۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

پرده اول

جنگ مغلوبه شد. صبح که بیدار شدم دیدم هیچکس خونه نیست. مامانم، بابام، برادر کوچیکه م، همه منو گذاشته بودن رفته بودن. نه که خیال کنید از بی مهری این کارو کردن. نخیر. رفتن که منو بگذارن لای منگنه که بی خداحافظی نرم، که هیچکدوم مجبور نباشه منو ببره فرودگاه. خلاصه اینکه بر نگردم شیکاگو. پاشدم کیفم رو بستم. گفتم آخرش تلفن میزنم تلفنی باهاشون خداحافظی میکنم. دیشب بحث این بود که حالا که کار نمیکنی واسه چی میخوای برگردی؟ همین جا باش حالتو ببر؟ صبح تا شب بارون نمیاد که میاد، ماشین داری جایی بری که نداری، تو خونه حوصله ت سر نمیره که میره... نمیفهمم، وقتی همه شون صبح پا میشن میرن سر کار من میمونم تک و تنها انگار دست و پام تو پوست گردوئه آخه کجای این شده مسافرت؟ عصبانی بودم صبح. دیدم تو این بیکاری هم نمیتونم هفتاد هشتاد دلار پول تاکسی بدم برم فرودگاه. نشستم تو سکوت و حرص خوردم. بابام که برگشت گفتم می‌مونم. خیالتون راحت شد؟ خبر زود به مامانم هم رسید. انقدر خوشحال شد که انگار از خبر پس دادن بلیط ایرانم براش بهتر بود. گوشی رو گذاشتم. حرص خوردم.
آدما یه موقع هایی یه تصمیماتی رو به خاطر دیگران عوض میکنن. من تو این هفته دوبار این کارو انجام دادم. فقط بخاطر مادرم. چون دلم نمیخواد مریضی و بی‌خوابی و نگرانی شو ببینم. همین که میدونست بلیط برای ایران دارم مریضش کرده بود. بابام نشست باهام درد دل کرد. گفت اگه بری ایران و فقط یه روز ازت بی خبر باشیم مامانت میمیره. راست میگه. مامانم آدم مقاومی نیست. واسه هر چیز بی اهمیتی انقدر خودشو اذیت میکنه که همیشه مریضه. بالاخره یه روز بهش گفتم مامان. بلیطمو پس میدم. فقط بخاطر تو. پا شد تا میتونست منو بوسید. امروز صبح هم وقتی بی خداحافظی رفت، میدونستم هر کاری بکنم آخرش سر من خراب میشه. یا به پروازم میرسم و میرم شیکاگو و تا ماهها باید گله و شکایت بشنوم که چرا بی خداحافظی رفتم، یا بلیطم رو عوض کنم و چند روز دیگه بشینم ور دلش تا دلتنگ نباشه. نمی‌خوام خود خواه باشم اما به خدا دلتنگی مامانم فقط بخاطر من نیست. به خاطر خیلی چیزاو آدمای دیگه این دنیاست که از دست داده یا ازشون دوره. اما خودش رو گول میزنه که با بودن من کنارش همه چی حل میشه. ولله نمیشه. دو کلام حرف نداریم با هم بزنیم. اون میشینه پای تلویزیون شهرام همایون و میبدی و سایر دلقکها، منم میشینم پای یوتوب و صورتکتاب و وبسایتهای کاریابی که به مفت هم نمی ارزن. هر دو مون انقدر از زندگی واقعی دور شدیم که دیگه حرفی واسه هم نداریم بزنیم. پس روزی که تصمیم گرفتم بلیط ایرانم رو پس بدم، یا امروز هم که بلیط شیکاگورو عوض کردم ، همه ش بخاطر این بوده که خوشحالش کنم. چون دیگه جور دیگه ای بلد نیستم خوشحالش کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر