۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

در مسیر قوچان

* این پست با مقادیر زیادی عکس جاده‌ای همراه است، و داستان کمتر...


به سوی کلیدر






















از نیشابور که به جاده‌ی قوچان افتادیم، تعداد ماشین‌ها به مراتب کمتر شد، اما منظره‌ی بهاری چشم را مست می‌کرد. هر از چند گاهی می‌ایستادیم و در حالی که جاده مال خودمان بود، جذب طبیعت می‌شدیم. مقصد روستای کلیدر بود، جایی که آقای کشانی (آقای راننده) فکر می‌کرد باید همان روستایی باشد که محمود دولت آبادی داستان کلیدر خود را در آنجا تصویر کرده. درباره‌ی صحت و سقم این مطلب هنوز مطمئنم نیستم. در اینترنت اطلاعاتی وجود دارد که نشان می‌دهد روستای مورد نظر، روستای سنگ کلیدر در نزدیکی سبزوار باشد که روی نقشه پیدایش نکردم. 
به هر حال وقتی به کلیدر رسیدیم، کسی از دیدن اتومبیل غریبه خوشحال نبود و بدون اینکه ما سئوال کنیم، ما را به سمت روستای بعدی راهنمایی کردند، روستای زیارت.

فاصله‌ی زیارت از جاده‌ی اصلی
 وقتی به زیارت رسیدیم، هوا تاریک شده بود. در امامزاده یحیی کسی نبود، صدای بلند رودخانه‌ای خروشان به گوش می‌رسید و کسی در آن حوالی نبود که راهنمایی‌مان کند، پس به داخل روستا رفتیم و سراغ متولی امامزاده را گرفتیم که بیاید و اتاقی به ما بدهد. خانمی که دو سگ بزرگ و آرام داشت رفت و متولی را پیدا کرد. متولی که اسمش را فراموش کرده‌ام گفت آخر هفته‌ها و تابستان همه‌ی اتاقها پر می‌شود. شام املت درست کردیم و بعد در بالکن روبروی دیواره‌ی صخره‌ای خوفناک نشستیم و تاراج نامه‌ی بهرام بیضایی خواندیم.
گلدسته‌های امامزاده یحیی در روستای زیارت در تاریکی شب

صبح این جناب خوش قیافه و صلح‌جو بیدارم کرد

صخره‌ای که دیشب در تاریکی دیده نمی‌شد

و چشمه‌ای که خودش یک رودخانه‌ی خروشان بود. از برکت این آب خروشان درختان میوه و گردو بسیار سربلند و پربار بودند.

سگ دیگری که روی دیوار بود بی‌وقفه پارس می‌کرد، تا عاقبت از رفتن ما مطمئن شد

داخل امامزاده هم رفتم، به امید دیدن چیزی خاص و زیبا، و این دلبر را در میان فرشهای ماشینی زشت دیدم. 

اتومبیل آقای کشانی با شعاری که روی شیشه‌ی آن نصب کرده در ورودی امامزاده

روستای کوچک انگار تعداد سنگ قبرهایش بیشتر از تعداد ساکنانش بود، 

آقای کشانی و گربه‌ی بسیار ملوس امامزاده یحیی! 

آقای متولی امامزاده در واقع چوپان بود. از صبح سحر گله را به چرا برده بود و بعد به ما سر زد ببیند کم و کسر نداشته باشیم

و این چای کوهی را به ما داد. در واقع اول گفت یک جیب را برای شما چیدم، من فکر می‌کردم یک مشت گیاه به ما بدهد، ولی جیب او آنقدر پر و پیمان بود که یک پلاستیک دسته‌دار کامل پر شد!! 

صخره‌هایی با طرحهای منصر به فرد در انتظار ما بودند، که از همین‌جا شروع شده بودند
 از روستا که برگشتیم، بازهم در کلیدر توقف کوتاهی داشتیم و خواستیم عسل بخریم. گفتند عسلهایشان تمام شده. پس ما هم معطل نشدیم و به جاده زدیم.
مسیر بازگشت به سمت جاده‌ی اصلی



از روستاهای بین مسیر

این پرنده‌ی دلبر را که می‌بینید، پرنده‌ی آبی رنگ زیبایی بود که نتوانستم اسمش را پیدا کنم. 
جلوتر یکی از همین دلبرهای آبی رنگ تصادف کرده بود و در جاده افتاده بود، اما فرصت شد از رنگهای جادوای‌اش را بهتر ببینیم.

گله‌ها در تپه ماهورها شعر می‌گویند...

این جاده‌‌ی وسوسه کننده در روبروی جاده‌ی کلیدر قرار دارد، و خب وسوسه غلبه کرد که برویم ببینیم آن بالا چه خبر است 

روستا در روبروی زیارتگاهی به نام شیخ مصطفی لم داده

مسیر رسیدن به زیارت شیخ مصطفی جاده‌ای بود که زاغ بور و موش خرما در آن بسیار دیده می‌شد، اما چون رفت و آمد در مسیر کم بود، جاده به جاهایی رسید که دست‌اندازهایش عبور را غیر ممکن می‌کرد 

روستای خوش قیافه در روبروی زیارت شیخ مصطفی

زیارت شیخ مصطفی

نزدیکترین فاصله‌ای که تا زیارت شیخ مصطفی رفتیم

لکه‌های قرمزی که از دور دیده می‌شدند، دشتهای شقایق بودند

کار بر روی زمین‌هاش کشاورزی

جناب مارمولک درشت بی‌خجالت
موش‌خرماهایی که وسط جاده سوراخ کنده بودند، شاید چون خانه‌هایشان در مزارع شخم می‌خورد و خراب می‌شد
 از زاغ بورها عکسی ندارم، گرچه خیلی برایمان دلبری کردند.
پیش به سوی قوچان

و مست شدن در عمق زیبایی

و غرق شدن در منظره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر