۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

هوف

یه کم اعصابم بهتر شده. انقدر این چند روز بشکه باروت بودم و با هر جرقه ای منفجر شدم خودم هم اعصابم خورد شده بود.
امروز مهمون بازی داشتیم. با مامان وایستادیم به غذا درست کردن و سبزی پاک کردن و ظرف از و کمد در آوردن و غیره. بازم سر سالاد بحثمون شد. مامان میگفت این سالاده کمه من میگفتم زیادی هم هست. مامانمه دیگه، همیشه باید دو برابر غذا آماده کنه نکنه خدای نکرده کم بیاد و آبروریزی بشه جلو مهمون. من هم نقطه مقابل، چون از هدر دادن غذا بدم میاد سعی میکنم به اندازه مواد بردارم تا هیچی اضافه نمونه. برای همین من و مامان تو یه آشپزخونه واقعا دیدنی هستیم. وسط این کارا هم تلویزیون این مرفهین بی درد لس آنجلسی روشن بود و ساسی مانکن یهو ظاهر شد رو صفحه (البته ساسی که لس آنجلسی نیست اما این لس آنجلسی ها آهنگاشو پخش میکنن تا این دو سه تا مشتری باقی مونده شون نپرن). داستان اینکه من با ظرف سس تو دستم تو این یه وجب آشپزخونه شروع کردم به قر دادن با آهنگ نیناش ناش و یهو همچین ظرف شیشه ای رو کوبیدم به عینک مامام که دادش رفت هوا! حالا من عین چی به غلط کردم افتادم و هی میگم الهی من بمیرم! الهی من بمیرم! مامانم هم چشمشو گرفته و میگی چیزی نیست عیب نداره. فقط برو بیرون! اینطور شد که من دیگه لال شدم و گذاشتم مامانم هر چقدر میخواد غذا اضافه کنه و سالاد رو بیشتر کنه و حالا هم که مهمونا رفتن یخچال پر از غذاهای از ظهر مونده باشه که معلوم نیست تا چند روز باید بشینیم بخوریم. بعله.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر