۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

آبهاى جنوب

در چابهارم. 
بودن در اين شهر آرزوى ديرينم بود. آمدم، دوستش داشتم، دوست داشتنى هايش را دوست داشتم، از نداشته هايش دلم گرفت، اما امشب تجربه ى عجيبى داشتم. امشب به عشق پا زدن به آب درياى عمان به ساحل رفتم. ماه بالاى سرم مى درخشيد، نور مهتاب روى موج مى رقصيد وبعد مى شكست، اما كفشها را كه كندم، جلو رفتم و جلوى فرود موجها ايستادم ترسى تيره مرا به آغوش گرفت. آب به پاهايم رسيد، ترس از پاهايم بالا آمد، بدنم لرزيد. اين آب كه آرزوى ديدنش را داشتم حالا مرا طلسم  مى كرد. پا عقب كشيدم. به آب، به آسمان نگاه كردم، به آب خيره شدم. دريا مرا از خود مى راند. پيامش را دريافت كردم و به آن احترام گذاشتم. 

۱ نظر:

  1. جوان که بودم این ترس‌ها خیلی ضعیف بودند. سن و سال چیز خوبیست جز ترس‌‌های بزرگش و بی‌باکی اندکش ...

    پاسخحذف