۱۳۹۷ شهریور ۱, پنجشنبه

بریم کلمبیا

خب برای دومین موزه سر می‌زنیم به موزه‌ی فرناندو بوتِرو، نقاش فیگوراتیو و مجسمه‌ساز خیلی مهم و معروف کلمبیا که البته خودش رو کلمبیایی‌ترین هنرمند کلمبیا اسم‌گذاری کرده. بوترو در شهر مدیین Medellin (خود اهالی شهر تلفظ می‌کنن مدژین) کلمبیا بزرگ شده و اولین نقاشی‌ش وقتی ۱۶ ساله بوده تو روزنامه‌ی معروفی در مدیین چاپ شده. سبک بوترو که یه سبک خاص خودشه به بوتریسمو معروف شده. فرناندو بوترو همه چیز، از اشخاص تا اشیاء رو در حجم‌های بزرگ غیر معمول نقاشی می‌کنه که به اونها مفهوم طنز یا سیاسی بده. حتی مجسمه‌هاش هم چاق هستن. نکته‌ی جالب درباره‌ی مجسمه‌هاش اینه که وقتی اونها رو تو سالهای ۱۹۶۳-۶۴ می‌کشیده انقد فقیر بوده که نمی‌تونسته برای مجسمه‌هاش برنز تهیه کنه پس از رزین و خاک اره استفاده می‌کرده. 
بوترو در ۲۰۰۴، بیست و هفت تا نقاشی درباره‌ی خشونت در کلمبیا رو به موزه‌ی ملی کلمبیا اهدا کرد که راجع به این موزه تو یه مطلب دیگه توضیح می‌دم. بعد از این، تقریبا برای دو سال روی نقاشی‌هایی درباره‌ی شکنجه‌های ابوغریب کار کرده که باعث معروفیت جهانی‌ش شدن. فرناندو بوترو زنده‌ست ولی اوقات خیلی کمی رو در کلمبیا سپری می‌کنه. 
 خب بخش اول آثار مال موزه‌ی فرناندو بوترو در بوگوتاست، و بعد به مديین می‌ریم. 

موزه‌ی فرناندو بوترو در بوگوتا
 اگر سر و کارتون با بوگوتا افتاد حتما این موزه رو برین چون به جز آثار بوترو، از آثار هنرمندان معروف دیگه هم برای بازدید گذاشته‌ن
حمام

بوترو خیلی نقاشی از زنها به این شکل داره

مفرح‌ترین بخش نقاشی‌های بوترو شوخی‌ش با شخصیتهای خیلی معروفه

رقص

این رو به شخصه خیلی دوست داشتم. نه تنها گم شدن رو یادآوری می‌کنه
بلکه شخصیت نقاشی شده‌ش اصلا زیبا نیست

نمای نزدیک

و نمای نزدیکتر

یک خانواده

خیلی من رو یاد نهنگ می‌نداخت


قتل عام مخور اسکینا، اتفاقی که در ۱۹۸۸ باعث کشته‌شدن ۲۷ روستایی توسط شبه نظامیان شد

شوخی با دست آقای بوترو

آدم و حوا. دقت کردین اکثر زنهای بوترو سیب تو دستشونه؟ 

عنوان این نقاشی هست دزد
مجسمه‌ها و نقاشی‌های بالا مال موزه‌ی بوترو در بوگوتا بودن. شخصا به مجسمه بیشتر علاقه دارم و معمولا در مورد عکاسی از نقاشی خیلی سلیقه‌ای عمل می‌کنم. این چند تای بعدی هم آثار بوترو در محل تولدش، شهر مدیینه. مدیین یک شهر پیشرفته با مردمی مغروره که خیلی خودشون رو از بوگوتایی‌ها باکلاس‌تر می‌دونن. کلا تو کلمبیا مردم خیلی با مردم بوگوتا حال نمی‌کنن و بهشون می‌گن rolo یعنی کسی که خودشو تو یه پتو لوله کرده تا با کسی معاشرت نکنه :)) البته بی‌راه نیست، چون بوگوتا سردترین شهر کلمبیاست و تو فصل بارون مردم چاره‌ای جز قایم شدن لای پتو ندارن. 

خب. مدیین: 
از اون عکساست که می‌گن فلان چیز رو توش پیدا کن. مجسمه رو پیدا کردین؟
این چیز هیجان انگیزی که پایین عکس می‌بینید انبه‌ست. انبه‌ی زرد خورد شده و انبه‌ی نارس سبز که با نمک و لیمو سرو می‌شد
اینجا پلازا بوتروست. جایی که مجسمه‌هاش توی زندگی مردمن


حتی اسب کپلی

اسم این هست مرد در حال قدم زدن

اسب سوار

زن و مرد تو کارهای بوترو خیلی تکرا شده‌ن. یا در کنار همدیگه هستن یا روبروی هم 


زن ایستاده روی سر یک مرد

آشنا نیست؟ 


دورنمای پلازا بوترو از داخل موزه‌ی انتیوکیا



این یکی از معدود کارهای بوتروئه که نسبتها توش قاطی شده. یکی دیگه هم اون اسب بود تو مرد اسب سوار

اینا خیلی کیف داره

و این یکی! سیب و پرچم کلمبیا تو دست مسیح، پول تو دست مریم مقدس و ماری که دور اون دولتمرد پیچیده
Ex voto اسم تابلو هست پیشکش
رحم نمی‌کنه به کسی، حتی مسیح 



جزییاتش تو عکس بعدی


 و البته بوترو نقاشی‌های متعددی از پابلو اسکوبار داره، کسی که با قاچاق کوکایین به آمریکا به ثروت افسانه‌ای رسید و اگرچه در این مسیر انسانهای بسیاری کشته شدند ولی مردم مدیین احترام خاصی برای اون قائلند و اعتقاد دارن که اسکوبار در زمانی که هیچکس دیگه‌ای به فکر شهرشون نبوده، شهر محل تولدش رو فراموش نکرده و به مردم فقیر کمک کرده. داستان اسکوبار هم خیلی جالبه، و افسانه‌هایی که درباره‌ش می‌گن

و بازهم فرناندو بوترو. اون زن که دستهاش رو به هم گره کرده آیا داره برای روح اسکوبار دعا می‌کنه؟
یا از افسر ارتش تشکر می‌کنه که اسکوبار رو از بین برد؟ 
متاسفم که کیفیت عکسها اصلا خوب نیست. دوربینی که توی اون سفر داشتم تو فضاهای بسته عکسهای بسیار بی‌کیفیتی تحویل می‌داد، بخصوص که مجبور بودم حساسیت دوربین رو هم بالا ببرم. اما اگر دوست دارین عکسهای با کیفیت ببینین، Fernando Botero paintings and sculptures  رو جستجو کنین. 

گردشگری‌ای که از رو همین مبل شروع می‌شه!

 نه واقعا. در واقع گردشگری قبلنا انجام شده بوده و حالا با این قیمت دلار و بلیط و عوارض خروج، بهتر آن دیدم که برگردم به عکسهای سفرهای قبلی. در این بین برخوردم به عکسهایی از لاپاز، از موزه‌ی موسیقی بولیوی، که همونموقع هم برام خیلی جذاب بود و احتمالا بخاطر نبودن اینترنت آپلود نکردم و بعد هم که کلا به فراموشی سپرده شد (عجیب نیست که). خب، بریم؟

موزه‌ی موسیقی بولیوی در شهر لاپاز، توسط چارانگو نواز معروف، ارنستو کاوور آرامایو در ۱۹۶۲ تاسیس می‌شه. چارانگو چیه؟ این گیتار کوچولوها که به اسم یوکوله‌له می‌شناسین، می‌شه گفت چارانگو همون یوکوله‌له‌ی منطقه‌ی کوههای آند در آمریکای جنوبیه. یه تفاوت دیگه هم دارن که چارانگو در قدیم از پوست حیوون پستاندار سخت‌پوستی به اسم آرمادیو (زره نواری) ساخته می‌شد. جناب کاوور آرامایو با گذاشتن عکسی در موزه‌شون اعتقاد دارن که چارانگو اولین بار تو شهر پوتوسی ساخته شده و در ۱۷۴۴ تصویری از اون روی نمای خارجی کلیسای سن لورنزو حکاکی شده. حالا دوتا موضوع هست. اول اینکه در ۱۷۴۴ کشور بولیوی وجود خارجی نداشته و بهش بالا پرو می‌گفتن (یا پروی علیا). موضوع دوم هم اینکه خیلی از کشورهای همسایه از جمله پرو اساساً با این موضوع که چارانگو در پوتوسی ساخته شده مخالفن. 
رفتم براتون عکسای کلیسای سن لورنزو از پوتوسی رو پیدا کردم.
کلیسای سن لورنزو در شهر پوتوسی 

چارانگو رو پیدا کردین؟

اینجاست
این نقشه تنوع سازهای کشور بولیوی رو نشون می‌ده.

توی این موزه‌ی خصوصی حدود ۲۰۰۰ ساز وجود داره که خب بعضیاشون خیلی عجیب غریبن.
باخُن، ساز بادی خیلی بزرگ که باید ایستاده نواخته بشه. عکس بعدی رو ببینین.

یعنی نفس می‌خواد‌هاااااا... دنبال ویدئو گشتم که بگذارم اینجا ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. شک کردم که تابلوی اسمش اشتباه بوده باشه.

این رو همونطور که حدس می‌زنین از پا می‌پوشن و با انجام رقص‌های آیینی با بپر بپر فراوان سر و صدا می‌کنن. به نظر خیلی سنگین میاد.

خب، دو نمونه گیتار که از لاک لاک‌پشت و پوست همون آرمادیو ساخته شده 

جانور مزبور. آخی، آخی...
به قول استاد حسین علیزاده‌ی نازنین این قبلا فوت کرده بوده :)
خب این بچه چارانگوها رو ببینین. بهشون می‌گن چارانگیتو. چرا؟

آخه قد و قواره رو ببین! 

نی‌لبک‌های کوههای آند خیلی متنوع و جالبه، بخصوص اینها که از سنگهای آتشفشانی ساخته شدن و آیینی بودن.

اون سوارخهاش رو که بند برای آویزون کردن ازشون رد می‌شده رو دوست دارم. روی این چی می‌بینین؟ 

این یه سیکوی سنگیه. سیکو یه جور پن‌فلوت مال آمریکای جنوبیه، اما مدل سنگی‌ش رو واقعا نمی‌شه هر جایی پیدا کرد.
 بخصوص این یکی که ماسک هم هست. 

اینم از فلوتهای خیلی خاص

بازم نی‌لبکهای عالی.... 
به نظرم یه مدتی این عکسای قدیمی رو شخم بزنم ببینم چی در میاد. احتمالا تمرکزم روی موزه‌ها باشه، ولی چه بسا مسیر عوض بشه. ببینیم چی پیش میاد. 

۱۳۹۷ مرداد ۳۱, چهارشنبه

نظرسنجی درباره‌ی کافه‌نشینی

سلام بچه‌ها
وبسایت آیکافی سال گذشته یه نظرسنجی مربوط به ذائقه ‌سنجی تو نمایشگاه قهوه پارسال برگزار کرده بود که نتیجه‌ش رو هم توی سایت گذاشته امسال در نمایشگاه قهوه پژوهش اونها روی عادات کافه‌نشینی متمرکز شده. اگر می‌تونین امروز به بوستان گفتگو برین که در آخرین روز نمایشگاه شرکت کنین، یا اینکه به این لینک برین و در نظرسنجی آنلاین شرکت کنین. هر چه تعداد مشارکت‌کننده‌ها بیشتر باشه، داده‌های آماری قابل اعتمادتری به دست میاد. 
مرسی ازتون 

فرشته 

۱۳۹۷ مرداد ۲۹, دوشنبه

نه سال پیش در چنین روزی!

نه سال پیش در چنین روزی در سانتیاگوی شیلی، محو تماشای شباهت این شهر به تهران بودم و کوههای آند رو که خیلی شباهت به توچال خودمون داشتن تمجید می‌کردم. 

یهو یادم اومد پاییز چقدر خوبه، چقدر دلم پاییز می‌خواد

وای دیشب که رفتم تو بالکن و نسیم خنک بهم خورد
اصلا دنیا یهو عوض شد
همه‌چی ملایم شد
همه‌چی نرم شد
همه‌چی خوب بود
تا اینکه دوستم گفت شاخص آلودگی هوا اومده رو ۱۳۵ 😐

