۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

حتی اگر خاطرات من نیست

دو سه ماهی بود با برادر بزرگم صحبت نکرده بودم. وقت نشده بود، اینترنت نداشتم، کارت تلفن نمی‌خریدم. او هم از آنطرف حوصله نداشت یا وقتش را نداشت که زنگ بزند. این برادرم تنها پنج سال از من بزرگتر است، اما یک دنیا فاصله داریم. بچه که بودیم با هم بودیم اما کم‌کم از هم دور می‌شدیم. من می‌شدم دختر ساکت سر به زیر خیالاتی و او می‌رفت در قالب برادر غیرتی بی عقل. بعد هم یک عشق و عاشقی طولانی  و پر ماجرا برایش شروع شد و وقتی هنوز سرباز بود ازدواج کرد. دروغ چرا، با همسرش هم هیچوقت نزدیک نبودم. اوایل هر چه می‌گفتم به پر قبای خانم بر می‌خورد، پدرم دعوایم کرد و گفت زبان به دهن بگیر! من هم لال شدم و دیگر چیزی نگفتم و کم‌کم دور شدیم. برادرزاده‌ام را خیلی دوست داشتم و دارم، اما از یک زمانی دور شدن از پدر و مادرش نتیجه‌‌اش دوری از برادرزاده‌ام هم شد، بعد داستان اینکه فرشته اصولا خودخواه است و سرش را میندازد پایین می‌رود سفر و حتی یک خبر از ما نمی‌گیرد و فلان.... بگذریم. داستان اصلا بر سر این حرفها نیست.
چند روز پیش بالاخره به او تلفن زدم. یکساعتی حرف زدیم. از وقتی درد مشترکمان غربت بود بیشتر شروع کردیم به حرف زدن. من افسردگی‌هایش را می‌فهمیدم و سعی می‌کردم با حرف بارش را سبک کنم. او هنوز غد و یکدنده بود و حرفهایم به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت. اما فکر می‌کنم بیشتر از سایر اعضای خانواده او را می‌فهمیدم. راستش در تمام زندگیمان تنها یکبار اتفاق افتاد که من و او و برادر کوچکترمان، سه تایی سوار ماشین بشویم و برویم در وست وود لس آنجلس فالوده بخوریم. تنها باری که بود ما سه تا با هم بودیم و مثل آدم داشتیم معاشرت می‌کردیم. بعد هم دیگر پیش نیامد و این واقعه مثل یک فیلم که تنها یکبار اکران شده توی ذهنم ماند. البته بخشی از تقصیرها برمی‌گردد به من که سر گذاشتم به سفر و فرصت جمع شدنمان دور هم از دست رفت. اگرچه الان هر دوشان دوست دارند به ایران برگردند، اما نمی‌دانم با سر و همسر و گرفتاری‌های شغلی آنهم از نوع امریکایی تا چه حد این بازگشت عملی باشد. به هر حال... من آمده‌ام و خانه‌ای اجاره کرده‌ام و دوست دارم که هر چه زودتر برادرها بیایند، چون دلم برای هر دویشان تنگ شده و می‌دانم چقدر در آرزوی قدم زدن توی خیابانهای تهران خیالبافی می‌کنند. 
وقتی با برادر بزرگتر صحبت می‌کردیم به او گفتم خبر داری کجا خانه گرفته‌ام؟ با شوق فراروانی گفت آره!!! پسر، هنرستان من اونجا بود!! آدرس هنرستان را داد، اتفاقا همان روز از همان خیابان عبور کرده بودم، اما چشمهایم به دنبال مغازه‌های پلاستیک فروشی بود تا هنرستان پسرانه! گفت برو و از آن خیابان عکس بگیر. اصلا ببین می‌توانی بروی توی مدرسه و عکس بگیری؟ گفتم می‌روم ببینم. گفت توی همان حیاط مدرسه بود که بچه‌ها که در جبهه شهید شده بودند را آوردند برای تشییع جنازه. اگر بروی در طبقه‌ی بالا عکس بچه‌های شهید هست. دوتایشان را می‌شناختم. از این حرفش دلم لرزید. راستش من آنروزهای برادرم را یادم هست، روزهایی که جسد هم هنرستانی‌هایش را آورده بودند، توی کیسه‌ی پلاستیک. روزهایی که آنها را به بهشت زهرا می‌بردند برای تشییع پیکر همکلاسی‌هایشان، می‌گفت جلوی قطعه شهدا یک حوض است که فواره‌ی خون دارد، یادم می‌آید که آن‌شبها نمی‌توانست بخوابد و کورتون می‌خورد. 
امروز وقتی به بانک رفته بودم متوجه شدم هنرستان جلوی رویم قرار دارد. آنجا بود، روبروی من، و متاسفانه یا خوشبختانه تغییر کاربری نداده بود. عابر بانک خیلی شلوغ بود. راه افتادم آنطرف خیابان و از درب باز مدرسه گذشتم و رفتم داخل. یک حیاط، میله‌های بسکتبال، دروازه‌ی فوتبال، تیرک تور والیبال اما نبود، یکبار توی زمین والیبال داشتند فوتبال بازی می‌کردند، آنقدر حواسش به بازی بود که حواسش نبود و با صورت رفت توی تور و وقتی آمد خانه صورتش مشبک شده بود! هر هفته هم مصدوم از توی زمین فوتبال جمعش می‌کردند، می انداختند پشت موتور سیکلت یکی از همکلاسی‌ها و میآوردندش خانه. یکبار یکی آمده بود قیچی بزند، زده بود نصف صورت برادر ما را کنده بود، یکبار از هول شوت زدن به توپ با یکی از تیم مقابل همزمان به توپ زدند، توپ به هوا رفت و مچ پای هر دو ناکار شد، و بارها و بارها مصدومیتهای دیگر که هر شنبه با خود به خانه می‌اورد. من آن روزهای برادرم را خوب یادم هست. 
حالا من توی حیاط بودم و هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. منتظر بودم کسی از نگهبانی پیدایش بشود و بیاید بپرسد چه کار می‌کنی. آنطرف بالاخره کسی پنجره را باز کرد. رفتم و گفتم برادر من سی سال پیش اینجا درس می‌خواند، می‌توانم از اینجا برایش عکس بگیرم؟ آقا کمی تعجب کرد. گفتم اینجا رشته‌ی راه و ساختمان می‌خواند. الان خارج از کشور است و دلش برای اینجا تنگ شده. گفت بفرمایید و اشاره کرد به درب ورودی ساختمان. 
انگار این ساختمان از دل دهه‌ی شصت کنده شده و اینجا بود. همان نرده‌های قدیمی، همان دیوارهای آبی با پوسترها و شعارها، از پلکان موزاییک بالا رفتم و آن بالا، آن روبرو، عکس شهدا بود. همانطور که برادرم گفته بود. به برادرم گفته بودم طوری تعریف می‌کنی انگار آنجا هنوز همان شکلی‌ست، اما حالا من اینجا بودم و هیچ عوض نشده. 
آقا آمد و گفت شهدا را می‌شناسید؟ گفتم نه، ولی می‌دانم که برادرم می‌شناسد. گفت کی اینجا درس می‌خواند؟ گفتم شصت و چهار، تا شصت و هشت. گفت عجب دوره‌ای اینجا بود، وسط جنگ، گفتم تشییع جنازه‌ها از همین حیاط شروع می‌شد. مرد سری تکان داد. لابد فکر می‌کرد چه بی‌فکرهایی بودند، بچه نوجوان دبیرستانی را چه به تشییع جنازه...
اتاقهای مربوط به کارگاه نقشه‌کشی و کلاسهای رشته ساختمان را نشانم داد. همه‌ی کلاسها اسم و تصویر شهید داشتند. از کلاسها، از پنجره‌هایشان و از عکس شهیدهای بالای در عکس گرفتم. مرد پرسید الان چه کار می‌کند؟ همین رشته ساختمان را ادامه داده؟ گفتم نه. نمی‌شد برایش قصه بگویم، از تمام شغلهایی که برادرم عوض کرده بود، از تمام راههایی که رفته بود تا روح گمشده‌اش را در آنها بیابد، چیزی از آنها نگفتم. گفتم برادرم سال شصت و هشت رفت خدمت. هنوز هم سربازی‌اش تمام نشده ازدواج کرد. مرد لبخند زد. پرسید بچه هم دارد؟ گفتم بله. پسرش الان بیست ساله است. مرد هم به داستان برادر من علاقمند بود. داستان آدمی که از اینجا عبور کرده و الان چقدر دور است. می‌توانستم برایش قصه‌ها بگویم از دلتنگی برادرم برای آن دوره که در همین راهروها می‌دوید. 
گفت به برادرت سلام برسان. بگو امیدوارم موفق باشد. من آنموقع‌ها اینجا نبودم، خودم محصل بودم، ولی خوب کاری کردی الان آمدی. گفتم می‌دانم. اگر مدرسه شروع می‌شد نمی‌توانستم بیایم و عکس بیاندازم. از او تشکر کردم و از پله‌ها امدم پایین. چندتای دیگری عکس از راهرو و از حیاط انداختم. توی حیاط، هیاهو را تصور کردم، از بازی فوتبال پسرها در زمین والیبال، تا تشییع جنازه‌ای که از همین وسط شروع می‌شد، و اجسادی تکه تکه شده، توی پلاستیک... 
نمی‌دانم که عکسها را برایش بفرستم یا نه. با خودم گفتم به برادر کوچکم خبر بدهم که می‌خواهم عکسها را بفرستم. برود پیش برادر بزرگتر باشد. تنهایش نگذارد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر