۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

خوبم. ممنون از احوالپرسی‌تان.

آمده‌ام آرژانتین اما نه برای سیاحت. از دیروز بیست و سه ساعت توی اتوبوس نشسته بودم تا برسم به اینجا، که حالا بنشینم ور دل خاله‌ام تا قربان صدقه‌ی همدیگر برویم و هر وقت اشک توی چشمهایش جمع شد بغلش کنم و دلداریش بدهم. برای هر دویمان بهتر است که پیش هم باشیم. اما دلمان پیش آن یکی خاله در ایران است که دختر دسته گلش پرپر شد. ظاهرا تنها من جریان سرطان داشتن دخترخاله‌ام را نمی‌دانستم و شوک آن برایم شدیدتر بود. راستش همیشه همین فکر را می‌کردم، که اگر روزی بیماری لاعلاجی داشته باشم، حتی اگر روحیه‌ام را از دست داده باشم، به کسی چیزی نخواهم گفت. اما حالا بیشتر توی فکر فرو رفته‌ام.
در آخرین روزهایی که بولیوی بودم و به اینترنت دسترسی نداشتم، مطالبی نوشته و ذخیره کرده بودم که کم‌کم روی بلاگ می‌گذارم. گمان نمی‌کنم از آرژانتین چیز خاصی بنویسم. شاید از سفر دو سال پیشم بنویسم. نمی‌دانم.

۳ نظر:

  1. خوشحالم که خوبی و از آن بالاتر پناهگاه امنی جسته ای.

    پاسخحذف
  2. این طور وقت ها ، خوبه یکی باشه از اعضای خانواده خود آدم ...

    متاسفم این را اینجا میگویم ؛ خود من که فهمیدم هنوز شوکه ام از دیروز !
    داداش رایان هم ظاهرا مرحوم شده ...
    وب جدیدش را اگر آدرس نداری ، برات آدرس بذاریم ...

    پاسخحذف