۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

اعتماد


 جاده بین پوتوسی تا اویونی از بین کوههای رنگین و زیبا می‌گذرد. در بولیوی خاک به هزار رنگ در می‌آید و مناظری بسیار زیبا و متفاوت پدید می‌آورد. در همین جاده‌ی رویایی من از اتوبوسم جا ماندم. مقصر کمی تا قسمتی خودم بودم که تصور می‌کردم رنگ اتوبوسمان آبی است در حالی که خاکستری بود. در یک دهات ایستادیم که ظاهرا توقفگاه همه مسافران است و تنها یک رستوران محلی و خیلی خوب دارد. با توجه به کمی وقت تنها یک سوپ سفارش دادم که بسیار لذیذ بود. بعد آمدم بیرون و در بین چهار اتوبوس متوقف در دهکده اتوبوس خودم را گم کردم! از یکنفر پرسیدم و گفت همان است که دارد می‌رود! به دنبالش رفتم و به آن نرسیدم! بعد طوفان خاک بلند شد و من به بخت خودم خندیدم. دست از پا درازتر به محل رستوران برگشتم. دو اتوبوس که به مقصد پوتوسی می‌رفتند هم حرکت کرده بودند اما هنوز یک اتوبوس دیگر به مقصد اویونی ایستاده بود. رفتم و به خانم کمک راننده (که همسر راننده بود و بچه‌هایشان هم سوار بودند) گفتم اتوبوسم رفت! خیلی ساده بدون سئوال و جواب در را باز کرد و گفت بیا بالا.
در جاده به این فکر بودم که اتوبوس اول زودتر به شهر می‌رسد و آنجا کوله پشتی‌ام را پایین می‌گذارند و شاید کسی پیدا شود که فکر کند چیز با ارزشی توی این کوله هست و آنرا بردارد و برود. آنوقت من به همین راحتی همه‌ی زندگیم را از دست داده‌ام! بعد با خودم فکر کردم که نه. تا به حال به این مردم اعتماد کرده‌ام و حالا به دل خودم بد نمی‌آورم. اگر کوله گم شد آنموقع یک خاکی به سرم می‌کنم!
در یکساعتی نزدیک اویونی یکمرتبه از آن بالا متوجه منظره‌ی عجیب روبرویم شدم. سالار یا نمکزار مثل یک دریای صورتی رنگ بین کوهها نشسته بود. منظره‌ای که غیر قابل توصیف بود و مرا به وجد آورده بود.
به شهر که رسیدیم از خانم کمک راننده پرسیدم ایستگاه اتوبوس دیگر نزدیک است؟ گفت دقیقا همان‌‌جایی ست که ما هم توقف می‌کنیم. اتوبوس آنجا متوقف بود و پیاده شدم. دفتر اتوبوس را پیدا کردم و دیدم کوله‌ام و حتی سامپونیایم که امیدی به پیدا کردنش نداشتم در گوشه‌ی دفتر هستند. از اینکه اینبار هم اعتمادم به مردم جواب داده بود خوشحال شدم و تشکر کردم. هتل ارزان و بسیار تمیزی پیدا کردم و از سرمای منطقه و البته هتل، زیر چهار پتو فرو رفته‌ام!
اول ماه می دوهزار و یازده

۱ نظر: