۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

پارک ملی تندوره- درگز

از من بپرسید، مسیر بین قوچان و درگز یکی از زیباترین جاده‌هایی‌ست که در تمام سفرهایم دیده‌ام. عبور از جاده‌ای صخره‌ای و بکر با چشم‌انداز درختهای اُرس زیبا آنهم در هوای خنک عصرگاهی لذتی دوچندان داشت. وقتی به درگز رسیدیم شب شده بود و تصمیم گرفتیم که در شهر نمانیم.
اولین چیزی که از درگز دیدم و بسیار خوشحالم کرد دوچرخه سواری دختران در خیابان بود که خبر از امنیت این شهر در ساعات بعد از غروب آفتاب میداد. اما شهر زنده با مردم خوشرویش را گذاشتیم و به چهلمیر رفتیم، به پارک ملی تندوره.
در تاریکی چیزی پیدا نبود. جاده‌ای طولانی را طی کردیم و مشخص بود که در یک سمت جاده دیواره‌ی صخره‌ای هست و در سمت دیگر دره، اما ارتفاع صخره و عمق دره هیچ پیدا نبود. تقریبا بیست و پنج کیلومتر از درگز دور شدیم که به سردر پارک ملی تندوره رسیدیم. دو اتومبیل دیگر هم جلوی درب ایستاده بودند، از آنها پرسیدیم اینجا برای چادر زدن امن است؟ گفتند البته. جاده را بگیرید و بالا بروید، در کنار بوفه می‌توانید چادر بزنید، آب و سرویس بهداشتی هم دارد. در کنار بوفه چند چادر برپا بود، جلوی بوفه هم آتشی برپا بود و عده‌ای دورش جمع بودند. در فضایی در کنار یک جویبار خوش‌آهنگ چادرها را برپا کردیم. در کنار دیواره‌ای سنگی بودیم که بلندیش مشخص نبود. فضا کاملا آرام و صلح آمیز بود. تنها سر و صدای جوانهایی که با موتور سیکلت آمده بودند برای دقایقی آرامش پارک را به هم زد، اما آنها هم موتورسیکلتها را خاموش کردند و دور هم جمع شدند به گپ و گفت. بعد هم هر کدام توی پتویی پیچید و خوابید! ما هم تاراج نامه خواندیم و بعد هر کدام در چادر خود خوابیدیم. 

صبح اولین کارم بیرون رفتن از چادر بود تا بتوانم فضایی که در آن خوابیده بودم را ببینم.

جاده‌ی زیبای قوچان به درگز

جاده‌ی زیبای قوچان به درگز

جاده‌ی زیبای قوچان به درگز
 
جاده‌ی زیبای قوچان به درگز

خانه :)

صخره‌ای که دیشب پناه ما بود


پارک زیبای تندروه- چهلمیر

پارک زیبای تندروه- چهلمیر

پارک زیبای تندروه- چهلمیر

این آقایان در حال پختن غذای سنتی درگز به اسم یخنی بودند. برایم توضیح دادند که نحوه‌ی خرد کردن پیاز و اندازه‌ی سرخ شدنش نقش اصلی را در طعم خوب این غذا دارد. به جز نمک چاشنی دیگری به پیاز و گوشت اضافه نمی‌شود.

بعد از اضافه کردن آب به پیاز، گوشت گوسفند را اضافه کرده دربش را می‌بندند و روی درب ظرف ذغال گداخته می‌ریزند تا خوب بپزد و تمام این آب و مزه به خورد گوشت برود. 
فکر کردم بد نباشد قسمتی از نقشه‌ای که استفاده می‌کردیم را برایتان بگذارم. این نقشه‌های استانی توسط بنیاد ایرانشناسی چاپ شده‌اند و اطلاعات روی نقشه‌شان خیلی خوب بود، اما طبقه بندی اطلاعات در دفترچه‌ی همراه به دلیل بی‌نظمی عجیبش عملا بلا استفاده بود. 



۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

باجگیران

همین که یک شهر مرزی اسمش باجگیران باشد خودش سفر را جالب می‌کند. نه؟ ویکیپدیا عبارتی را از اداره‌ی گمرک جمهوری اسلامی ایران نقل می‌کند درباره‌ی باج گیرهای استخدام شده در دوره‌ی قاجار که مامور گرفتن سهم دولت از مرز عشق آباد شده بودند، اما من نتوانستم در وبسایت گمرک صحت و سقم این مطلب را پیدا کنم. 

به سوی باجگیران
به هر حال، باجگیران این شهر بسیار کوچک لمیده در نقطه‌ی صفر مرزی، فضای جالبی داشت. یک خیابان اصلی و تعداد کمی جمعیت و چند زن ترکمن مسافر که مینی‌بوسی به دنبال تک تکشان می‌رفت تا از فروشگاههای محدود شهر جمع آوری‌شان کند. در این حال دو سه تا مغازه هم تبدیل به ستاد تبلیغاتی کاندیداهای ریاست جمهوری و شوراها تبدیل شده بود که حال و هوای جالبی به این شهر کوچک می‌داد.
گوشه‌ای از ستاد آقای روحانی

صرف چای در ستاد آقای روحانی :)

مش قربون و قهوه‌خانه‌اش یکی از بهترین اتفاقاتی‌ست که می‌تواند برای یک شهر کوچک مرزی بیفتد. مردی دنیادیده که در بسیاری از نقاط ایران زندگی کرده بود و بعد از انقلاب باجگیران را برای زندگی انتخاب کرده بود تا با خانواده‌اش در صلح و آرامش باشد

مش قربون برایمان از قدیمها گفت، در زمان ریاست جمهوری آقای رفسنجانی، وقتی باجگیران مرز مهمی محسوب می‌شد و کامیونهای ترانزیت از آن رفت و آمد داشتند. عجیب بود که ما بعد از خروج از قوچان هیچ کامیون ترانزیتی در راه ندیده بودیم. 

خانمهای ترکمن منتظر آمدن مینی‌بوس و بازگشت به ترکمنستان

۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

بخشی که از دستمان رفت

در بین مسیر قوچان به درگز حتما برای شمخال وقت بگذارید، صبح زود اتومبیل را در روستا پارک کنید و به دره‌ای شگفت‌انگیز پا بگذارید. ما خیلی دیر به شمخال رسیدیم و هوا هم بارانی بود، پس نتوانستیم به دره برویم اما باید روزی برای دیدن آن برگردم.

عکس از منابع اینترنتی انتخاب شده‌ و مال من نیست.  

http://www.flickriver.com/photos/torghabehonline/3159391828/

پیشنهاد می‌کنم مطلب محمد گایینی عزیز و همچنین عکسهای خبرگزاری ایسنا درباره شمخال را ببینید.

بعد از قوچان

در قوچان توقف نکردیم، تنها خیابان اصلی‌اش را دیدیم که تعداد زیادی سوپر گوشت در آن وجود داشت. بعد از قوچان این طبیعت بود که مسیر ما را تعیین می‌کرد، به سمت روستاهای آباد، مزرعه‌های تازه کشت شده، و طراوت بهاری. 
در هر گوشه بزرگ مردانی کوچک به همراه پدرانشان به کار مشغول بودند




به سمت روستایی که نام آن شیرزن بود

زمین فوتبالی در بهشت...

جوانها مسیر را به ما نشان دادند، بعد نمایش الاغ سواری برایمان انجام دادند!!

روستای شیرزن
روستای شیرزن

روستای شیرزن
 طراوت بهاری در مزارع آباد را در نظر بگیرید، به آن سکوت دور از هیاهوی دنیای ماشینی، و صدای پرندگان را اضافه کنید. روستای شیرزن چنین بهشتی بود.
در شیرزن جایی برای خواب پیدا نکردیم. حتی وقتی می‌پرسیدیم کجا چادر بزنیم می‌گفتند بروید امامزاده یا مدرسه، اما آنجا هم درها قفل بود و کسی پیدا نمی‌شد که در را برایمان باز کند. به سمت جاده‌ی اصلی برگشتیم، تصمیم گرفتیم روستای آبجهان را امتحان کنیم. در ابتدا به دنبال مسجد گشتیم، پیدایش کردیم و کلیددار آن که خانمی قدبلند و بااعتماد به نفس بود به ما نشان داد که با کشیدن ریسمانی می‌توانیم در را باز کنیم. در حیاط مسجد و زیر درختان مرکبات چادرم را باز کردم و و وسایلم را در آن گذاشتم. به تنها فروشگاه روستا رفتیم که صاحب آن هیچ چیزی جز خوراکی‌های ناسالم مثل چیپس و پفک نداشت و دائم از ما عذرخواهی می‌کرد. رفت و از خانه تخم مرغ محلی و کره‌ی محلی آورد تا از او بخریم و به مسجد برگردیم. اما اینجا بود که جوانی به دنبال ما آمد و گفت نمی‌گذاریم در اینجا بخوابید، این منطقه در شب خیلی سرد می‌شود، شما باید به خانه‌ی ما بیایید. و اینطور شد که ما شب به خانه‌ی یک خانواده‌ی زیباروی کرمانج دعوت شدیم.
کوچه‌ها درب و داغان بودند و میزبان اتومبیل را هدایت کرد و تا توی حیاط برد. حیاط پر از گوسفندهایی بود که به آغل هدایت می‌شدند و بعد از رفتن آنها و بسته شدن درب به رویشان، تازه بره‌های شیطان و بامزه توی حیاط شروع کردند به جست و خیز. دو سگ در حیاط نگهبانی می‌داند که یکی با زنجیر بسته شده بود، اما میزبان گفت با اینکه سگ دوم آرامتر است، بهتر است بدون اعضای خانواده به حیاط نیاییم. ما به خانه‌ی پدر و مادر این جوان دعوت بودیم، خانه‌ای متشکل از سه اتاق تو در تو، که با سلیقه و به سادگی آراسته شده بودند. عالیه خانم، مادر آقا مرتضی، اول با ما حرف نمی‌زد. با شوهرش و پسرش کرمانج حرف می‌زد، اما توی لبخندش چیزی از شوخ طبعی و سرزندگی پیدا بود. پدر بسیار خوش صحبت بود و پسر بسیار خوش قلب. ساعتها حرف زدیم، از اوضاع اقتصادی مردم روستا تا انتخابات تا دیدنی‌های اطراف تا رسم و رسوم کرمانج‌ها. برایم گفتند عروسی‌ها در برج شش اتفاق می‌افتند، وقتی تابستان تمام شده و از کارهای زمین و دام فراغ بال حاصل کرده‌اند. دعوت کردند که برج شش برگردیم و در شادیهای دسته جمعی‌شان شریک باشیم. عالیه خانم سفره‌ی شام پهن کرد، و ما را دعوت کردند به صرف آبگوشت. سپس رختخواب را پهن کردند، که از تمیزی بوی گل می‌داد و دلچسب‌ترین خواب عالم در انتظارم بود.
خانه از تمیزی مثل دسته‌ی گل بود و رختخوابها به اندازه‌ی لحاف و تشک عروس پاکیزه و تازه بودند.

صبح با عالیه خانم در خانه چرخیدم و هنر دستش را که هر گوشه را زینت می‌داد تماشا کردم. این بخشی از پرده‌ی گلدوزی شده است که نمونه‌اش را در بخش‌های دیگر خراسان و در افغانستان می‌شود دید. 

حتی حوله هم دستباف خودش بود

برای هر چیزی یک روکش بافته شده تا به این آشپزخانه‌ی کوچک و ساده رنگ زندگی بدهد

اما داستان این درخت... هفده سال پیش پدر عالیه خانم از سفر مکه قلمه‌ی کوچکی از گل قهر و آشتی آورد. دخترش گل را کاشت و مثل دیگر گیاهان خانه‌اش به آن رسیدگی کرد طوری که به درختی تبدیل شد! اما پنج سال پیش این درخت بر اثر اضافه کردن کود توسط شوهرش سوخت، و عالیه خانم بسیار غمگین شد، اما از جوانه‌های کنار آن که دوباره سر برآوردند دوباره گل را پرورش داد و این درخت را که می‌بینید حاصل پنج سال عشق ورزیدن اوست. شوهرش می‌گفت این گل از بوی سیگار خوشش نمی‌آید و اگر مهمانشان سیگاری باشد گل قهر می‌کند و برگهایش را می‌بندد.

انگشتهای زندگی دهنده‌ی عالیه خانم می‌تواند از هر گوشه‌ای گیاهی را بپروراند 
 باید بگویم عاشق این مادر شدم، زنی که عشق و شادابی به اطراف می‌پراکند و مطمئنا عامل اصلی شادکامی در خانواده بود. چقدر خوشبخت هستم که شبی را مهمان این خانه‌ی پر انرژی و مهربان بودم و صبح در آرامش حضور در آنجا بیدار شدم. عکسهایی که با عالیه خانم، خانواده‌اش، عروس مهربان و نوه‌های نازنینش گرفته‌ام را اینجا نمی‌گذارم چون از آنها اجازه‌ی این کار را نگرفتم. اما هر بار به عکسها نگاه می‌کنم لبخند عمیقی به صورتم می‌نشیند.


خانواده‌ی میزبان به ما راهنمایی کردند که جاده را به سمت غرب ادامه بدهیم و به اسفجیر برویم چون تا اینجا آمدن و ندیدن اسفجیر اشتباه بزرگی‌ست.
به سوی روستای اسفجیر

بار دیگر گذر از کنار شیرزن

ورودی روستای اسفجیر
روستای گردشگری اسفجیر (در استان خراسان شمالی) 

چنار بی‌نظیر در حیاط مسجد اسفجیر 
علاوه بر این چنار زنده و سرپا، منطقه‌ی اسفجیر با ییلاقی به اسم دربند و آبشاری به نام اسفجیر تفرجگاه محبوبی در میان مردم منطقه است.
در اسفجیر وقتی آدرس می‌پرسیدیم با سه شخصیت متفاوت برخورد کردیم. اول مردی که یک کاراکتر خیلی خاص سینمایی بود و سالهایی از زندگیش را در تهران زندگی کرده بود و حالا ادامه‌ی زندگی‌اش را در تخیل در کنار فردین و بیک ایمانوردی و دیگر هنرپیشه‌های پیش از انقلاب ادامه می‌داد! بی وقفه به مدت یکربع حرف زد و هر چیزی را به هزاران چیز دیگر ربط داد و البته از متن صحبتش این برمی‌آمد که چون اهالی روستا فکر می‌کنند دیوانه است، دچار افسردگی شده بود. شخص دوم زنی بود که به شدت از دیدن ما توریستهای بی‌خیال راحت‌طلب عصبانی بود و می‌گفت برویم پی کارمان! و سوم پیرمردی که اصرار می‌کرد برویم و مدتی را در ویلایش بگذرانیم که بسیار خوش آب و هواست و همه جور امکاناتی دارد. ترجیح دادم اسفجیر را ترک کنیم و به سمت مرز برویم. 
وضعیتی که در اسفجیر دیدم، اتفاقی‌ست که در بسیاری دیگر از روستاهای ایران افتاده: روستاهای بسیاری که در دولت نهم به روستای هدف گردشگری نامگذاری شدند، بدون اینکه مطالعه‌ی درستی در آن صورت گرفته باشد، برنامه‌ریزی خاصی انجام شده باشد و یا حتی زیر ساخت درستی در آن پیاده شده باشد. جاده‌های روستا در وضعیت خوبی نبودند و در بخشهایی کاملا صعب العبور بودند، وضعیت بهداشت روستا تعریفی نداشت، اگرچه کامیونی در حاشیه‌ی رودخانه حرکت می‌کرد و آشغالهای قابل بازیافت را جمع آوری می‌کرد. مردم روستا نسبت به خدمات گردشگری توجیه نبودند. این مردم به چند وعده و وعید فروخته شده بودند، نمی‌دانستند حق و حقوقشان چیست و وظایفشان کدام است. توقعات روستاییان بالا رفته، اما حتی اسم روستایشان در فهرست روستاهای گردشگری که در اینترنت یافت می‌شود ذکر نشده است...

۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

در مسیر قوچان

* این پست با مقادیر زیادی عکس جاده‌ای همراه است، و داستان کمتر...


به سوی کلیدر






















از نیشابور که به جاده‌ی قوچان افتادیم، تعداد ماشین‌ها به مراتب کمتر شد، اما منظره‌ی بهاری چشم را مست می‌کرد. هر از چند گاهی می‌ایستادیم و در حالی که جاده مال خودمان بود، جذب طبیعت می‌شدیم. مقصد روستای کلیدر بود، جایی که آقای کشانی (آقای راننده) فکر می‌کرد باید همان روستایی باشد که محمود دولت آبادی داستان کلیدر خود را در آنجا تصویر کرده. درباره‌ی صحت و سقم این مطلب هنوز مطمئنم نیستم. در اینترنت اطلاعاتی وجود دارد که نشان می‌دهد روستای مورد نظر، روستای سنگ کلیدر در نزدیکی سبزوار باشد که روی نقشه پیدایش نکردم. 
به هر حال وقتی به کلیدر رسیدیم، کسی از دیدن اتومبیل غریبه خوشحال نبود و بدون اینکه ما سئوال کنیم، ما را به سمت روستای بعدی راهنمایی کردند، روستای زیارت.

فاصله‌ی زیارت از جاده‌ی اصلی
 وقتی به زیارت رسیدیم، هوا تاریک شده بود. در امامزاده یحیی کسی نبود، صدای بلند رودخانه‌ای خروشان به گوش می‌رسید و کسی در آن حوالی نبود که راهنمایی‌مان کند، پس به داخل روستا رفتیم و سراغ متولی امامزاده را گرفتیم که بیاید و اتاقی به ما بدهد. خانمی که دو سگ بزرگ و آرام داشت رفت و متولی را پیدا کرد. متولی که اسمش را فراموش کرده‌ام گفت آخر هفته‌ها و تابستان همه‌ی اتاقها پر می‌شود. شام املت درست کردیم و بعد در بالکن روبروی دیواره‌ی صخره‌ای خوفناک نشستیم و تاراج نامه‌ی بهرام بیضایی خواندیم.
گلدسته‌های امامزاده یحیی در روستای زیارت در تاریکی شب

صبح این جناب خوش قیافه و صلح‌جو بیدارم کرد

صخره‌ای که دیشب در تاریکی دیده نمی‌شد

و چشمه‌ای که خودش یک رودخانه‌ی خروشان بود. از برکت این آب خروشان درختان میوه و گردو بسیار سربلند و پربار بودند.

سگ دیگری که روی دیوار بود بی‌وقفه پارس می‌کرد، تا عاقبت از رفتن ما مطمئن شد

داخل امامزاده هم رفتم، به امید دیدن چیزی خاص و زیبا، و این دلبر را در میان فرشهای ماشینی زشت دیدم. 

اتومبیل آقای کشانی با شعاری که روی شیشه‌ی آن نصب کرده در ورودی امامزاده

روستای کوچک انگار تعداد سنگ قبرهایش بیشتر از تعداد ساکنانش بود، 

آقای کشانی و گربه‌ی بسیار ملوس امامزاده یحیی! 

آقای متولی امامزاده در واقع چوپان بود. از صبح سحر گله را به چرا برده بود و بعد به ما سر زد ببیند کم و کسر نداشته باشیم

و این چای کوهی را به ما داد. در واقع اول گفت یک جیب را برای شما چیدم، من فکر می‌کردم یک مشت گیاه به ما بدهد، ولی جیب او آنقدر پر و پیمان بود که یک پلاستیک دسته‌دار کامل پر شد!! 

صخره‌هایی با طرحهای منصر به فرد در انتظار ما بودند، که از همین‌جا شروع شده بودند
 از روستا که برگشتیم، بازهم در کلیدر توقف کوتاهی داشتیم و خواستیم عسل بخریم. گفتند عسلهایشان تمام شده. پس ما هم معطل نشدیم و به جاده زدیم.
مسیر بازگشت به سمت جاده‌ی اصلی



از روستاهای بین مسیر

این پرنده‌ی دلبر را که می‌بینید، پرنده‌ی آبی رنگ زیبایی بود که نتوانستم اسمش را پیدا کنم. 
جلوتر یکی از همین دلبرهای آبی رنگ تصادف کرده بود و در جاده افتاده بود، اما فرصت شد از رنگهای جادوای‌اش را بهتر ببینیم.

گله‌ها در تپه ماهورها شعر می‌گویند...

این جاده‌‌ی وسوسه کننده در روبروی جاده‌ی کلیدر قرار دارد، و خب وسوسه غلبه کرد که برویم ببینیم آن بالا چه خبر است 

روستا در روبروی زیارتگاهی به نام شیخ مصطفی لم داده

مسیر رسیدن به زیارت شیخ مصطفی جاده‌ای بود که زاغ بور و موش خرما در آن بسیار دیده می‌شد، اما چون رفت و آمد در مسیر کم بود، جاده به جاهایی رسید که دست‌اندازهایش عبور را غیر ممکن می‌کرد 

روستای خوش قیافه در روبروی زیارت شیخ مصطفی

زیارت شیخ مصطفی

نزدیکترین فاصله‌ای که تا زیارت شیخ مصطفی رفتیم

لکه‌های قرمزی که از دور دیده می‌شدند، دشتهای شقایق بودند

کار بر روی زمین‌هاش کشاورزی

جناب مارمولک درشت بی‌خجالت
موش‌خرماهایی که وسط جاده سوراخ کنده بودند، شاید چون خانه‌هایشان در مزارع شخم می‌خورد و خراب می‌شد
 از زاغ بورها عکسی ندارم، گرچه خیلی برایمان دلبری کردند.
پیش به سوی قوچان

و مست شدن در عمق زیبایی

و غرق شدن در منظره