۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

بعد از قوچان

در قوچان توقف نکردیم، تنها خیابان اصلی‌اش را دیدیم که تعداد زیادی سوپر گوشت در آن وجود داشت. بعد از قوچان این طبیعت بود که مسیر ما را تعیین می‌کرد، به سمت روستاهای آباد، مزرعه‌های تازه کشت شده، و طراوت بهاری. 
در هر گوشه بزرگ مردانی کوچک به همراه پدرانشان به کار مشغول بودند




به سمت روستایی که نام آن شیرزن بود

زمین فوتبالی در بهشت...

جوانها مسیر را به ما نشان دادند، بعد نمایش الاغ سواری برایمان انجام دادند!!

روستای شیرزن
روستای شیرزن

روستای شیرزن
 طراوت بهاری در مزارع آباد را در نظر بگیرید، به آن سکوت دور از هیاهوی دنیای ماشینی، و صدای پرندگان را اضافه کنید. روستای شیرزن چنین بهشتی بود.
در شیرزن جایی برای خواب پیدا نکردیم. حتی وقتی می‌پرسیدیم کجا چادر بزنیم می‌گفتند بروید امامزاده یا مدرسه، اما آنجا هم درها قفل بود و کسی پیدا نمی‌شد که در را برایمان باز کند. به سمت جاده‌ی اصلی برگشتیم، تصمیم گرفتیم روستای آبجهان را امتحان کنیم. در ابتدا به دنبال مسجد گشتیم، پیدایش کردیم و کلیددار آن که خانمی قدبلند و بااعتماد به نفس بود به ما نشان داد که با کشیدن ریسمانی می‌توانیم در را باز کنیم. در حیاط مسجد و زیر درختان مرکبات چادرم را باز کردم و و وسایلم را در آن گذاشتم. به تنها فروشگاه روستا رفتیم که صاحب آن هیچ چیزی جز خوراکی‌های ناسالم مثل چیپس و پفک نداشت و دائم از ما عذرخواهی می‌کرد. رفت و از خانه تخم مرغ محلی و کره‌ی محلی آورد تا از او بخریم و به مسجد برگردیم. اما اینجا بود که جوانی به دنبال ما آمد و گفت نمی‌گذاریم در اینجا بخوابید، این منطقه در شب خیلی سرد می‌شود، شما باید به خانه‌ی ما بیایید. و اینطور شد که ما شب به خانه‌ی یک خانواده‌ی زیباروی کرمانج دعوت شدیم.
کوچه‌ها درب و داغان بودند و میزبان اتومبیل را هدایت کرد و تا توی حیاط برد. حیاط پر از گوسفندهایی بود که به آغل هدایت می‌شدند و بعد از رفتن آنها و بسته شدن درب به رویشان، تازه بره‌های شیطان و بامزه توی حیاط شروع کردند به جست و خیز. دو سگ در حیاط نگهبانی می‌داند که یکی با زنجیر بسته شده بود، اما میزبان گفت با اینکه سگ دوم آرامتر است، بهتر است بدون اعضای خانواده به حیاط نیاییم. ما به خانه‌ی پدر و مادر این جوان دعوت بودیم، خانه‌ای متشکل از سه اتاق تو در تو، که با سلیقه و به سادگی آراسته شده بودند. عالیه خانم، مادر آقا مرتضی، اول با ما حرف نمی‌زد. با شوهرش و پسرش کرمانج حرف می‌زد، اما توی لبخندش چیزی از شوخ طبعی و سرزندگی پیدا بود. پدر بسیار خوش صحبت بود و پسر بسیار خوش قلب. ساعتها حرف زدیم، از اوضاع اقتصادی مردم روستا تا انتخابات تا دیدنی‌های اطراف تا رسم و رسوم کرمانج‌ها. برایم گفتند عروسی‌ها در برج شش اتفاق می‌افتند، وقتی تابستان تمام شده و از کارهای زمین و دام فراغ بال حاصل کرده‌اند. دعوت کردند که برج شش برگردیم و در شادیهای دسته جمعی‌شان شریک باشیم. عالیه خانم سفره‌ی شام پهن کرد، و ما را دعوت کردند به صرف آبگوشت. سپس رختخواب را پهن کردند، که از تمیزی بوی گل می‌داد و دلچسب‌ترین خواب عالم در انتظارم بود.
خانه از تمیزی مثل دسته‌ی گل بود و رختخوابها به اندازه‌ی لحاف و تشک عروس پاکیزه و تازه بودند.

صبح با عالیه خانم در خانه چرخیدم و هنر دستش را که هر گوشه را زینت می‌داد تماشا کردم. این بخشی از پرده‌ی گلدوزی شده است که نمونه‌اش را در بخش‌های دیگر خراسان و در افغانستان می‌شود دید. 

حتی حوله هم دستباف خودش بود

برای هر چیزی یک روکش بافته شده تا به این آشپزخانه‌ی کوچک و ساده رنگ زندگی بدهد

اما داستان این درخت... هفده سال پیش پدر عالیه خانم از سفر مکه قلمه‌ی کوچکی از گل قهر و آشتی آورد. دخترش گل را کاشت و مثل دیگر گیاهان خانه‌اش به آن رسیدگی کرد طوری که به درختی تبدیل شد! اما پنج سال پیش این درخت بر اثر اضافه کردن کود توسط شوهرش سوخت، و عالیه خانم بسیار غمگین شد، اما از جوانه‌های کنار آن که دوباره سر برآوردند دوباره گل را پرورش داد و این درخت را که می‌بینید حاصل پنج سال عشق ورزیدن اوست. شوهرش می‌گفت این گل از بوی سیگار خوشش نمی‌آید و اگر مهمانشان سیگاری باشد گل قهر می‌کند و برگهایش را می‌بندد.

انگشتهای زندگی دهنده‌ی عالیه خانم می‌تواند از هر گوشه‌ای گیاهی را بپروراند 
 باید بگویم عاشق این مادر شدم، زنی که عشق و شادابی به اطراف می‌پراکند و مطمئنا عامل اصلی شادکامی در خانواده بود. چقدر خوشبخت هستم که شبی را مهمان این خانه‌ی پر انرژی و مهربان بودم و صبح در آرامش حضور در آنجا بیدار شدم. عکسهایی که با عالیه خانم، خانواده‌اش، عروس مهربان و نوه‌های نازنینش گرفته‌ام را اینجا نمی‌گذارم چون از آنها اجازه‌ی این کار را نگرفتم. اما هر بار به عکسها نگاه می‌کنم لبخند عمیقی به صورتم می‌نشیند.


خانواده‌ی میزبان به ما راهنمایی کردند که جاده را به سمت غرب ادامه بدهیم و به اسفجیر برویم چون تا اینجا آمدن و ندیدن اسفجیر اشتباه بزرگی‌ست.
به سوی روستای اسفجیر

بار دیگر گذر از کنار شیرزن

ورودی روستای اسفجیر
روستای گردشگری اسفجیر (در استان خراسان شمالی) 

چنار بی‌نظیر در حیاط مسجد اسفجیر 
علاوه بر این چنار زنده و سرپا، منطقه‌ی اسفجیر با ییلاقی به اسم دربند و آبشاری به نام اسفجیر تفرجگاه محبوبی در میان مردم منطقه است.
در اسفجیر وقتی آدرس می‌پرسیدیم با سه شخصیت متفاوت برخورد کردیم. اول مردی که یک کاراکتر خیلی خاص سینمایی بود و سالهایی از زندگیش را در تهران زندگی کرده بود و حالا ادامه‌ی زندگی‌اش را در تخیل در کنار فردین و بیک ایمانوردی و دیگر هنرپیشه‌های پیش از انقلاب ادامه می‌داد! بی وقفه به مدت یکربع حرف زد و هر چیزی را به هزاران چیز دیگر ربط داد و البته از متن صحبتش این برمی‌آمد که چون اهالی روستا فکر می‌کنند دیوانه است، دچار افسردگی شده بود. شخص دوم زنی بود که به شدت از دیدن ما توریستهای بی‌خیال راحت‌طلب عصبانی بود و می‌گفت برویم پی کارمان! و سوم پیرمردی که اصرار می‌کرد برویم و مدتی را در ویلایش بگذرانیم که بسیار خوش آب و هواست و همه جور امکاناتی دارد. ترجیح دادم اسفجیر را ترک کنیم و به سمت مرز برویم. 
وضعیتی که در اسفجیر دیدم، اتفاقی‌ست که در بسیاری دیگر از روستاهای ایران افتاده: روستاهای بسیاری که در دولت نهم به روستای هدف گردشگری نامگذاری شدند، بدون اینکه مطالعه‌ی درستی در آن صورت گرفته باشد، برنامه‌ریزی خاصی انجام شده باشد و یا حتی زیر ساخت درستی در آن پیاده شده باشد. جاده‌های روستا در وضعیت خوبی نبودند و در بخشهایی کاملا صعب العبور بودند، وضعیت بهداشت روستا تعریفی نداشت، اگرچه کامیونی در حاشیه‌ی رودخانه حرکت می‌کرد و آشغالهای قابل بازیافت را جمع آوری می‌کرد. مردم روستا نسبت به خدمات گردشگری توجیه نبودند. این مردم به چند وعده و وعید فروخته شده بودند، نمی‌دانستند حق و حقوقشان چیست و وظایفشان کدام است. توقعات روستاییان بالا رفته، اما حتی اسم روستایشان در فهرست روستاهای گردشگری که در اینترنت یافت می‌شود ذکر نشده است...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر