۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

سفر قطار

من سفر با قطار را دوست دارم. آنقدر دوستش دارم که اگر بگویند فلان قطار ماهی یکبار حرکت می‌کند منتظر می‌شوم زمانش برسد تا قطار سواری را تجربه کنم. یک آرامش بخصوصی به من می‌دهد حرکت واگن قطار روی ریل. یک حس متفاوتی دارد ایستادن در ایستگاه قطار به انتظار. 
اولین سفر قطاری‌ام تهران- تبریز بود. دراز کشیدن روی تخت بالایی توی واگن گرم و گوش دادن به علیرضا افتخاری که ترانه‌های قدیم بنان را بازخوانی کرده بود... سفر بسیار راحتی بود.
یکبار در ترکیه تصمیم گرفتیم به وان برویم. دختر همسایه عاشق شده بود و جناب معشوق چون سرباز بود و قاچاقی وارد ترکیه شده بود، از وان آنطرفتر نمی‌تونست برود. از کایسری (که در آن ساکن بودیم) تا وان بیست و یکساعت قطار سواری داشت و دو سه ساعت اتوبوس. یکی از زیباترین سفرهای قطاری‌ام بود. این قسمت را بعدها در وبلاگ دیگرم درباره‌ی سفر وان نوشته بودم
«توی راه به علت کمبود جا مهمانهای زیادی رو پذیرفتیم. خانواده های روستایی که با دو سه تا بچه داشتن از شهری به شهری میرفتن.قیافه های آفتابسوخته و لبخند خجالتی شون یادم نمیره.ازمون میپرسیدن از کجا اومدیم کجا میریم چرا تنها مسافرت میکنیم دانشجوییم یا برای گردش اومدیم و هزاران سئوال ساده دیگه.

مامورای قطار یه جور برامون احساس مسئولیت میکردن و نمیذاشتن موجودات مذکر جلوی کوپه ما تجمع کنن. کلا با سادگی و مهمون نوازی ما رو راهنمایی میکردن.
یکی از کارای کله پوکانه ای که میکردیم این بود که سر و نصف تنه مون رو از پنجره میکردیم بیرون و جیغ و داد میکردیم!! رو هم آب میپاشیدیم و خلاصه خیلی بهمون خوش میگذشت.
توی قطار که بودیم سپیده بیدارم کرد. گفت بیا بیرون رو ببین. چون از وسط یه دره خالی از سکنه داشتیم رد میشدیم و هیچ نور اضافه ای نبود میتونستیم پر ستاره ترین آسمون زندگیمون رو تماشا کنیم. ستاره ها انقدر زیاد و به هم فشرده بودن که نمیخواستیم چشم از اون آسمون سرمه ای رنگ برداریم. یه جور هیجان خاصی داشتیم از دیدنشون.
روی دکل های برق هر چند متر یه لونه بزرگ لک لک بود. لک لک های ایستاده٬ نشسته٬ در حال پرواز... اینم برای خودش صحنه ای بود. مثل بقیه تصاویری که تو ذهنم نقش بسته. فراموش نشدنی هستن.»

سفر دیگر قطاری سفر با دختر عمه‌ام که به دیدنم آمده بود به جنوب ترکیه بود، سفر به مرسین، که زیباییها و دردسر خودش را داشت. سرمای داخل کوپه و ناآشنایی ما با مسیر و اینکه کسی به ما توضیح نداده بود که باید در میانه‌ی راه پیاده بشویم و قطارمان را عوض کنیم. از شهر آدانا سر در آوردیم. آنجا بلیط برای مرسین خریدیم و در حالی که قطار داشت راه می‌افتاد سوار شدیم. هوا به شدتی گرم بود که از دیدن پسرک دستفروش با نوشابه‌های خنک می‌خواستیم پرواز کنیم! 
سفر دیگری که برایم خاطره‌انگیز بود، سفر با قطار در کشور پرو بود. به همراه دوست و همکلاسی‌ام آیرین، سوار قطار پنج صبح شده بودیم و به علت باران و بخار کردن شیشه‌ها هیچ نمی‌دیدیم، اما شوق دیدن ماچوپیچو باعث می‌شد زل بزنیم بیرون پنجره و مناظر محو مناطق سبز و خرم را تماشا کنیم.
سفر با قطار در کشور بولیوی تجربه‌ی متفاوتی بود. می‌خواستم سفر با ارزانترین قطار را تجربه کنم. قطار وارا-وارا از مسیر اویونی به توپیزا قطاری بود که ساعت دو و نیم شب حرکت می‌کرد و ساعت هشت صبح به مقصد می‌رسید. اویونی در شب بسیار سرد و ناراحت می‌شود، خصوصا اینکه اکثر هتلها و هاستلها امکانات گرمایشی ندارند و سرمای زیر صفر را تنها باید با پتو سر کرد. تا ساعت دو و ربع، در اتاق تلوزیون یک هاستل که برایش کرایه هم داده بودم نشستم و فیلم تماشا کردم. ساعت دو و ربع رفتم به ایستگاه قطار که بسیار نزدیک بود. حال و هوای ایستگاه قطار، آنموقع شب، وقتی مسافرهای منتظر توی سالن چرت می‌زنند، یا خیلی‌ها از سرما روی پنجه‌های پایشان بالا و پایین می‌شوند، حال و هواییست که همیشه در خاطرم پر رنگ می‌ماند. بلیط من و چندتا دیگر از جهانگردها، در ارزانترین قسمت قطار بود، در کنار مردم محلی بولیوی. در محل مشخص شده روی بلیط، گوشه، کنار پنجره، در کنار یک آقای مسن و یک خانم بچه‌دار، و روبروی دو مرد جوان و یک بچه سه‌چهارساله تعبیه شده بود. صندلی‌های روبرو به همدیگر نزدیک بودند و امکان نداشت بتوانی پایت را کمی دراز کنی بدون اینکه به پای فرد روبرویی بخورد. چهره‌ها همه خسته اما آرام بود. نه لبخندی در کار بود نه خوش و بشی. اما در این جمع کوچک، همه با احترام به فضای فرد کنار دستی یا فرد مقابلشان، سر به پشتی صندلی تکیه داده می‌خوابیدند. خوابیدن در آن شرایط برایم خیلی مشکل بود. نمی‌توانستم پاهایم را  دراز کنم. با خودم می‌گفتم اشتباه کردم در واگن گرانتر بلیط نخریدم. فضای کنار پنجره و صورتم سرد و فضای کنار پاهایم در کنار بخاری قطار، داغ بود. هر نیم ساعت یا یکساعت، قطار در شهر یا روستایی توقف می‌کرد و مسافرها سوار و پیاده می‌شدند. دو خانم آیمارا روی صندلی کناری نشستند و با صدای بلند شروع به حرف زدن کردند. هیچکس به آنها چیزی نمی‌گفت. من هم با اینکه اعصابم به هم ریخته بود چیزی نمی‌گفتم. اگر هموطنهای خودشان با این قضیه مشکلی نداشتند پس من خارجی حرف نمی‌زدم بهتر بود.
آفتاب که سر زد دیگر کاملا خواب از سرم پریده بود. داشتم از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم. کم‌کم آرامش قطار به من برمی‌گشت. به مسافرها نگاه می‌کردم. برای خودم تصور می‌کردم هرکدام از آنها چه‌کاره‌اند. چرا سفر می‌کنند، آیا هر روز سفر می‌کنند یا هر چند سال یکبار؟ 
دوست دارم. سفر با قطار را بسیار دوست دارم. و انتظار در ایستگاه قطار...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر