۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

از روزهایی که می آیند و می روند

دکتر (رییسم) می گوید باید بفرستمت کلاس رانندگی تا رانندگی با ماشین دنده ای را یاد بگیری. می دانم که بیشتر دلش می خواهد راننده خصوصی بی مزد و مواجب داشته باشد، من هم زیر بار نرفته ام. گفتم اگر قرار باشد توی خیابانهای این شهر رانندگی کنم دیگر آن آدم آرامی که می بینید نخواهم بود. گفت بهتر! لااقل همان باعث بشود یک تکانی بخوری!
نه اینکه تکان نخورم، اما به خودم یاد داده ام بیخود حرص نخورم. از هر چیزی قسمت خوبش را بردارم و با آن حال کنم. بخصوص اینکه با پای خودم برگشته ام به این دیوانه خانه و از روزی که پا تویش گذاشته ام، یک آرامش خوبی دارم. گاهی موجی از کار زیاد یا اتفاقات اعصاب خرد کن می آید و کمی جابجایم می کند، اما دیگر تلاطمی در کار نیست، کافیست یک قدم بگذارم عقب و به خودم بگویم هی! حواست هست توی ایرانی؟ از اتفاقات روزمره که دیگران دیگر نمی بینند لذت وافر می برم. از اینکه بالای شهر خانه نگرفته ام خوشحالم. کی فکرش را می کرد زندگی در کوچه پس کوچه های خیابان جمهوری می تواند اینقدر با خلق و خویم سازگار باشد؟ کاسبهای مورد علاقه ام را پیدا کرده ام، تنها هنوز نتوانسته ام میوه فروش خوش اخلاق و با انصاف پیدا کنم. یک پیرمردی سر کوچه مان مغازه ی ابزار فروشی دارد. از انبر دست تا قفل انبار و جارو را از او خریده ام. اصلا سر کیف می آیم وقتی او به همین دو سه هزار تومان فروش می گوید خدا برکت بدهد. گفتم چقدر خوب است که شما در این محله مغازه دارید، گفت اینجا که محل کسب و کار نیست، ما برای خدمت به مردم اینجا مانده ایم.
مهمانی از آلمان داریم، خانمی ست که قدش از دو متر تجاوز می کند، از همانها که عکسشان را به کسانی که ندید عاشق آلمانی ها هستند نشان می دهم. یک چیزی در حد غول بیابانی. اما پشت این جثه ی بزرگ، قلب کوچکی دارد. امروز به من ماموریت دادند که در شهر بگردانمش. چون کاخ گلستان نزدیکمان بود رفتیم آنجا. او هم مثل من به نقاشی های احمقانه ی کاخ و بخصوص آن فرشته های زشت سینه لخت بالای خلوت کریمخانی خندید. وقتمان تقریبا رو به پایان بود، از کافه سئوال کردیم تا چه ساعتی باز هستند، گفتند تا هفت. دیدیم فرصت هست که بعد از دیدن کاخ ابیض به کافه برگردیم. آمدیم و هر چه منو را بالا و پایین کردیم چیزی سنتی و ایرانی پیدا نکردیم. آب طالبی سفارش دادیم و برای اولین بار با آب طالبی واقعی مواجه شدم چون تا بحال فکر می کردم آب طالبی در واقع همان طالبی ست که در مخلوط کن با یخ درست می کنند، در حالی که در اشتباه بودم و در واقع طالبی را توی آبمیوه گیری می اندازند و آبش را در می آورند و برای اینکه غلیظ نباشد آب هم قاطی اش می کنند. تا بحال چیزی به این بدمزگی نخورده بودم که ده تومان هم بخاطرش بدهم. اما خب بدی آن به همین جا ختم نشد چون ما هنوز دو جرعه از این مایع بدرنگ بی مره نچشیده بودیم که آمدند گفتند ببخشید، گروهبان آمده می گوید کافه تعطیل است. اول اعتنایی نکردم و فکر کردم که اینطور گفتند که زودتر از جا بلند شویم. اما همان لحظه موسیقی قطع شد، صندلی ها را روی هم چیدند و سه نفری زل زدند به ما که بلند شویم برویم. جر و بحث بر سر اینکه اگر میخواستید یکربع زودتر تعطیل کنید پس از اول جواب درست ندادید به جایی نرسید، بعد هم بیرون کافه با دو سرباز محوطه جر و بحثم شد که چرا دارند دستور میدهند از این مسیر برویم و از فلان مسیر نرویم. گفتم شماها آبرو برای آدم نمی گذارید، لااقل جلوی یک خارجی آبروداری کنید. از وقتی به ایران آمدم اولین بار بود که صدایم را بلند می کردم. گفتند حرفی داری فردا بیا به مدیر بزن. گفتم می آیم می زنم.
 برای خارج شدن از تنش این وضعیت رفتیم پارک شهر و بعد میدان مشق. از آنجا و جلوی هتل فردوسی  تاکسی گرفتیم و رفتیم رستوران سنتی. قیمت نجومی غذاها بیشتر برای برنامه موسیقی زنده بود که خوب بود و خانم مهمان ما را خوشحال کرد. بخصوص که همان اول سئوال کردند مهمان مال کجاست و یک پرچم آلمان گذاشتند روی میز ما. بعد هم در بین برنامه های موسیقی آقایی مجری آمد و به زبان تمام مهمانها که پرچمشان روی میز بود صحبت کرد و مهمان ما از لهجه ی آلمانی بی نقص مجری حیرت کرد. بعد هم چون کاسبی یک دیس میوه و یک جعبه شیرینی یزدی را با پرژن هاسپیتالیتی اشتباه گرفته بودیم آنهم رفت توی پاچه مان و با دویست و سی تومان صورتحساب مواجه شدیم. طبیعی بود که کیسه پلاستیک بخواهیم و دیس میوه را تویش خالی کنیم و با جعبه شیرینی زیر بغلمان بزنیم و برویم، چون مهمانمان فردا مسافر بود و می توانست از این خوراکی های ناخواسته بین راهی لذت ببرد.
در راه برگشت هم با راننده تاکسی جر و بحث کردم چون می گفت اتومبیلش تسمه پاره کرده و با اینکه داشت ما را در میان راه پیاده می کرد ولی دوبرابر کرایه واقعی پول می خواست. خب بعله، کسی که از رستوران به آن گرانی آنهم با یک خارجی لندهور بیرون بیاید باید هم به شکل کیف پول به نظر برسد. خلاصه خواستم بگویم فکر نکنید همه ی تهران گل و بلبل است یا من هم همیشه اخلاق مخملی را دارم. اما با وجود تمام داد و بیدادهایی که با ملت خارجی ندیده داشتم، عصبانیتم زود برطرف شد و بی خیال کل ماجراها شدم و تنها قیافه ی متحیر مهمان آلمانی یادم ماند وقتی که در جواب سئوالش که این ساختمان زشت چیست جواب داده بودم سفارت آلمان! خداییش هیچ دقت نکرده بودم سفارت آلمان تا چه حد زشت و ناخوش آیند است.

۴ نظر:

  1. وای منم از این تجربیات بد تو ایران حسابی داشتم. بیخیال!
    خط آخر عالی بود :))))

    پاسخحذف
  2. الگوی من هستی فرشته خانوم. ممنون که هستی. ممنون که عاقلانه و شجاعانه تصمیم میگیری. ممنون که می نویسی. ممنون که مهمون از کشور های دیگه دعوت می کنی. ممنون که اصل رو فدای فرء نمیکنی. خوب باشی و خدا قوت!!!

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اوا یکمرتبه فکر کردم آدم مهمی شدم!
      ممنون از شما که لطف داری.

      حذف