۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

پرده دوم

دیگه شب شده بود. برادرم توی اون اتاق تلویزیون تماشا میکرد. بابام تو اتاق خودش در حال کار بود و با صدای بلند موزیک گوش میداد. مامانم میرفت و میومد وتوضیح میداد فلان دستگاه عیب و ایرادش چیه. هوای خونه به شدت گرم بود، سر و صداها عصبی م کرده بود. مامانم هر جمله رو سه چهار بار تکرار میکرد.هی از اتاق رفتم تو پذیرایی برگشتم تو اتاق رفتم آشپزخونه برگشتم. یهو پا شدم. روسری قرمزم رو پیچیدم دور گردنم، کلاهم رو گذاشتم، بارونیم رو پوشیدم.
من دارم میرم.
 کجا؟
نمیدونم. میرم قدم بزنم. دیگه تحمل خونه رو ندارم.
 سرده، بارون میاد، میخوای با ماشین بری؟ میخوای بگم بابا بیاد باهات؟
دیگه گوش ندادم. زدم بیرون. بارون میومد. چتر تو دستم بود. باز کردم. شکسته بود. بستمش. راه افتادم. هدفون رو کردم تو گوشم. اوهام بود. چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد....
تو این شهر ارواح، لابد راننده های تک و توک ماشینهایی که تو بارون رد میشدن متوجه نشدن زنی داره زیر بارون تند و تند قدم برمیداره و شعرای حافظ رو فریاد میزنه : نفاق و زر نبخشد صفای دل حافظ، طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
روزهایی که تو امریکای جنوبی برای پروژه باستانشناسی صبح ساعت شیش و نیم از خونه میزدیم بیرون، همیشه این آهنگ رو گوش میکردم، برای آرزوی روزی که پرواز کنم به سمت ایران. چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد...
امروز در حالی گوش میکردم که شاید دیگه هیچوقت نتونم برم ایران... برم کویر، برم جنوب، برم تک تک روستاهای کوهستانی شمال...
یه جایی پیاده رو تموم شد. جاده باریک، هوا بارونی، خیابون تاریک، ماشینها با سرعت زیاد عبور میکردن. ایستادم. برم جلو، یا برگردم؟ این چه شهریه که یه پیاده روی درست و حسابی نداره؟ یادم افتاد اینجا شهر ارواحه. آدما رو فقط توی ماشینشون میبینی. تو این شهر هیچکس پای پیاده زیر بارون قدم نمیزنه. تو هوای خوبش هم کسی قدم نمیزنه. تنها شیشه پنجره ماشینشونو میکشن پایین و میگن به به چه هوای خوبی...
رفتم. از این نمیترسیدم که یکی از این راننده های ناوارد بزنه بهم. آماده هم بودم اگر پلیس بیاد بپرسه واسه چی تو خیابون راه میری سرش داد بکشم پس پیاده روهاتون کجان ابله؟
ماشینا بوق میزدن و با سرعت رد میشدن. به زحمت صدای بوقشون رو از زیر موسیقی میشنیدم. با همه وقار خانمانه دستم رو بالا بردم و انگشت تقدیمشون کردم. شده بودم دیوانه ای زیر باران. دلم میخواست برقصم.با صدای آهنگهای اوهام چتر رو تو هوا تکون میدادم. شعر ها رو فریاد میکردم.
به محله شهری تری رسیدم. منطقه قدیمی شهر. چهار تا مغازه کوچیک. دو تا رستوران. دو تا بار. به جز بار ها و یکی از رستورانها همه چی تعطیل بود. ساعت هنوز هشت هم نشده بود.
از جلوی بار ها گذشتم. ویترین مغازه های بسته رو تماشا کردم.
راه برگشت رو از کوچه های فرعی و مرده‌ی شهر انتخاب کردم. کوچه های تاریک که جز صدای بارون هیچی نمیشنیدی. تو نیم ساعتی که توشون قدم برمیداشتی هیچ ماشینی ازشون رد نمیشد. هیچ آدمی پشت پنجره ش نمی اومد تا نگاهی به خیابون بندازه. کسی پرتقالهای افتاده زیر درختها رو جمع نمیکرد. انگار همه مرده ن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر