صبح مثل همهی مردم دهکده باید ساعت چهار صبح روی وانت میپریدیم تا به اوریبیا برسیم. این تنها وسیلهی خروج از دهکده بود.
هوا سرد بود و هیچ نوری جز نور ستارهها دیده نمیشد. هر از چندگاهی وانت میایستاد و ما در تاریکی مطلق نور چراغ قوهای میدیدیم و پس از مدتی زن یا مردی که به طرف وانت میآمد، سوار میشد، یا بار و یا پولش را به کمک راننده میداد. خورشید کمکم بیرون میآمد و مسافرها کمکم زیاد میشدند. کمکم مرغ و جوجه هم به جمعمان اضافه میشد.
رسیدن به اوریبیا مثل رسیدن به تمدن بود. آنجا تماشای مردم و بازار لذت داشت.
8 مطلبی رو که با هم فرستاده بودی یک نفس خواندم.
پاسخحذفآن عکس پست آخری هم بدون فیلتر شکن نشان داده شد.
امیدوارم جای گاز سگ روی پایت نماند.