گواخیرا شمالیترین استان کلمبیا و در واقع شبه جزیرهایست که با ونزوئلا مرز مشترک دارد. این بخش اغلب از دید توریستها پنهان میماند. منطقه کلا بیابانیست و در عین حال دنجترین و زیباترین ساحلهای کشور را در خود پنهان کرده.
سفر ما به گواخیرا در بعد از ظهر چهارشنبه آغاز شد. دوستانم: میشل، اهل سوییس که در سال نو و در پوپایان با هم آشنا شده بودیم، لوکاس جوان هلندی که پدرش اهل اندونزییت، لورا، هلندی، که در کره متولد شده و در هلند بزرگ شده بود. از سانتا مارتا Santa Marta اتوبوسی گرفتیم تا ما را به ریوآچا Riohacha برساند که مرکز استان گواخیراست. شهر ساحلی و مرکز ماهیگیریست. شب را در مهمانسرایی به صبح رساندیم و صبح برای رسیدن به دهکدهی مورد نظرمان راه افتادیم.
ماهیگیران ریوآچا
از ریو آچا اتومبیلهای سواری ما را تا شهر بعدی به نام اوریبیا میبردند. Uribia جای غریبی بود. بیشتر به هند و تایلند شبیه بود تا کلمبیا. اتومبیلها با سرعت فراوان در منطقهی بازار حرکت میکردند و بوق میزدند. سه چرخههای مسافربری هم در این میانه خودنمایی میکردند و فضا پر بود از خاک و سر و صدا. در اوریبیا دبههای آب خریدیم و سوار وانت کامیونتهایی شدیم که برای مسافرکشی آماده میشدند. مسافرها، زنان و مردان و کودکان با چهرههای زیبا و لباسهای خاصشان، به همراه مرغ و بز و خوک سوار وانتها میشدند و وانتها حرکت میکردند. وانت ما احتمالا درجه یک بود چون مسافر محلیای سوار آن نشد و مسافرهایش تنها ما چهارتا و دو مسافر آلمانی بودیم.
پس از طی یکساعت در جادهی خاکی وانت به داخل مسیر فرعی پیچید و از اینجا یکساعت و نیم طی مسیر بود در مسیری که هیچ شباهتی به جاده نداشت. از اینجا میدانستیم که با تکنولوژی خداحافظی کردهایم.
و بالاخره به مقصد رسیدیم. Cabo de la Vela دهکدهی کوچکی که مردمش دور از هیاهوی شهر در ننوهایشان دراز میکشند و گذر زندگیشان را تماشا میکنند.
منطقه الکتریسیته ندارد. به تازگی تیرهای برق در منطقه نصب گردیده اما هیچکس نمیداند برق کی میآید. به برکت ساحلهای زیبای منطقه، دهکده شناخته شده و توریستیست، و هر آلونکی به خودی خود نقش هتل را بازی میکند. اینجا میتوان ننو اجاره کرد. به علت کمبود امکانات و خصوصا آب غذا بسیار گران است. یک سالاد میوه که به طور معمول دو یا سه هزار پزو قیمت دارد اینجا به هفت هزار پزو میرسد. همین نسبت را میشود دربارهی آب و خوراکیهای دیگر به کار برد.
عصر به گردش رفتیم. شب اول را به ورق بازی و گپ زدن سر کردیم. موتور برق راس ساعت یازده خاموش شد و ما فهمیدیم که اهالی اینجا هیچ تعارف ندارند. دستشویی قراضه آب نداشت و باید با سطل از بشکهی بزرگی که جلوی درب دستشویی گذاشته شده بود آب برمیداشتیم و در توالت میریختیم. امیدی به حمام کردن نداشتیم. شب اول در ننوی کوچک در حالی به صبح رسید که از خستگی هیچ نفهمیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر