سنتا مارتا شهر ساحلی معروفی در شمال کلمبیاست، که اغلب مورد توجه قرار نمیگیرد و به عنوان یک توقفگاه برای دیدنیهای اطراف از قبیل پارک تایرونا، شهر گمشده و یا دهکدهی تاگانگا استفاده میشود. اما برای من این شهر جذابیتهای بسیاری داشت. من کلا از بندرگاه خوشم میآید و از تماشای کشتیهای بزرگ در نزدیک ساحل لذت میبرم. همچنین بخش قدیمی شهر زیبایی خاص خودش را دارد. اولین هاستلی که در آن اقامت کردم در خارج از شهر اما در نزدیکی پررفت و آمدترین جادهها قرار دارد، بنابراین رفتن به هر قسمتی از این منطقه آسان است. صبح، قبل از داغ شدن غیر قابل تحمل هوا سوار مینیبوس شدم تا به دیدن شهر بروم. باید بگویم بعد از چند روز اقامت در بیابانهای گواخیرا، بودن در یک شهر واقعی لذتبخش بود.
جزیرهای که مشاهده میکنید بزرگترین کشتیایست که به عمرم دیدهام! به سایز ساختماهای اطراف توجه کنید!
سیمون بولیوار
یک ساختمان دولتی. گفتند چیست، متوجه نشدم
در همان ساختمان دولتی
پس از بازگشت از سفر چند روزه به پارک تایرونا در هاستل اول جایی نمانده بود و پس از جستجوی بسیار موفق شدم هاستل دیگری در منطقهی مرکزی شهر پیدا کنم. این هاستل ساختمان قدیمی بسیار زیبایی بود در نزدیکی کلیسا و بهترین محل برای توقف، اگر تا این حد نابسامان نبود!
با ورودم به هاستل و در قسمت پذیرش، دختر جوانی ایستاده بود و تقاضای دریافت یک حوله داشت و مسئول مربوطه چون حولهی تمیز نداشتند میخواست ملافه به او بدهد! وقتی هم که من اعلام کردم که همانم که تلفن زده بود و دنبال تخت میگشت، به اتاقهای مختلف سر زدیم تا ببینیم آیا تخت خالی وجود دارد یا نه!! نمیدانم این چه کارمندی بود که از مسافرها میپرسید آیا تخت خالی هست یا نه! بالاخره در یکی از اتاقهای تخت خالی پیدا کردیم و من وسایلم را زمین گذاشتم. بعد متوجه شدم که تخت (طبقهی بالای یک تخت دو طبقه) خیلی بالاست و نردبان هم ندارد و بالا رساندنم کار خیلی مشکلیست. پیش مسئول برگشتم و مشکلم را مطرح کردم. فکر میکنید عکسالعملش چه بود؟ به من خندید و گفت تا بحال کسی چنین مشکلی نداشته!
برای درست کردن شام به آشپزخانهی بسیار کوچک هاستا رفتم و متوجه شدم امکانات بسیار کمی برای آشپزی وجود دارد. اما توانستم قابلمهای برای درست کردن سوپ آماده پیدا کنم. سوپ را جوشاندم و با جوان آرژانتینی خجالتی که داشت ماکارانی درست میکرد گپ زدم. سوپ را کنار گذاشتم تا کمی خنک شود و چون در آشپزخانه کاسه وجود نداشت، به اتاقم برگشتم تا ظرف پلاستیکی ساندویچم را بردارم، که متوجه شدم تختخوابم اشغال شده. با کسی که آنرا تصاحب کرده بود حرف زدم و معلوم شد تختخواب دیگری خالیست و اتفاقا مشکل نردبان ندارد بنابراین به پذیرش رفتم تا سری جدیدی ملحفهی تمیز دریافت کنم و تخت را تا کسی صاحب نشده از آن خود کنم!! با ولو کردن وسیلهها و پیدا کردن ظرف ساندویچ به آشپزخانه برگشتم اما قابلمهی سوپ را پیدا نکردم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده بود؟ آقایی که میخواست آشپزی کند، چون قابلمهی دیگری دم دستش نبود،، سوپ مرا دور ریخته بود و داشت برای خودش آشپزی میکرد. عصبانی بودم اما چارهای هم نداشتم. از صبح اعصابم خراب بود و پایان روز به این شکل بود. شکلاتی توی کیفم پیدا کردم. خوردم و بعد خوابیدم.
جزیرهای که مشاهده میکنید بزرگترین کشتیایست که به عمرم دیدهام! به سایز ساختماهای اطراف توجه کنید!
سیمون بولیوار
ساختمان مدرن بانک جمهوریت و محل موزهی طلا
یک ساختمان دولتی. گفتند چیست، متوجه نشدم
در همان ساختمان دولتی
پس از بازگشت از سفر چند روزه به پارک تایرونا در هاستل اول جایی نمانده بود و پس از جستجوی بسیار موفق شدم هاستل دیگری در منطقهی مرکزی شهر پیدا کنم. این هاستل ساختمان قدیمی بسیار زیبایی بود در نزدیکی کلیسا و بهترین محل برای توقف، اگر تا این حد نابسامان نبود!
با ورودم به هاستل و در قسمت پذیرش، دختر جوانی ایستاده بود و تقاضای دریافت یک حوله داشت و مسئول مربوطه چون حولهی تمیز نداشتند میخواست ملافه به او بدهد! وقتی هم که من اعلام کردم که همانم که تلفن زده بود و دنبال تخت میگشت، به اتاقهای مختلف سر زدیم تا ببینیم آیا تخت خالی وجود دارد یا نه!! نمیدانم این چه کارمندی بود که از مسافرها میپرسید آیا تخت خالی هست یا نه! بالاخره در یکی از اتاقهای تخت خالی پیدا کردیم و من وسایلم را زمین گذاشتم. بعد متوجه شدم که تخت (طبقهی بالای یک تخت دو طبقه) خیلی بالاست و نردبان هم ندارد و بالا رساندنم کار خیلی مشکلیست. پیش مسئول برگشتم و مشکلم را مطرح کردم. فکر میکنید عکسالعملش چه بود؟ به من خندید و گفت تا بحال کسی چنین مشکلی نداشته!
برای درست کردن شام به آشپزخانهی بسیار کوچک هاستا رفتم و متوجه شدم امکانات بسیار کمی برای آشپزی وجود دارد. اما توانستم قابلمهای برای درست کردن سوپ آماده پیدا کنم. سوپ را جوشاندم و با جوان آرژانتینی خجالتی که داشت ماکارانی درست میکرد گپ زدم. سوپ را کنار گذاشتم تا کمی خنک شود و چون در آشپزخانه کاسه وجود نداشت، به اتاقم برگشتم تا ظرف پلاستیکی ساندویچم را بردارم، که متوجه شدم تختخوابم اشغال شده. با کسی که آنرا تصاحب کرده بود حرف زدم و معلوم شد تختخواب دیگری خالیست و اتفاقا مشکل نردبان ندارد بنابراین به پذیرش رفتم تا سری جدیدی ملحفهی تمیز دریافت کنم و تخت را تا کسی صاحب نشده از آن خود کنم!! با ولو کردن وسیلهها و پیدا کردن ظرف ساندویچ به آشپزخانه برگشتم اما قابلمهی سوپ را پیدا نکردم. فکر میکنید چه اتفاقی افتاده بود؟ آقایی که میخواست آشپزی کند، چون قابلمهی دیگری دم دستش نبود،، سوپ مرا دور ریخته بود و داشت برای خودش آشپزی میکرد. عصبانی بودم اما چارهای هم نداشتم. از صبح اعصابم خراب بود و پایان روز به این شکل بود. شکلاتی توی کیفم پیدا کردم. خوردم و بعد خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر