها را می‌خوانم.
نمی‌دانم. برای من موقعیت غریبی‌ست، وقتی با یک خواننده‌ی این وبلاگ مواجه می‌شوم. اینجا بیشتر مثل یک دفترچه یادداشت است، و گاهی فراموش می‌کنم که خیلی‌ها می‌توانند این دفترچه یادداشت را ببینند و بخوانند. بعضی مطالب که من فراموش کرده‌ام، در ذهن خواننده‌های اینجا مانده، و وقتی بازگویش می‌کنند ... می‌ترسم.
اما دکتر علی‌محمدی که می‌دانم به اینجا سر خواهی زد. می‌خواهم اینجا تشکر کنم. هم بابت مداوا، و هم بابت این اتفاق، که در حال مریضی به من روحیه داد. دیگر خودم را یک آدم بیمار با رنگ و روی زرد و لباسهای خاک گرفته از سفر ندیدم. این گفتگو باعث شد مرا جا بیاندازید در جایی که خودم هستم، نه جایی که دیگران این روزها انتظار دارند که در آنها باشم. ممنونم که من را به من یادآوری کردید.

۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

همدان

البته این سفر هیچ شباهتی به سفرهای عادی‌ام نداشت، اول اینکه سفری کاری بود، بنابراین از ساعت هشت صبح الی شش هفت عصر مشغول کارگاه میراث ناملموس بودیم، دوم اینکه برای ناهار و شام سوار اتوبوس می‌شدیم و به یک مکان واحد می‌رفتیم که البته جای بی‌نظیری بود، یک باغ طبقاتی در ارتفاعات شهر که از درختهای سیب و گلابی و انواع انگور در آن فراوان بود و حتی لازم نبود دست دراز کنی تا به سیب یا انگور برسی. فضا واقعا مثل باغ بهشت بود و رستوران عطر سیب در یاد و خاطره‌ها به عنوان باغ میوه‌ی بهشتی باقی ماند. بعد از صرف غذا به ساختمان استانداری یا محیط زیست برمی‌گشتیم تا کارگاه را ادامه بدهیم. آشنایی با دکتر پرمون فرصت مغتنمی بود، بالاخره هم چشمم به جمال دکتر طالبیان روشن شد، یک آقای گودرزی نامی هم صحبت کرد که برای من بیشتر شبیه برنامه‌های تلوزیونی توهم توطئه بود، چون با اینکه حرفهایی که می‌زد تا حدودی درست بود، اما لحنش به اندازه برنامه‌های شبکه یک ناشیانه و یکطرفه بود. در روز آخر بالاخره نوبت به من رسید که درباره رشته میراث در دانشگاه برندنبورگ، درباره نکات مبهم در کنوانسیون پاسداری از میراث ناملموس و درباره فعالیت خودمان در موسسه صحبت کنم. بعد هم جلسه پرسش و پاسخ و بعد ناهار، و در این روز فرصت سر زدن به چند مکان تاریخی دست داد، آنهم بخاطر اینکه بین غار علیصدر و بافت قدیمی شهر، بافت را انتخاب کرده بودم.

هگمتانه

بعضی از اشیاء در وصف نگنجند

و برخی اشیاء ذهن یک انسانشناس را خیلی قلقلک می‌دهند

آن لاکپشت که در آغوش گرفته...

چقدر زیبایی‌ها داریم، اگر کمی به سر و رویشان دست بکشیم...

همدانی‌ها در روز تعطیل به گنجنامه می‌روند. 

کتیبه‌ی گنجنامه متعلق به داریوش و خشایارشا

آن قدیم‌ها حجار استخدام می‌کردند، امروز با اسپری کارشان را راه می‌اندازند. مهم احساس مهم بودن
است و اینکه این مهم بودن باید که تفهیم بشود به ملت. 
سلام بر حجة الحق شرف الملک شیخ‌الرییس
نسخه خطی نفیس از قانون بو علی سینا. صفحه‌ی اول.

گنبد علویان از قرون ششم و هفتم هجری با گچبری‌های منحصر به فرد به یادگار مانده.

سر در اصلی

قسمتی از محراب و ورودی سرداب

عجیب و غریب

شاید بشود توریستها یا معمارها را در روز تعطیل به بازار برد، اما با یک انسانشناس چنین شوخی‌ای نکنید.

حتی درب مسجد جامع هم به رویمان بسته بود. اما...

درب دیگرش باز بود. 

ساختمان مسجد جامع جالب بود. به جز دو شبستان بزرگ روبروی هم، باقی ساختمان با درهایی که از آخرین
قطره‌های زیبایی تاریخ معاصر بهره برده بود دیدنی بود. قدمت این مسجد اما نباید زیاد باشد، به نظرم آنچه درباره قدمت
دوره سلجوقی می‌گویند بی‌راه باشد، و احتمال می‌دهم این ساختمان روی بقایای بنای سلجوقی بنا شده باشد.
در بعد از ظهر روز جمعه یک راهنمای درست و حسابی هم نبود که از او سئوال کنیم.

معماری هندسی ایران را با هیچ جا عوض نمی‌کنم

کاش جمعه نیامده بودیم.

میدان مرکزی شهر یا میدان امام خمینی شباهت به میدان حسن آباد تهران دارد، اما از آنجا که همدان نقشه‌ای دایره شکل دارد، این میدان به شش خیابان باز می‌شود که در نوع خود منحصر به فرد است. می‌توانیم ادعا کنیم که بوئنوس آیرسی در ایران داریم! 

این شیر مفلوک هم یک روزی برای خودش پایی و یال و کوپالی داشته، اما با همین قیافه‌اش هم نگهبان شهر است در برابر بلا و سرما.
 اهالی شهر خبر دادند که آیینی در بین زنهای همدان وجود دارد که روی سر این شیر، شیره‌ی انگور
 یا روغن می‌ریزند و اعتقاد به برآورده شدن آرزویشان دارند. 

توضیحات شیر سنگی

تو که نازنده بالا دلربايي...

تو که بي سرمه چشمون سرمه سايي...
به مو گويي که سرگردون چرايي...


و اما: من تابحال چیزی درباره استر و مردخای نمی‌دانستم.  نمی‌دانم شما تا چه اندازه می‌دانید. به هر حال ما به دیدار مقبره‌ی این دو نفر رفتیم و متولی آن با غرولند جمعیت تقریبا بزرگ ما را راه داد، بعد جلوی ساختمان مقبره و در واقع درب کوتاه عجیبش ایستاد و برای بازدیدکننده‌ها توضیح داد که استر، نام اصلی‌اش هدسه بوده و در کودکی والدینش را از دست داده و عمویش مردخای او را به فرزندی قبول کرده بود. این دو نفر از قوم یهود بودند که کورش هخامنشی نجاتشان داده بود، و در واقع استر که در جوانی بسیار زیبا بوده با روایات مختلف به همسری خشایارشا در می‌آید. متولی می‌گفت همسر اول خشایارشا یعنی وشتی که زرتشتی بوده فوت می‌کند و در شرایطی که هامان، وزیر خشایارشا تلاش می‌کند که یهودیان را از بین ببرد، مردخای به خواهر زاده‌اش سفارش می‌کند که به شاه جواب مثبت بدهد و با او ازدواج کند. در سایر منابع اینترنتی اطلاعات ضد و نقیضی داده شده و در برخی از آنها اشاره به قتل هامان و ده پسر او و پس از آن قتل هفتاد و پنج هزار ایرانی به دست یهودیان شده. اینکه کدام این اطلاعات موثق است خودش یک تحقیق مفصل می‌طلبد، آنهم در شرایطی که نوشتجات تاریخی درباره آن زمان چندان قابل اعتماد نیستند. من که شخصا به یونانی‌های چشم چپ مانند هردوت اعتماد چندانی نمی‌کنم که البته در این مورد هیچ اشاره‌ای هم نکرده، در عین حال اگر بخواهیم به کتاب استر عهد عتیق سندیت بدهیم آنوقت داستان قتل عام درست از آب در می‌آید. اگر حوصله دارید کتاب استر را از این منبع که ترجمه‌های متفاوت را با هم مقایسه می‌کند بخوانید. اما اگر از من بپرسید، من به سندیت کتابهای مذهبی عهد عتیق و عهد جدید هم مطمئن نیستم، بخصوص کتاب استر که نویسنده‌اش هم مشخص نیست و آنرا به اقلیت یهودیان ایرانی نسبت می‌دهند. هیچ هم بعید نمی‌دانم که این گروه اقلیت برای خوش کردن دل خودشان هم که شده داستانی از قتل عام هفتاد و پنج هزار نفر سر هم کرده باشند که با آن اعتماد به نفس از دست رفته‌شان را باز بیابند. در هر صورت، فکر می‌کنم این موضوع تحقیق خوبی باشد و از آن معماهای تاریخی‌ست که حل کردنش به مدت زمان زیادی وقت نیاز دارد.
نمای مقبره از بیرون

درب سنگین (به روایت متولی مقبره، چهار تنی) که با کلون چوبی داخل سوراخی که با قفل مسدود شده باز می‌شود و با کمترین
 فشار روی پاشنه می‌چرخد.
ده فرمان روی دو لوحه

مقبره‌های چوبی کنده‌کاری شده، که به برخی امامزاده‌ها شبیهند.

تلفظ لاتین این دو اسم در واقع Esther و Mordechai می‌باشد.

۱۳۹۴ شهریور ۱۵, یکشنبه

این نامه را به سهراب سپهری نسبت می دهند که به احمد رضا احمدی نوشته. بخوانید و لذت ببرید


احمدرضای عزیز، تنبلی هم حدی دارد. این را می دانم. ولی باور کن فکر تو هستم. و سپاسگزار نامه هایت. من به شدت در این شهر مانده ام. آن هم در این شهر بی پرنده و نا درخت. هنوز صدای پرنده نشنیده ام (چون پرنده نیست، صدایش هم نیست.) در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک؟ توقعی ندارم. من فقط هستم. و گاهی در این شهر گولاش می خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود. الهام گولاش کمتر است. غصه نباید خورد. گولاش باید خورد، و راه رفت، و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه های دبستانی، که ضخامت زندگی‌‏شان بیشتر است. می دانی باید رفت بطرفِ و یا شروع کرد به. من گاهی شروع می کنم. ولی همیشه نمی شود. هنوز صندلی اطاقم را شروع نکرده ام. وقت می خواهد. عمر نوح هم بدک نیست. ولی باید قانع بود. و من هستم. مثلا یک چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: چهار سوم قناری را می شنوم. می بینی، قانع تر شده ام. راست است که حجم قارقار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است.

 مادرم می گفت قار قار برای بعضی از دردها خاصیت دارد.

 من روزها نقاشی می کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلو جا هست. پس تندتر کار کنیم. باید کار کرد. ولی نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالص تری هست. دودهای با دوام و آب نرو. در کوچه که راه می روی، گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه ات می نشیند و این تنها ملایمت این شهر است. و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اطاق پیداست، نمی تواند صمیمانه روی شانه کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست. اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است. توی این شهر نمی شود نرم بود و حیا کرد و تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان های سنگین، تربچه خوردن کار جلفی است. مثل این است که بخواهی یک آسمان‌‏خراش را غلغلک بدهی. باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعناء پیدا می شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در اینجا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب تر است. و یا از فلز به آن طرف. من نقاشی می کنم، ولی نقاشی من نسبت به گالری های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را می کند. و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد، چون سوار آدم می شود.

 من خیلی ها را دیده ام که به نقاشی سواری می دهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر می کنم شعر مهربان‌‏تر است.

 ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی ها را شناخته ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده اند. باید مواظب بود. من شب‌‏ها شعر می خوانم. هنوز ننوشته ام. خواهم نوشت.

 من نقاشی می کنم. شعر می خوانم. و یکتایی را می بینم. و گاه در خانه غذا می پزم و ظرف می شویم. و انگشت خودم را می برم. و چند روز از نقاشی باز می مانم. غذایی که من می پزم خوشمزه می شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و فلفل و یک قاشق اغماض.

 غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد می گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است. آدم چه دیر می فهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.

 ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت های دلپذیر.
 و همین.

 نیویورک، سوم رمضان

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

بی‌پروا

انگار آدم جدیدی‌ست آنکه به استخر می‌رود. نه ترس از عمق آب دارم نه خفگی. پا را بلند می‌کنم و توی پنج متری می‌جهم، با دستهای باز. این همان آدم قبلی نیست، که با ترس و لرز پا می‌گذاشت توی یک متری. به خودم گفته‌ام اگر از آسمان سنگ هم ببارد باید شنا را یاد بگیرم. حتی به قیمت به هم خوردن دو سفر. 

۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

حتی اگر خاطرات من نیست

دو سه ماهی بود با برادر بزرگم صحبت نکرده بودم. وقت نشده بود، اینترنت نداشتم، کارت تلفن نمی‌خریدم. او هم از آنطرف حوصله نداشت یا وقتش را نداشت که زنگ بزند. این برادرم تنها پنج سال از من بزرگتر است، اما یک دنیا فاصله داریم. بچه که بودیم با هم بودیم اما کم‌کم از هم دور می‌شدیم. من می‌شدم دختر ساکت سر به زیر خیالاتی و او می‌رفت در قالب برادر غیرتی بی عقل. بعد هم یک عشق و عاشقی طولانی  و پر ماجرا برایش شروع شد و وقتی هنوز سرباز بود ازدواج کرد. دروغ چرا، با همسرش هم هیچوقت نزدیک نبودم. اوایل هر چه می‌گفتم به پر قبای خانم بر می‌خورد، پدرم دعوایم کرد و گفت زبان به دهن بگیر! من هم لال شدم و دیگر چیزی نگفتم و کم‌کم دور شدیم. برادرزاده‌ام را خیلی دوست داشتم و دارم، اما از یک زمانی دور شدن از پدر و مادرش نتیجه‌‌اش دوری از برادرزاده‌ام هم شد، بعد داستان اینکه فرشته اصولا خودخواه است و سرش را میندازد پایین می‌رود سفر و حتی یک خبر از ما نمی‌گیرد و فلان.... بگذریم. داستان اصلا بر سر این حرفها نیست.
چند روز پیش بالاخره به او تلفن زدم. یکساعتی حرف زدیم. از وقتی درد مشترکمان غربت بود بیشتر شروع کردیم به حرف زدن. من افسردگی‌هایش را می‌فهمیدم و سعی می‌کردم با حرف بارش را سبک کنم. او هنوز غد و یکدنده بود و حرفهایم به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. اما فکر می‌کنم بیشتر از سایر اعضای خانواده او را می‌فهمیدم. راستش در تمام زندگیمان تنها یکبار اتفاق افتاد که من و او و برادر کوچکترمان، سه تایی سوار ماشین بشویم و برویم در وست وود لس آنجلس فالوده بخوریم. تنها باری که بود ما سه تا با هم بودیم و مثل آدم داشتیم معاشرت می‌کردیم. بعد هم دیگر پیش نیامد و این واقعه مثل یک فیلم که تنها یکبار اکران شده توی ذهنم ماند. البته بخشی از تقصیرها برمی‌گردد به من که سر گذاشتم به سفر و فرصت جمع شدنمان دور هم از دست رفت. اگرچه الان هر دوشان دوست دارند به ایران برگردند، اما نمی‌دانم با سر و همسر و گرفتاری‌های شغلی آنهم از نوع امریکایی تا چه حد این بازگشت عملی باشد. به هر حال... من آمده‌ام و خانه‌ای اجاره کرده‌ام و دوست دارم که هر چه زودتر برادرها بیایند، چون دلم برای هر دویشان تنگ شده و می‌دانم چقدر در آرزوی قدم زدن توی خیابانهای تهران خیالبافی می‌کنند. 
وقتی با برادر بزرگتر صحبت می‌کردیم به او گفتم خبر داری کجا خانه گرفته‌ام؟ با شوق فراروانی گفت آره!!! پسر، هنرستان من اونجا بود!! آدرس هنرستان را داد، اتفاقا همان روز از همان خیابان عبور کرده بودم، اما چشمهایم به دنبال مغازه‌های پلاستیک فروشی بود تا هنرستان پسرانه! گفت برو و از آن خیابان عکس بگیر. اصلا ببین می‌توانی بروی توی مدرسه و عکس بگیری؟ گفتم می‌روم ببینم. گفت توی همان حیاط مدرسه بود که بچه‌ها که در جبهه شهید شده بودند را آوردند برای تشییع جنازه. اگر بروی در طبقه‌ی بالا عکس بچه‌های شهید هست. دوتایشان را می‌شناختم. از این حرفش دلم لرزید. راستش من آنروزهای برادرم را یادم هست، روزهایی که جسد هم هنرستانی‌هایش را آورده بودند، توی کیسه‌ی پلاستیک. روزهایی که آنها را به بهشت زهرا می‌بردند برای تشییع پیکر همکلاسی‌هایشان، می‌گفت جلوی قطعه شهدا یک حوض است که فواره‌ی خون دارد، یادم می‌آید که آن‌شبها نمی‌توانست بخوابد و کورتون می‌خورد. 
امروز وقتی به بانک رفته بودم متوجه شدم هنرستان جلوی رویم قرار دارد. آنجا بود، روبروی من، و متاسفانه یا خوشبختانه تغییر کاربری نداده بود. عابر بانک خیلی شلوغ بود. راه افتادم آنطرف خیابان و از درب باز مدرسه گذشتم و رفتم داخل. یک حیاط، میله‌های بسکتبال، دروازه‌ی فوتبال، تیرک تور والیبال اما نبود، یکبار توی زمین والیبال داشتند فوتبال بازی می‌کردند، آنقدر حواسش به بازی بود که حواسش نبود و با صورت رفت توی تور و وقتی آمد خانه صورتش مشبک شده بود! هر هفته هم مصدوم از توی زمین فوتبال جمعش می‌کردند، می انداختند پشت موتور سیکلت یکی از همکلاسی‌ها و میآوردندش خانه. یکبار یکی آمده بود قیچی بزند، زده بود نصف صورت برادر ما را کنده بود، یکبار از هول شوت زدن به توپ با یکی از تیم مقابل همزمان به توپ زدند، توپ به هوا رفت و مچ پای هر دو ناکار شد، و بارها و بارها مصدومیتهای دیگر که هر شنبه با خود به خانه می‌اورد. من آن روزهای برادرم را خوب یادم هست. 
حالا من توی حیاط بودم و هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. منتظر بودم کسی از نگهبانی پیدایش بشود و بیاید بپرسد چه کار می‌کنی. آنطرف بالاخره کسی پنجره را باز کرد. رفتم و گفتم برادر من سی سال پیش اینجا درس می‌خواند، می‌توانم از اینجا برایش عکس بگیرم؟ آقا کمی تعجب کرد. گفتم اینجا رشته‌ی راه و ساختمان می‌خواند. الان خارج از کشور است و دلش برای اینجا تنگ شده. گفت بفرمایید و اشاره کرد به درب ورودی ساختمان. 
انگار این ساختمان از دل دهه‌ی شصت کنده شده و اینجا بود. همان نرده‌های قدیمی، همان دیوارهای آبی با پوسترها و شعارها، از پلکان موزاییک بالا رفتم و آن بالا، آن روبرو، عکس شهدا بود. همانطور که برادرم گفته بود. به برادرم گفته بودم طوری تعریف می‌کنی انگار آنجا هنوز همان شکلی‌ست، اما حالا من اینجا بودم و هیچ عوض نشده. 
آقا آمد و گفت شهدا را می‌شناسید؟ گفتم نه، ولی می‌دانم که برادرم می‌شناسد. گفت کی اینجا درس می‌خواند؟ گفتم شصت و چهار، تا شصت و هشت. گفت عجب دوره‌ای اینجا بود، وسط جنگ، گفتم تشییع جنازه‌ها از همین حیاط شروع می‌شد. مرد سری تکان داد. لابد فکر می‌کرد چه بی‌فکرهایی بودند، بچه نوجوان دبیرستانی را چه به تشییع جنازه...
اتاقهای مربوط به کارگاه نقشه‌کشی و کلاسهای رشته ساختمان را نشانم داد. همه‌ی کلاسها اسم و تصویر شهید داشتند. از کلاسها، از پنجره‌هایشان و از عکس شهیدهای بالای در عکس گرفتم. مرد پرسید الان چه کار می‌کند؟ همین رشته ساختمان را ادامه داده؟ گفتم نه. نمی‌شد برایش قصه بگویم، از تمام شغلهایی که برادرم عوض کرده بود، از تمام راههایی که رفته بود تا روح گمشده‌اش را در آنها بیابد، چیزی از آنها نگفتم. گفتم برادرم سال شصت و هشت رفت خدمت. هنوز هم سربازی‌اش تمام نشده ازدواج کرد. مرد لبخند زد. پرسید بچه هم دارد؟ گفتم بله. پسرش الان بیست ساله است. مرد هم به داستان برادر من علاقمند بود. داستان آدمی که از اینجا عبور کرده و الان چقدر دور است. می‌توانستم برایش قصه‌ها بگویم از دلتنگی برادرم برای آن دوره که در همین راهروها می‌دوید. 
گفت به برادرت سلام برسان. بگو امیدوارم موفق باشد. من آنموقع‌ها اینجا نبودم، خودم محصل بودم، ولی خوب کاری کردی الان آمدی. گفتم می‌دانم. اگر مدرسه شروع می‌شد نمی‌توانستم بیایم و عکس بیاندازم. از او تشکر کردم و از پله‌ها امدم پایین. چندتای دیگری عکس از راهرو و از حیاط انداختم. توی حیاط، هیاهو را تصور کردم، از بازی فوتبال پسرها در زمین والیبال، تا تشییع جنازه‌ای که از همین وسط شروع می‌شد، و اجسادی تکه تکه شده، توی پلاستیک... 
نمی‌دانم که عکسها را برایش بفرستم یا نه. با خودم گفتم به برادر کوچکم خبر بدهم که می‌خواهم عکسها را بفرستم. برود پیش برادر بزرگتر باشد. تنهایش نگذارد. 

۱۳۹۴ شهریور ۶, جمعه

خوب بودن.

یک واکنش دفاعی‌ست. یادم نیست از چه زمانی عادتم شد. باید برگردد به زمانی که امریکا بودم. اینکه وانمود کنم خوبم. اینکه وانمود کنم اتفاقی نیفتاده. اینکه وانمود کنم مهم نیست. از یک روزی شروع کردم آگاهانه این عکس‌العمل را نشان دادن، حالا، از دستم در رفته. آنقدر ناخودآگاه این بی‌تفاوتی و مقاومت را نشان می‌دهم، و آنقدر طبیعی، که برای طرف مقابل سئوال می‌شود، که واقعا ناراحت نشدم؟ 
ساعت سه و نیم شب است و نشسته‌ام وبلاگ می‌نویسم. یک چیزی سر جایش نیست.

۱۳۹۴ شهریور ۱, یکشنبه

قاصدک

آسمان سیاه شده بود. نه واقعی، آسمان برلین آبی بود، اما آسمان روح من سیاه شده بود. شده بودم مرده‌ی متحرک. نه، نمرده بودم. روحم در نهایت فشار، نهایت غم غوطه می‌خورد. توی خیابان که بودم بغضم بی‌هوا می‌ترکید. می‌زدم زیر گریه. و خیابانهای برلین اشکهایم را نمی‌دید. 
یکبار توی خیابان نامجو گوش می‌دادم. همراه با آن بلند می‌خواندم. گوشهای برلین به صدای من بسته بودند. به بنای یادبود کشته‌شدگان جنگ رسیدم، بنای مجسمه‌ی مادری که پسر سرباز جوانش را به آغوش داشت. وارد شدم، چشمهایم غرق بود. گوشه‌ی ورودی روی سکو نشستم. آهسته و بی‌صدا برای ساعتی اشک ریختم. مادر، در غم من غرق بود. فرزندش را در آغوش داشت، و نوری که به آندو می‌تابید، مرا در تاریکی فرو برده بود. توریستها می‌آمدند، وارد می‌شدند. جلو می‌رفتند. گلهایی که برای مادر و فرزند گذاشته شده بودند را تماشا می‌کردند. به مجسمه نگاه می‌کردند. آنقدر جلو می‌رفتند که شاید می‌خواستند چیزی جدید از هنر زیبایی‌شناسانه‌ی مجسمه‌ي برنزی پیدا کنند. نمی‌فهمیدند که حریم آن مادر چقدر وسیع است، آنقدر وسیع که تمام آن ساختمان را در بر می‌گیرد، و آنها اجازه داشتند تنها تا سکوی ورودی قدم بگذارند. نمی‌فهمیدند، چون اگر می‌فهمیدند، چشمشان به من نمی‌افتاد، و نمی‌دیدند که بغضم تمام نمی‌شود. 
به او گفته بودم من یک قاصدکم. از سبکبالی، از درخشش در زیر نور آفتاب، از لذت سوار بودن به باد و رسیدن به ابرها برایش می‌گفتم، از بازیگوشی در دستهای بی‌احتیاط کودکان، از شنیدن رازهای دل عاشقان، از گرفتن یادها و پیامها برایش می‌گفتم. نمی‌دانستم ظرفیتش تا کجاست. به خیال خودم، ظرفیتش بالا بود. به خیالم که از آن حرفها شور و شوق پیدا می‌کرد. به خیالم، عاشق بود...
عشق... چه معجون غریبی هستی تو. می‌آیی تا زخم چندین ساله‌ام را ترمیم کنی، یا می‌آیی تا زخمی عمیق‌تر توی جانم بکنی؟ ارزشش را دارد آن چند روز زندگی از فرط عشق، به آنچه بعد از آن تصاحب می‌کنی؟ عشق، تو می‌آیی و آجر روی آجر، لبخند روی لبخند، شوق روی شوق، مرا دوباره می‌سازی و یکمرتبه... 
و من، یک گم‌شده بودم، در خیابانهای برلین، که هیچ خیابانی به اندازه‌ی آنها تیغ تنهایی روی تن نمی‌کشید. مثل این بود که در حبابی از آب قدم برمی‌داشتم، شور و جنب و جوش اطرافم را تار می‌دیدم، سر و صدایش را نمی‌شنیدم. توی حبابی فرو رفته بودم که همه‌ی صداها گنگ بود، همه‌ی تصویرها درهم، و من زیر لایه‌ای از چرک و غم مچاله بودم. 
توی خانه از بیرونش صدها برابر بدتر بود. خانه‌ای که نماد شادی، جمعیت و خنده بود، حالا مرا تنها به حال خود می‌گذاشت، با یک همخانه، که بودنش بیش از نبودنش آزار دهنده بود. همخانه‌ای که از توی اتاقش بیرون نمی‌آمد، با تو چشم توی چشم نمی‌شد، حتی سلامی نمی‌کرد. همخانه‌ای که بود، اما نبود. همین بود و نبودش از نبودش شکنجه‌گرتر بود. 
توی خانه، از احساس سرما سر انگشتهایم یخ می‌کرد، زیر پتو خودم را جمع می‌کردم و سر توی بالش هق‌هقم را خفه می‌کردم. چه فرقی می‌کرد برای آن کسی که آنطرف دیوار، بود و نبود تو برایش کوچکترین اهمیتی نداشت؟ توی خانه، تنها یک موسیقی بود که گوش می‌دادم. زنی به نام پرناز، قاصدک را می‌خواند، و تنها صدای او مرحم دل زخم‌دیده‌ام بود. "انتظار خبری نیست مرا... نه ز یاری، ز دیاری باریک..." روزهایم با صدای او شب می‌شد، و شبها را با صدای او به امید طلوع صبح می‌نشستم، در حالی که چهره‌ام را خودم هم نمی‌شناختم، و این حجم عظیم غم مرا در خود بلعیده بود. 
نفس نمی‌کشیدم.
وقتی پیغامش آمده بود، آن ایمیل مبهم، در محل کار بودم. معمولا اجازه‌ی استفاده از تلفن را در محل کار نداشتیم. در هنگام ناهار ایمیلش را باز کرده بودم، خوانده بودم، اما نمی‌فهمیدمش. وقتی برای کار برگشته بودم، کار ماشین‌وار در چاپخانه، آنهم برای پرداخت کرایه آخرین ماه، فکرم به آن ایمیل بود، و سعی می‌کردم پیامش را تجزیه و تحلیل کنم. خودم را قانع می‌کردم که نه، منظورش این نبود، منظورش... منظورش چه بود؟ لحظه‌ای گوشی را بیرون می‌آوردم و دوباره می‌خواندم. بازهم گوشی را در جیب می‌گذاشتم. در ابهام، در یک فضای مه‌آلود سرد، دستهایم جعبه‌ها را می‌بست، روی هم می‌چید، ذهنم در انکار بود. نه. منظورش... منظورش... 
وقتی مینا به دیدنم آمده بود، خیلی تلاش می‌کردم که برایش سخت نگذرد، سعی می‌کردم حباب پر از آب تیره رنگ غم من او را در خود نگیرد، و مثل این بود که توی آن حباب، دستهایی نامرعی دارند پوستم را می‌خراشند. با هم به پتسدام رفته بودیم، توی باغ گیاهان گم شده بودیم، و آنجا بود که روحم برای چند قدم هم که شده جلوتر از من و جداره‌ی سیاهی که مرا در خود زندانی کرده بود حرکت کرد، به عقب برگشتم، خودم را در آن وضعیت اسفبار دیدم، و گفتم نه! این آنها هستند که تو را از دست داده‌اند! این را نه برای دلداری روان پیر شده‌ام، بلکه به عنوان واقعیتی برای خودم تکرار کردم. باید روی پای خودم می‌ایستادم. 
آنروز، وقتی از ابهام پیام ایمیل بیرون آمده بودم، تا پایان کار در سکوت محض بودم. در سکوت محض بودن در آلمان هیچ زحمتی ندارد. می‌توانی روزها، ماهها، هیچ کلامی به زبان نیاوری و هیچکس ناراحت نمی‌شود، هیچکس ککش نمی‌گزد، هیچکس حتی متوجهش نمی‌شود. وسایلم را از توی کمد برداشتم و به ایستگاه اس-بان رفتم. توی قطار هیچ حسی نداشتم، گیج و منگ بودم. چشمهایم نمی‌دید، گوشهایم نمی‌شنید، اما روحم از غم ورم کرده بود و نزدیک به انفجار بود. می‌توانستم تا خانه نگهش دارم؟ می‌توانستم تا خانه صبر کنم؟ خانه‌ی سرد با همخانه‌ی ارواح مانندش... صدای بلندگوی توی قطار اعلام کرد"برنبورگر تور". روی صندلی میخکوب بودم، اما دستی نامرعی و بزرگ آمد و مرا بیرون کشید. هیچ چیز نمی‌شنیدم، اما تصاویر به شدت شفاف و واضح بود. درست قبل از بسته شدن در پیاده شده بودم و دست نامرعی مرا بی وقفه به سمت بیرون می‌کشید. از پله‌های ایستگاه که بالا می‌رفتم، زنی در حال پایین آمدن بود، باد توی پیراهن کرم‌رنگش می‌زد و آفتاب در موهای طلایی‌اش که در باد می‌رقصید، می‌درخشید. از کنار زن عبور کردم، دیگر نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. در حال انفجار بودم. باید هر چه زودتر به جایگاه امنی می‌رسیدم... در محوطه‌ی جلوی دروازه‌ی برندنبورگ جمعیتی از دخترها و پسرها با لباسهای شاد، با چهره‌های براق و خنده‌های بزرگ، در حال عکس گرفتن بودند، تصاویر از رنگ پر بود، صدا نبود، و من سراسیمه به سمت مکان امن می‌رفتم. چراغ قرمز بود. باید چند ثانیه‌ی دیگر صبر می‌کردم، چند ثانیه، چند ثانیه، یا چند روز؟ چراغ سبز شد... با عجله از خیابان به آنطرف دویدم و با همان قدمهای تند خودم را به درون یادبود هولوکاست انداختم. ستونهای بتونی به سرعت مرا پنهان کردند و در حالی که دیگر نفسی بالا نمی‌آمد شکستم.
شاید بلندترین هق‌هق زندگیم بود، هق‌هقی که از جایی عمیق‌تر از عمق درونم می‌جوشید. اشک، غم، درد، سیاهی، همه‌اش در هق‌هقی بی نفس بالا می‌آمد و از وجودم بیرون می‌ریخت. ‍هیچوقت آنقدر عمیق، آنقدر بلند، آنقدر طولانی نگریسته بودم، و بسیاری از توریستها، شاید با نگاهی از تعجب، ولی در سکوت از جلویم می‌گذشتند. کسی دست روی شانه‌ام گذاشت و فشرد. شاید می‌خواست همدردی کند، شاید تصور می‌کرد من برای قربانیان هولوکاست اشک می‌ریزم، شاید هیچ فکری نمی‌کرد، اما دست او هم نمی‌توانست مرا آرام کند. روی شانه‌ام زد و عبور کرد. دختری آمد و از من پرسید چه شده؟ آیا گم شده‌ای؟ می‌خواهی کسی را برایت صدا کنم؟ چه جوابی می‌خواست به او بدهم؟ که در تنها امامزاده‌ی شهر که بشود تویش گم شد و گریست هم هنوز نمی‌توان گم شد؟ به او گفتم تنهایم بگذار. روی زمین نشستم. اشکها کم‌کم تمام می‌شد، اما چیزی از غم درونی‌ام کم نکرده بود. مثل آتش زیر خاکستر بود که حالا تنها بادی به آن خورده...
بچه‌ها در حال قایم باشک بازی بودند، از روی پاهای من می‌پریدند، دنبال هم می‌کردند، نگاهم به دیواره‌ی بتونی روبرویم مات شده بود.
روزها از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. راه رفتن روی سنگفرش پیاده رو اشکهایم را سرازیر می‌کرد. عبور از کنار کافه‌ها و رستورانها اشکم را سرازیر می‌کرد. بازی بچه‌ها در خیابان اشکم را سرازیر می‌کرد، و بدون استثنا هر روز از ایستگاه تا خانه را می‌گریستم. 
شب دوم یا سومی بود که توی اتاق سرد خانه‌ی بی‌روح خودم را زندانی کرده بودم. سمیه پیام داده بود که دارد به دیدنم می‌آید. اعتنا نکرده بودم. آمده بود پشت در و زنگ می‌زد. بلند نمی‌شدم بروم در را برایش باز کنم. همخانه‌ی دیگرمان که تازه از سفر رسیده بود در را برایش باز کرد. بعد درب اتاق مرا زد. به آلمانی گفت که کسی به ملاقاتم آمده. نمی‌خواستم از جا بلند شوم. دوباره در زد و گفت دوستت آمده. از زیر پتو بیرون آمدم و در را باز کردم. سمیه با لباس مشکی، شال قرمز، و لبخند بزرگش جلوی در بود، و با باز شدن در قاصدکی از پایین دامن قرمز رنگش، از سمت راست پای او به داخل خانه رقصید. چشمهایم دنبال قاصدک رفت، سمیه گفت چرا درو باز نمی‌کنی؟ چشمهایم قاصدک را گم کرده بود، اما چیزی در عمق درونم نور پاشید... 

پ.ن. فهمیدن اینکه درست یکسال از آن روزها گذشته کار سختی نبود. یک سال شد، و حس کردم حالا می‌توانم از آن حرف بزنم. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

مرثیه ای برای پشه

به طرز احمقانه ای از دیشب حس غریبی دارم. البته صبح شدتش بیشتر بود. دیروز بالاخره به خیابان ناصرخسرو رفته بودم تا از متخصصین امور مبارزه با حشرات بپرسم که برای این پشه های دارکولا چه چاره ای ببینم. خانه ام به طرز وحشتناکی مورد تهاجم پشه هایی بود که راه خود را از چاه پیدا می کردند و جای نیش هر کدام مثل یک فتیله ی آتش گرفته بدنم را آتش می زد. واقعا خواب و آسایش نداشتم. اینطرف دستگاه پشه کش را می زدم به برق، آنطرف توی آشپزخانه در فاصله ای که بخواهم یک لیوان آب از یخچال بردارم از سه چهار نقطه گزیده می شدم. حمام که هیچ! از ترس پشه ها سه چهار روز یکبار حمام می کردم چون در فاصله ای که آب را باز کنم یا اینکه بخواهم دست دراز کنم و حوله را بردارم، طعمه ی پشه ها می شدم. واقعا نمی دانید از چه چیزی حرف می زنم، اما آنهایی که حساسیتهای پوستی دارند درد من را می فهمند. خلاصه اینکه در مغازه ای در ناصر خسرو مشکل موجود را مطرح کردم و آقای کارشناس با پرسیدن سئوالات اساسی مانند اینکه خانه ام طبقه ی چندم است و ساختمان چند طبقه است، رفت آن پشت و یک بطری تیره رنگ آورد. گفت آخر شب نصف این را در پنج لیتر آب خالی کن و توی تمام چاههای خانه بریز. نصف دیگرش را هفته ی دیگر به همین شکل استفاده کن. بطری را خریدم و بعد از خریدهای دیگر در بازار بزرگ تهران برگشتم خانه.
بطری تیره رنگ روی کابینت ماند تا به همه ی کارهایم برسم، و ساعت دوازده شب به سراغش بروم تا رویش را بخوانم. در اولین نگاه متوجه شدم که داروی فوق الذکر برای دفع آفات کشاورزی تهیه شده. مواد تشکیل دهنده اش عجیب و غریب بودند. به فکر فرو رفتم که محصولات کشاورزی ای که دارویی با اینهمه هشدار و اخطار رویشان پاشیده می شود عجب سموم عجیب و غریبی هستند و ما خبر نداریم. حقا که اشرف مخلوقاتیم که هنوز با این سموم نمرده ایم. دو دلی ام در ریختن دارو در چاه با دو نیش همزمان به بازو و پشت پایم زایل شد و گفتم امشب به حساب شما پشه های بیمقدار خواهم رسید. پنج لیتر آب را آماده کردم و نصف بطری را تویش خالی کردم. دارو به سرعت کف کرد و آب به رنگ و غلظت شیر درآمد. بوی تندی هم داشت که بازهم مرا به عقب می راند. اما حالا من بودم و پنج لیتر سم مایع و به شدت بد بو. راه دیگری برای معدوم کردنش نبود. از چاه آشپزخانه شروع کردم، بعد دستشویی، حمام و در آخر توالت. مایع را خالی کردم و درب دستشویی را بستم، درب اتاق خواب را هم بستم و پنجره را باز کردم تا خودم این وسط تلف نشوم. حس بدی داشتم. حس می کردم روی صورت طبیعت را با ناخن خراشیده ام. به زحمت خوابیدم و البته تا صبح خوابهای آشفته دیدم.
صبح که بیدار شدم نمی توانستم از جا بلند شوم. احساس می کردم نمی توانم با کاری که انجام داده بودم مواجه شوم. در واقع به طور خیلی جدی احساس می کردم خودم یک آشویتس آفریده ام. شوخی نمی کنم، واقعا خودم را هم طراز آلمانیهای اردوگاه مرگ می دیدم، و احساس می کردم تمام شب صدای ناله ی پشه ها را می شنیده ام که برای زنده ماندن به دیوار چنگ می زدند. وقتی هم که بلند شدم و به حمام رفتم، هیچ پشه ای روی دیوار نبود، اما جسد پشه ها روی زمین پر بود. خدا می داند چند صد پشه ی دیگر در مسیر چاه افتاده باشند. سکوت داشت دیوانه ام می کرد. موسیقی گذاشتم و شروع کردم به شستن همه ی جاهایی که سم ریخته بودم. کوره های آدم سوزی توی ذهنم بود، با موسیقی هم کمرنگ نمی شد.
واقعیت این است که من هیچوقت درباره ی آشویتس با کسی عمیقا صحبت نکردم. در این وبلاگ ننوشتم که تجربه ام از دیدار اردوگاههای مرگ چه بوده، شاید چون می خواستم تصویرش را از ذهنم پاک کنم، اما نمی دانم، آیا آشویتس واقعا همه ی بازدیدکنندگانش را سحر و جادو می کند یا نه. وقتی در لهستان بودم، به همراه همسفرم به اردوگاه مرگ رفته بودیم، آنهم به اصرار او، چون من نمی خواستم با واقعیت جنگ تا این حد نزدیک بشوم. بعد از ظهر از کراکف زیبا اتوبوس گرفتیم و در مسیری بسیار زیبا و صلح آمیز به سمت جایی رفتیم که نمی دانستم با من چه خواهد کرد. شهر اوش وینچیم (یا همان آشویتس به آلمانی)، یک شهر عادی بود، که آپارتمانهای شبیه به هم داشت، شبیه به هر جای دیگری که در بلوک شرق ساخته شده بود، و در مسیر حرکت ما مردم بسیاری در خیابان در حال تردد، گفتگو یا خرید بودند و حتی بچه هایی بودند که دوچرخه سواری می کردند.  ورودی موزه مثل ورودی هر موزه ی دیگری بود، عده ی بسیاری جمع شده بودند و منتظر بودند درها گشوده شوند و به تماشا بروند. ورودی اردوگاه کار، تصویری بود که در بسیاری از فیلمهای سینمایی یا مستند دیده ایم. یک اهرم راه بند که بالا می رفت تا ساکنان جدید وارد شوند و به محل زندگی، غذا و کار خود معرفی شوند. بسیاری از ساختمانهای مجموعه تبدیل به موزه های عکس و مدیا شده بودند و تماشای همه ی آنها یک روز کامل وقت می گرفت. توی آن فضای بزرگ و در حال و هوای غریب آن، من و همسفرم همدیگر را گم کردیم. من کم کم به ساختمان شماره ی یازده رسیدم. جایی که جمعیت زیادی به همراه تور آمده بودند به همه ی سوراخهایش سرک بکشند، اما حتی متوجه نشوند که اولین اتاق گاز مجموعه توی این ساختمان قرار داشت. به شیوه ای کاملا مازوخیستی آنجا می ایستادم و به کوچکترین جزییات توجه می کردم و می گذاشتم که آن فضا بزرگ شود و مرا تسخیر کند. در بین ساختمان ده و یازده مکانی که هزاران انسان کنار دیوار تیرباران شده بودند مغزم قفل کرد. گروهی از توریستهای ایتالیایی جلوی دیوار دعاهای کلیسایی می خواندند. از آنجا که حرکت کردم نمی دانستم دیگر چه چیزی میتواند در انتظارم باشد. جایی در ساختمان سه یا چهار مقاومتم در هم شکست، جایی که با پشته ای از عینک مواجه شدم و دیدن آن صحنه به شدت تکانم داد. سالنهای دیگری هم بود، از انبوه چمدانها و کیفها، هزارها کفش، ظروف غذا، همه مال انسانهایی که منتظر روز بازگشتشان بودند. سالنی از قوطی های خالی زایکلون بی... با همان علایم و هشدارها که برای سموم دفع آفات می نویسند. سالن دیگری هم وجود داشت، از موها، موهای طبیعی، بلند، کوتاه، در هم، موهایی که برای بافتن پارچه مورد استفاده قرار می گرفتند! چون باید از همه ی غنایم استفاده کرد...
من مسیر روی نقشه را دنبال نمی کنم، به ندرت پیش می آید که در جایی جدید نقشه را جلوی خودم بگذارم و بگویم از نقطه ی آ باید به نقطه ی ب بروم، به جای آن خودم را می سپارم به راه، تا راه خودش مرا ببرد، و راه اینبار مرا به اتاقهای گاز و کوره های آدمسوزی هدایت کرد. تجربه ی آن فضا از توصیف خارج است. آنجا حس می کردم فریاد هزاران زن و مرد روی روحم سوار شده و سایه ای تیره روی بودنم افتاده. همین است. آشویتس مرا به آدم جدیدی تبدیل کرد. آدمی که همیشه یک سایه ی سیاه روی بودنش افتاده، و گاهی با خوشخیالی فکر می کند می تواند آنرا فراموش کند. اما آشویتس فراموش شدنی نیست. یا باید مثل توریستهای بی غم به سوراخها سرک بکشی، انگار داری در پارک سرگرمی می گردی، یا اینکه اگر می دانی روحت در این مکانها درگیر خواهد شد با خودت روراست باشی و به آنجا پا نگذاری، آنجا به طور قطع تسخیرت خواهد کرد، و بعد از آن، هیچ کدام از دردهایت به اندازه ی قبل ناراحت کننده نخواهد بود.
آشویتس تنها بخشی از یک تاریخ است. بخشی که بسیار پررنگ شده، اما همه ی داستانهایش شنیده نشده. یک برش عمیق و زجرآور است از انسان، انسان... برخلاف آنچه همیشه شنیده ایم، تنها یهودیها نبودند که در این اردوگاهها جان خود را از دست داده اند، یهودیها بلندگوی پرقدرت تری داشته اند، تا درباره ی ظلمی که به آنها شده فغان کنند، و ناله ی و مویه ی دیگر قربانیان اتاقهای گاز را در صدای فریاد خود محو کنند. در این اتاقهای گاز، که با دقت و تکنولوژی خاص آلمانها طراحی شده اند، به جز یهودیها، معلولین، همجنس گراها، کولی ها و بسیاری افراد از نژاد اسلاو محبوس شده اند، گاز سمی رویشان پاشیده شده، حتی جای ناخن کشیدنشان روی دیوارهای بتنی پیداست... چند قدم آنطرفتر، کوره ها در کنار یکدیگر قرار دارند. اجساد بعد از تخلیه ی اشیاء قیمتی شان، از جمله اعضای مصنوعی بدن و حتی دندان طلا، چهارتا چهارتا روی هم سوار می شدند تا با کمک اهرم کشویی، بدون دردسر و بدون اتلاف انرژی به داخل کوره هدایت شده به خاکستر تبدیل شوند.
وقتی همخانه ام را پیدا کردم، یکساعتی از بسته شدن مجموعه می گذشت. در محوطه پرنده پر نمی زد و همین باعث می شد حجم سکوت رشد کند و مرا احاطه کند. همخانه ی بینوا در این سکوت به شدت ترسیده بود، اما تنها مانده بود و هیچکس را در دیدرس نمی دید. وقتی مرا دید رنگش به شدت پریده بود و ترسیدم که همانجا سکته کند. گفت از اینکه تنها در ساختمان یازده مانده بود به شدت ترسیده بود، بخصوص اینکه تصور می کرد در را رویش بسته اند. آنقدر از حال بد و از احساس ناخوش آیندش گفت تا بعد از دو ساعت حالش سر جا آمد. دستش را توی دستم گرفته بودم و باید هدایتش می کردم تا به کراکف برگردیم. توی آن شهر غریب، حالا هیچکس پیدا نمی شد که به ما بگوید اتوبوس در کجا می ایستد. از روی تابلوی توی ایستگاه فهمیده بودم که آخرین اتوبوس دو ساعت پیش از اینجا عبور کرده و اگر همسفر را مجبور به راه رفتن نکنم در آن شهر ارواح ماندگار خواهیم شد. البته اخلاق هلندی اش در آن لحظه کاملا غالب بود و تصور می کرد من از قصد توی ساختمان یازده تنهایش گذاشته بودم و اینکه او الان قهرمان نجات یافته از اردوگاه مرگ است. مثل یک روح سرگردان بدون اراده دنبال من حرکت می کرد اما دست از شکایت برنمی داشت. به زور خوراکی شیرین و آبمیوه به خوردش دادم، تا ایستگاه مرکزی شهر راهش بردم تا آنجا در کنار جوانان الکی خوشی که به شهر می رفتند منتظر اتوبوس بشویم. خطر سکته کردن از سر همسفر گذشته بود، اما تا رسیدن به کراکف حرفهای بی ربط زدم و در شهر معطل کردم که به هتل نرویم، تا با در جمعیت بودن احساس اطمینان به او برگردد. آدم برونگرایی بود و درباره ی تجربه اش با هر کسی که سر راهمان قرار می گرفت حرف می زد، طوری که انگار واقعا از نجات یافته های آشویتس بود. من تنها غبطه می خوردم که چرا نمی توانم مثل او به راحتی از آشویتس حرف بزنم و خودم را خالی کنم.
حالا من آشویتسی در اندازه ی خودم به راه انداخته ام. بی توجه به صدای فریاد مرگشان، موجوداتی را که مزاحم می دیدم، با ظرفی از سم از سر راه خودم برداشته ام. حالا جسدهایشان را با آب می شویم، تا نباشند، تا دیگر نبینمشان، تا زندگی به صلح و زیبایی دلخواه من تبدیل شود. این عین واقعیت است.

۱۳۹۴ مرداد ۱۲, دوشنبه

رنگ زندگی

هفته ی گذشته برای همایش شترداران ایران رفته بودیم به ییلاق عشایر شاهسون، خاستگاه شتر دوکوهان در نزدیکی سرعین. متاسفانه مسیر رفت و برگشت بین تهران و سرعین را در شب گذراندیم و نتوانستم به وصال مناظر جاده ای برسم. از سرعین تا ییلاق را هم بر بالای نیسان آبی رنگ رفتیم و چندین بار نزدیک بود ملک الموت را به چشم ببینیم. اما با اینهمه حضور در بین عشایر طایفه ی تکله یادگاری شد که در این گنبد دوار بماند. برنامه بسیار فشرده و بی استراحت بود، اما همه چیز زمانی برایم پر رنگ تر شد که ریش سفیدان تکله به محل آمدند تا ببینند در قلمروشان چه خبر است و چه کسی می آید و چه کسی می رود. منهم فرصت را مغتنم شمردم تا به جای گوش دادن به صحبتهای دولتی ها، به چادر مجاور آلاچیق میزبان بروم و در فضایی که بی شباهت به فضای پدرخوانده نبود در خدمت بزرگان قوم بنشینم و افسوس بخورم که چرا ترکی نمی دانم. حاج بایرام و حاج امین دولتخواه از اینکه از آنها عکس انداخته ام تشکر کردند و تاکید کردند که اسمشان را بنویسم. دیدار آنها ایده ی چاپ اولین کتاب عکسم را کلید زد، و امیدوارم هر چه زودتر این ایده را به انجام برسانم و کتابی از عکسهای این بزرگان را برایشان بفرستم. شاید این حرکت باعث شود به چندهزار عکس دیگرم سری بزنم و اقدامی جدی درباره شان انجام دهم.

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

از روزهایی که می آیند و می روند

دکتر (رییسم) می گوید باید بفرستمت کلاس رانندگی تا رانندگی با ماشین دنده ای را یاد بگیری. می دانم که بیشتر دلش می خواهد راننده خصوصی بی مزد و مواجب داشته باشد، من هم زیر بار نرفته ام. گفتم اگر قرار باشد توی خیابانهای این شهر رانندگی کنم دیگر آن آدم آرامی که می بینید نخواهم بود. گفت بهتر! لااقل همان باعث بشود یک تکانی بخوری!
نه اینکه تکان نخورم، اما به خودم یاد داده ام بیخود حرص نخورم. از هر چیزی قسمت خوبش را بردارم و با آن حال کنم. بخصوص اینکه با پای خودم برگشته ام به این دیوانه خانه و از روزی که پا تویش گذاشته ام، یک آرامش خوبی دارم. گاهی موجی از کار زیاد یا اتفاقات اعصاب خرد کن می آید و کمی جابجایم می کند، اما دیگر تلاطمی در کار نیست، کافیست یک قدم بگذارم عقب و به خودم بگویم هی! حواست هست توی ایرانی؟ از اتفاقات روزمره که دیگران دیگر نمی بینند لذت وافر می برم. از اینکه بالای شهر خانه نگرفته ام خوشحالم. کی فکرش را می کرد زندگی در کوچه پس کوچه های خیابان جمهوری می تواند اینقدر با خلق و خویم سازگار باشد؟ کاسبهای مورد علاقه ام را پیدا کرده ام، تنها هنوز نتوانسته ام میوه فروش خوش اخلاق و با انصاف پیدا کنم. یک پیرمردی سر کوچه مان مغازه ی ابزار فروشی دارد. از انبر دست تا قفل انبار و جارو را از او خریده ام. اصلا سر کیف می آیم وقتی او به همین دو سه هزار تومان فروش می گوید خدا برکت بدهد. گفتم چقدر خوب است که شما در این محله مغازه دارید، گفت اینجا که محل کسب و کار نیست، ما برای خدمت به مردم اینجا مانده ایم.
مهمانی از آلمان داریم، خانمی ست که قدش از دو متر تجاوز می کند، از همانها که عکسشان را به کسانی که ندید عاشق آلمانی ها هستند نشان می دهم. یک چیزی در حد غول بیابانی. اما پشت این جثه ی بزرگ، قلب کوچکی دارد. امروز به من ماموریت دادند که در شهر بگردانمش. چون کاخ گلستان نزدیکمان بود رفتیم آنجا. او هم مثل من به نقاشی های احمقانه ی کاخ و بخصوص آن فرشته های زشت سینه لخت بالای خلوت کریمخانی خندید. وقتمان تقریبا رو به پایان بود، از کافه سئوال کردیم تا چه ساعتی باز هستند، گفتند تا هفت. دیدیم فرصت هست که بعد از دیدن کاخ ابیض به کافه برگردیم. آمدیم و هر چه منو را بالا و پایین کردیم چیزی سنتی و ایرانی پیدا نکردیم. آب طالبی سفارش دادیم و برای اولین بار با آب طالبی واقعی مواجه شدم چون تا بحال فکر می کردم آب طالبی در واقع همان طالبی ست که در مخلوط کن با یخ درست می کنند، در حالی که در اشتباه بودم و در واقع طالبی را توی آبمیوه گیری می اندازند و آبش را در می آورند و برای اینکه غلیظ نباشد آب هم قاطی اش می کنند. تا بحال چیزی به این بدمزگی نخورده بودم که ده تومان هم بخاطرش بدهم. اما خب بدی آن به همین جا ختم نشد چون ما هنوز دو جرعه از این مایع بدرنگ بی مره نچشیده بودیم که آمدند گفتند ببخشید، گروهبان آمده می گوید کافه تعطیل است. اول اعتنایی نکردم و فکر کردم که اینطور گفتند که زودتر از جا بلند شویم. اما همان لحظه موسیقی قطع شد، صندلی ها را روی هم چیدند و سه نفری زل زدند به ما که بلند شویم برویم. جر و بحث بر سر اینکه اگر میخواستید یکربع زودتر تعطیل کنید پس از اول جواب درست ندادید به جایی نرسید، بعد هم بیرون کافه با دو سرباز محوطه جر و بحثم شد که چرا دارند دستور میدهند از این مسیر برویم و از فلان مسیر نرویم. گفتم شماها آبرو برای آدم نمی گذارید، لااقل جلوی یک خارجی آبروداری کنید. از وقتی به ایران آمدم اولین بار بود که صدایم را بلند می کردم. گفتند حرفی داری فردا بیا به مدیر بزن. گفتم می آیم می زنم.
 برای خارج شدن از تنش این وضعیت رفتیم پارک شهر و بعد میدان مشق. از آنجا و جلوی هتل فردوسی  تاکسی گرفتیم و رفتیم رستوران سنتی. قیمت نجومی غذاها بیشتر برای برنامه موسیقی زنده بود که خوب بود و خانم مهمان ما را خوشحال کرد. بخصوص که همان اول سئوال کردند مهمان مال کجاست و یک پرچم آلمان گذاشتند روی میز ما. بعد هم در بین برنامه های موسیقی آقایی مجری آمد و به زبان تمام مهمانها که پرچمشان روی میز بود صحبت کرد و مهمان ما از لهجه ی آلمانی بی نقص مجری حیرت کرد. بعد هم چون کاسبی یک دیس میوه و یک جعبه شیرینی یزدی را با پرژن هاسپیتالیتی اشتباه گرفته بودیم آنهم رفت توی پاچه مان و با دویست و سی تومان صورتحساب مواجه شدیم. طبیعی بود که کیسه پلاستیک بخواهیم و دیس میوه را تویش خالی کنیم و با جعبه شیرینی زیر بغلمان بزنیم و برویم، چون مهمانمان فردا مسافر بود و می توانست از این خوراکی های ناخواسته بین راهی لذت ببرد.
در راه برگشت هم با راننده تاکسی جر و بحث کردم چون می گفت اتومبیلش تسمه پاره کرده و با اینکه داشت ما را در میان راه پیاده می کرد ولی دوبرابر کرایه واقعی پول می خواست. خب بعله، کسی که از رستوران به آن گرانی آنهم با یک خارجی لندهور بیرون بیاید باید هم به شکل کیف پول به نظر برسد. خلاصه خواستم بگویم فکر نکنید همه ی تهران گل و بلبل است یا من هم همیشه اخلاق مخملی را دارم. اما با وجود تمام داد و بیدادهایی که با ملت خارجی ندیده داشتم، عصبانیتم زود برطرف شد و بی خیال کل ماجراها شدم و تنها قیافه ی متحیر مهمان آلمانی یادم ماند وقتی که در جواب سئوالش که این ساختمان زشت چیست جواب داده بودم سفارت آلمان! خداییش هیچ دقت نکرده بودم سفارت آلمان تا چه حد زشت و ناخوش آیند است.

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

یک قاشق کتاب- نور خورشید

شازده کوچولو گفت: «اهلی کردن» یعنی چه؟ روباه گفت: این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود. یعنی «پیوند بستن»... - پیوند بستن؟ روباه گفت: البته. مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی، مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری. من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم، مثل صدهزار روباه دیگر. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، هردو به هم احتیاج خواهیم داشت. تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... ...
روباه گفت: زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا شکار می کنند. همه ی مرغ ها شبیه هم اند و همه ی آدم ها شبیه هم اند. این زندگی کسلم می کند. ولی اگر تو مرا اهلی کنی، زندگی ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور خورشید بر آن تابیده است. آن وقت من صدای پایی را که با صدای همه ی پاهای دیگر فرق دارد خواهم شناخت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند. ولی صدای پای تو مثل نغمه ی موسیقی از لانه بیرونم می آورد. علاوه بر این نگاه کن! آن جا، آن گندم زارها را می بینی؟ من نان نمی خورم. گندم برای من بی فایده است. پس گندم زارها چیزی به یاد من نمی آورند. و این البته غم انگیز است! ولی تو موهای طلایی رنگ داری. پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت... اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن! ...
روباه گفت:  آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی: تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو
آنتوان د سنت اگزوپری

۱۳۹۴ تیر ۲۰, شنبه

روزها...


در مدت سه ماهی که پایم به ایران رسیده، به سه منطقه از ایران سفر کرده ام، در واقع به سه منطقه ی دور افتاده ی محروم. آخرینش همین هفته ی گذشته بود که ساعت پنج صبح بر سر مزرعه ی کشت دیم هندوانه در کویر بودیم و در حیرت بودم از سیستم کشاورزی عجیبی که نزدیک به هزار سال است در دل کویر دارد جواب می دهد. البته شرایط لایه های خاک این وضعیت را بوجود آورده بود، یعنی سفره ی آب زیر زمینی در عمق نسبتا کمی (حدودا هشتصد متر ارتفاع از سطح دریا) قرار گرفته بود و کشاورز هزار سال پیش چاله های بزرگی حفر کرده بود تا به این عمق برسد و در همین جا کشاورزی کند، آنهم محصول آبخوری مثل هندوانه. آقای مهدی زاده که جانباز جنگی هم هست در یکی از این چاله ها حدود پنج تن محصول برداشت می کند و واقعا دستمریزاد به همتش، و همت تمام کسانی که این روش پایدار را ادامه داده اند.
این سفر آخری را در معیت بهمن ایزدی رفتیم. خوش به حالش. روح آزادش هنوز پرواز را می داند. زیر لب شعر می خواند، آواز می خواند، با خودش حال می کند. حواسش نبود که سوییچ اتومبیل دستش بود، ما را زیر آفتاب کویر کاشته و رفته بود عکاسی. این است که می گویم روح آزاد دارد. عاشق قدم به قدم ایران است و به اندازه ی ایران هم دوست و آشنا و رفیق شفیق دارد؛ این از خواص خاک شیراز  است لابد.
سفر ماقبل کاشان سفری بود به چابهار، به دیاری که همه عمر دیدنش آرزویم بود. با اینکه سفر بیشتر ماموریت کاری بود، اما همان حس بودن در چابهار برایم لازم... ولی نه کافی... از اینجا به یکی از محرومترین مناطق ایران رفتیم، جایی که یک کارخانه ی صنعتی، تنها چشمه های آب عده ای روستانشین را تصاحب کرده بود، مردهایی که تا بحال زن در اتاق گفتگویشان ننشسته بود، مردهایی که از نداشته ها شکایت می کردند، از کار نداشته، آب نداشته، سواد نداشته، مردهایی که حتی شناسنامه ندارند، خواسته اند گرفتار خدمت اجباری سربازی نشوند، حالا در سن پیری هم هنوز شناسنامه، سواد، وجود خارجی ندارند. مردهایی که به شرط اشتغال، زمینها و چشمه هایشان را به کارخانه بخشیده اند، و کارخانه کارگرش را از بخشهای دیگر استان آورده. بعد ازشنیدن صحبت مردها، به پشت کپرها و دیدن زنها رفتیم. زنهایی که گفتند بیایید به درد دل ما هم گوش بدهید. گفتند شوهرهایمان بی کارند، حقوقشان را نداده اند، گفتند آبمان را کارخانه برده، گفتند آنزمان که شوهرهایمان قاچاق می بردند وضعمان بهتر از این بود. گوش دادیم و به فکر فرو رفتیم، که زنهای پشت کپر، همه چیز را برای خانواده شان می خواستند، و از نداشته های خودشان کلمه ای شکایت نمی کردند.
اما سفر قبل از این سفر، به یکی از دورافتاده ترین روستاهای استان سمنان بود، جایی که مهمان عشایر مهربان بودیم، که برای چندمین سال متوالی گرفتار خشکسالی بودند، که تعداد میش و بزشان فرصت ازدیاد ندارد، که خجل از نداشتن محصولات لبنی، ما را با پنیر قالبی کارخانه ای پذیرایی کرده بودند.
بی آبی چقدر نزدیک ماست، و چقدر هنوز حسی نسبت به آن نداریم. چقدر هنوز نمی فهمیم که آنطرف شیر آبی که باز می کنیم، آنطرف قبض آبی که می پردازیم، آنطرف حس امنیت، و تصور آنکه بی آبی مال دیگران است و مال من نیست، ما چقدر چقدر به شیرهای خالی، آبهای شور و بیماریهای دسته جمعی نزدیکیم. اینها ربطی به عقب ماندگی یا مدرن بودن ندارد. وقتی مرز آب نداشتن به خانه ی ما برسد، شاید آن منبع و پمپ جدید آب کفاف چند روز را بدهد، اما من از روزهای بعد از آن می ترسم.
این مدت که نبودم و ننوشتم، اتفاق دیگری هم افتاد. پروفسور شهریار عدل هم از بین ما رفت. شاید اگر در بم نمی دیدمش، و جذب شوخ طبعی و فروتنی اش نمی شدم، شاید اگر در مقابل سواد علمی اش که هیچ بویی از تکبر و افتخار در آن نبود تکان نمی خوردم، آنوقت برایم یک آدم عادی می شد؛ پیرمرد باستانشناس و ایرانشناس که عاشق ایران بود و بر سر دفن شدنش در بهشت زهرا یا گورستان خانوادگی اش درگیری پیش آمد و آخرش میراثی ها حرفشان را به کرسی نشاندند و ... اما شهریار عدل آدم عادی ای نبود، و حق این بود که مراسمی در خور خدماتش برایش گرفته شود، نه مراسم تجلیل محقری در ورودی موزه ایران باستان، که نیم ساعت بعد همه شرکت کنندگانش پراکنده شدند. مراسم تمام شد، همه رفتند، اما دونفر از همکاران واقعی شهریار عدل روی نیمکت پارک نشسته بودند، در بهت و سکوت، چون تنها این دو بودند که می فهمیدند ایران چه پدری را از دست داده و می دانستند که این آدمها که برای قشون کشی آمدند و رفتند، فردا حتی نام شهریار به یادشان نخواهد ماند.

پ.ن. نوشته هایم یک چیزی کم دارند. می دانم. نوشته هایم در دور دست، در جایی که دیگر در دسترسم نیست توی زمین فرو می روند. چقدر نوشتن همین چند خط برایم سخت شده.

۱۳۹۴ خرداد ۲۱, پنجشنبه

شوخی بردار نیست!

نمی‌دانم که آیا ویرووسهای سمج موجود در ایران از خارج رفته های سوسول بیشتر خوششان می‌آید یا اینکه من یک ویرووس‌ربا نصب کرده‌ام توی بدنم و هر بیماری عجیب و غریبی را با نهایت شدتش می‌گیرم و ولم هم نمی‌کند! خلاصه خواستم مثل خاله جانتان سفارش کنم که جان هر کسی که دوست دارید این روزها مواظب باشید، غذا و نوشیدنی بیرون را نخورید، دست و صورتتان را مرتب بشویید و این توصیه‌ها را جدی بگیرید، تا از این ویرووس اسهال و استفراغ خانمان برانداز در امان بمانید. 
باقی بقایتان. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۶, شنبه

فرزند فضل الله

عمه جان پرت زياد مى گويد. ديشب مى گفت نسب ما از يكى از اجداد پدرى به دامغان مى رسد. اين داستان پيدا كردن رگ و ريشه دارد برايم جالب مى شود. از طرفى حتى اگر يكى از دورترين نياكان ما اهل دامغان باشد من فرزند خلف او خواهم بود، فرزند دشتهاى حاشيه كوير، فرزند آباديهاى دلنشين، فرزند آبى ترين آسمانها.

۱۳۹۴ خرداد ۱۵, جمعه

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

آبهاى جنوب

در چابهارم. 
بودن در اين شهر آرزوى ديرينم بود. آمدم، دوستش داشتم، دوست داشتنى هايش را دوست داشتم، از نداشته هايش دلم گرفت، اما امشب تجربه ى عجيبى داشتم. امشب به عشق پا زدن به آب درياى عمان به ساحل رفتم. ماه بالاى سرم مى درخشيد، نور مهتاب روى موج مى رقصيد وبعد مى شكست، اما كفشها را كه كندم، جلو رفتم و جلوى فرود موجها ايستادم ترسى تيره مرا به آغوش گرفت. آب به پاهايم رسيد، ترس از پاهايم بالا آمد، بدنم لرزيد. اين آب كه آرزوى ديدنش را داشتم حالا مرا طلسم  مى كرد. پا عقب كشيدم. به آب، به آسمان نگاه كردم، به آب خيره شدم. دريا مرا از خود مى راند. پيامش را دريافت كردم و به آن احترام گذاشتم.