آیا من باعث شده‌ام که کسی از شما از رفتن پشیمون بشه؟

من غلط کرده باشم! نه آقا! من مخالف موندن یا رفتن هیچکس نیستم. همیشه هم گفته‌م که اگر موقعیتی براتون پیش اومد که برای مدتی برین یه کشور دیگه، از این موقعیت استفاده کنین. هر ایرانی باید یکی دو سال بیرون از ایران زندگی کنه تا خیلی چیزا بیاد دستش. چیزایی که با حرف و قصه و نصیحت درست نمی‌شن. 
نصیحتم فقط اینه، یه جوری برین که پل پشت سر خودتون رو خراب نکنین، راه برگشت برای خودتون باقی بگذارین. از اون مهمتر، راه رفتن دیگران رو خراب نکنین. این مورد دوم خیلی دیده شده‌ها. یه گندی نزنین که کل یه سیستم تعطیل بشه و آدمهایی که به اون موقعیت در کشوری دیگه نیاز دارن ازش محروم بشن. 

مهاجرت هر کسی یه دنیا داستان و بالا و پایین داره. مهاجرت آسون نیست، مهاجرت معکوس هم آسون نیست. اما داستان کس دیگه رو داستان خودتون نکنین. نگین چون فلانی رفت می‌رم و چون فلانی برگشت می‌مونم. داستان خودتونو پیدا کنین و خوب بسازینش. چه اینجا، چه غیر اینجا. انقدر هم به اونایی که رفتن هم سرکوفت نزنین و گناهکارشون نکنین. شما از سختی‌هایی که اونا توش هستن خبر ندارین. اینم قابل توضیح دادن نیست. 

اما دلم پیش اونهاییه که این مدت خون دل خورده‌ن تا کارشون رو جور کنن و به یه طرفی برن، و الان با این قیمت ارز و بگیر و ببندها و هرج و مرج و بالا رفتن قیمت بلیطها، کل سرمایه‌شون از بین رفته. دلم پیش اونهاست که یه گند اقتصادی سردمداران مملکت تمام امید و آرزوشون رو پکونده. و چقدر زیادن اینها... چقدر زیاد و نا پیدا...

۱۳۹۷ مرداد ۲۶, جمعه

تا کی باید این تکرار، تکرار بشه؟

نادیا می‌گفت یه جوونی میاد روی پشت بوم روبرو، سیگار روشن می‌کنه. هیچ کاری نمی‌کنه. فقط می‌شینه و سیگار دود می‌کنه. آروم سیگار دود می‌کنه و به دود خیره می‌شه. در حالی که نشسته و هیچ کاری انجام نمی‌ده.
هر روز همین رو انجام می‌ده. شاید حتی تمام روزش همین رو انجام بده. هر روز....

این تصویر داره تکرار می‌شه. هر روز. روی پشت بومی توی هر خیابون... این تصویر داره تکرار می‌شه. هر روز توی نگاه جوونی می‌شه ته کشیدن جوونی رو دید. ته کشیدن امید. ته کشیدن زندگی. 

و انقدر زیاده که نمی‌بینیم. از کنارش می‌گذریم. چون به دیدنش عادت کردیم. 

۱۳۹۷ مرداد ۲۴, چهارشنبه

نمردیم و به یه درد خوردیم!

این لحظاتی که می‌فهمم برای بعضیا الگو شدم،
برای حواس پرتی، برای تصمیمای عجیب غریب، برای خل بودن!
این لحظات خیلی ملکوتیه!! 

۱۳۹۷ مرداد ۲۱, یکشنبه

به پیش

در راستای تحقق حال خوب، دیروز یه حرکت خودجوشی زدیم که خیلی بهمون چسبید. به قول معروف هم فال بود هم تماشا. حالا داستان چی بود...
این روزها تورهای موضوعی مثل مشروطه گردی و تاریخ‌گردی تهران توسط دوستان خبره‌ی تهرانگردی برگزار می‌شه. علیرضا عالم‌نژاد و شهرام شهریار، دو تا از لیدرهایی هستن که با همراهی حمیدرضا حسینی، محقق جوان تاریخ معاصر، تورهای موضوعی تهرانگردی برگزار می‌کنن. علیرضا وقایع تاریخی رو مثل قصه تعریف می‌کنه و شهرام شهریار هم مجوز بازدید از سوراخ سمبه‌هایی رو می‌گیره که در تصور هم نمی‌گنجه! هر دوی این دو نفر از دوستان بسیار خوب من هستند و تور هر دو رو تایید می‌کنم. 
اما!
اما ما که تور نرفتیم! یعنی در واقع من دو سه سال پیش از هر دوی این دوستان پرسیده بودم که مشروطه گردی نمی‌ذارین؟ اونموقع مقتضای زمان و مکان اجازه نمی‌داد. حالا که این دو عزیز تور برگزار می‌کنن، من تور نمی‌رم. اه چقدر این مقدمه کشدار شد... 
دیروز طی یک حرکت خود جوش من و یکی از دوستانم که همیشه پایه‌ی پیاده‌روی و شهر گردیه، زدیم و رفتیم مشروطه‌گردی فصل فتح تهران. در واقع از در خونه‌ی خودم شروع کردیم چون خونه‌ی من خیلی نزدیک به سفارت انگلیسه و بعد مسیر رو ادامه دادیم به سمت میدون بهارستان، از اونجا مدرسه سپهسالار، بعد به سمت پامنار و بازار و مسجد شاه و از جلوی کاخ گلستان دور زدیم و برگشتیم به سمت بالا. البته هیچکدوم از این مکانها رو بازدید نکردیم چون بعد از ساعت تعطیلی راه افتاده بودیم ( به امید خنک شدن هوا ولی لامصب خیلی گرم بود دیشب). اما، کاری که کردیم این بود که تو مکانهای مهم می‌ایستادیم و وقایع تاریخی رو از روی اینترنت پیدا می‌کردیم و می‌خوندیم. تعدادی هم عکس داشتیم که خب خیلی قابل تشخیص نبودن که دقیقا کجا هستن، ولی همین که تهران اونموقع رو با اون درختهای بلند چنار با تهران الان مقایسه می‌کردیم برامون جالب بود. خوندن آخر و عاقبت هر کدوم از سران مشروطه خواه و مشروعه خواه هم خودش داستان جالبی بود. 
خلاصه اینکه این اصلا یه کار پژوهشی عمیق نبود، ولی یه اقدام کارآگاهی بود که خودمون رو درباره‌ی اتفاقاتی که در یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ معاصر افتاده مطلع‌تر کنیم، و همین کارآگاهی بودنش بسیار بسیار بهمون چسبید. 
فعلا که خیلی به تاریخ مشروطه علاقمند شدیم. یه مدتی مطالعه درباره‌ش و پیدا کردن عکسهاش مشغولمون خواهد کرد. احتمالا پیاده‌روی رو گسترش بدیم و جاهای دیگه‌ای رو هم بریم. باغشاه، امامزاده یحیی، سرپولک، حتی شاه‌عبدالعظیم.  امروز هم از کتابخونه‌ی عمومی دوتا کتاب تاریخ تحولات سیاسی و روابط خارجی ایران امانت گرفتم. حالا تا کی حواسم به یه کار هیجان انگیز دیگه پرت بشه و این پروژه رو فراموش کنم... 

۱۳۹۷ مرداد ۱۸, پنجشنبه

سخته

سخته
سخته
سخته
سخته
سخته
سخته
ولی حرف اینه که الان نشکنیم
غرق غصه و افسردگی نشیم. 

حالمونو بهتر کنیم. می‌دونم سخته که خوب بشه، ولی می‌تونه بهتر از این بشه. 
به چندتا آدمی که دوستشون داریم زنگ بزنیم، همدیگه رو ببینیم، یه چایی بخوریم و حرفای خوب بزنیم. 
حالمونو بهتر کنیم. 
این از همه چی مهم‌تره.

۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

کالیفرنیا در آتش می‌سوزد

سه آتش‌سوزی بزرگ در شمال کالیفرنیا در حال سوزاندن و جلو رفتن هستند. آتش سوزی اصلی از منطقه‌ی شستا شروع شد و حالا از ردینگ هم رد شده و نسبت به هفته‌ی گذشته مساحتش چند برابر شده. با این اوضاع رسیدن آتش به ساکرامنتو غیرممکن به نظر نمی‌آید. مامان می‌گوید آسمان در این دو هفته سیاه بود و حتی پنجره‌ها را نمی‌توانند بازکنند چون بوی دود می‌آید داخل. 
چرا هر سال کالیفرنیا دچار آتش سوزی می‌شود؟ تابستانهای شمال کالیفرنیا بسیار گرم و خشک هستند. طوری که تمام علفها و بوته‌ها را خشک می‌کنند و این خشکی زمین در ساکرامنتو تا ماه ژانویه و فوریه ادامه دارد. هوای بسیار داغ و بادهای داغ و خشک به اضافه‌ی علفهایی که مثل بشکه‌ی باروت منتظر کوچکترین جرقه‌اند چنین فاجعه‌ای را پدید می‌آورند. چیز جدیدی هم نیست. این منطقه آتش‌سوزیهای بسیار به خود دیده اما این یکی را فاجعه‌ای متفاوت می‌نامند چون مساحت جنگلها و دشتهای شعله‌ور از همیشه بیشتر است. هزاران مامور آتش‌نشان در بخشهای مختلف ایالت درگیر خاموش کردن آتش هستند و رییس جمهور کودن هم توییت کرده که قوانین بد محیط زیستی کالیفرنیا باعث گسترش فاجعه شده! می‌گوید آب را به جای استفاده در خاموش کردن آتش دارند به اقیانوس می‌ریزند و هدر می‌دهند. حرفی زده که کاخ سفید هم نمی‌داند چطور باید توضیحش بدهد و سخنگویش اعلام کرده که در این مورد صحبتی ندارد. مردک به تنهایی با تمام مسئولین بی‌سواد ما رقابت می‌کند! 
الان فقط می‌توانم اخبار کالیفرنیا را دنبال کنم و از شما خواهش کنم مراقب طبیعتمان باشید. آن ته سیگار لعنتی را از پنجره‌ی ماشین پرت نکنید بیرون، بطری آب را نیندازید کنار جاده، تنها در جای دور از درختان آتش و قلیان و منقل جوجه‌کباب راه بیندازید. امسال جنگل گلستان ما هم سوخت. واقعا نمی‌دانم چقدر از جنگل گلستان باقی مانده که عین کالیفرنیا هر سال دچار آتش می‌شود. به خانه‌مان آتش نزنیم. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۵, دوشنبه

کاش، کاش، باید کاری کنم.

تازه که آمده بودم ایران، دوستان می‌پرسیدند برای چی آمده‌ای؟ جواب مشخصی نداشتم. هنوز هم ندارم. ساده‌ترین جوابی که می‌دادم این بود که در ایران حالم خوب است. گفته بودند تو تازه‌نفسی، ظرف زندگی ما لبریز شده و می‌خواهیم هر طور شده از اینجا برویم بیرون، اما انگار توی ظرف تو تازه چند قطره ریخته باشند، هنوز نمی‌دانی چه خبر است. 
سه سال و نیم گذشته. 
هنوز هم اعتقاد دارم که در ایران حالم بهتر است، وقتی حرکت می‌کنم، وقتی جاده‌ای را به سوی مقصدی جدید در پیش می‌گیرم، وقتی می‌خواهم با مردمی آشنا شوم که نه معنی بازگشت، بلکه معنی زندگی به من می‌دهند. هنوز بسیار نقاط این سرزمین است که نرفته‌ام، و منتظر سفر به آنها هستم. نام شهرهایی که در گوشم طنین‌اندازند و می‌دانم که باید همت کنم و از جا برخیزم و بروم. 
اما به حرف دوستانم هم رسیده‌ام. ظرف خالی من در این سه سال، کم‌کم از بسیاری ناملایمتها پر می‌شد، و در این نیم سال لبریز شده. کار چندانی از پیش نبرده‌ام و این بیش از هر چیزی ناراحتم می‌کند. من که با آنهمه امید و نیروی تازه آمده بودم که برای میراث مملکتم کاری کنم، نه کل میراث، حتی یک گوشه‌ی ناچیزش را بتوانم بگیرم که خودم هم راضی باشم از این بازگشت. اما الان دلسردم. دلسرد از این اوضاع، دلسرد از تمام وقت و انرژی‌ای که هدر می‌رود، دلسرد از خودم. 
دو سه روزی‌ست که دوستان دارند برایم یادآوری می‌کنند، کارهایی که انجام داده‌ام... 

حباب

به خیریه‌ها بدبینم. در شرایطی که همه چیز در طوفان اقتصاد بد به هوا می‌رود، تعداد بیشتر و بیشتری از فعالیتهای خیریه پدیدار شده‌اند. نه که بگویم همه‌شان دزدند و کاری انجام نمی‌دهند و پول ملت را می‌خورند، اما، اینکه دولت همه چیز را ول کرده باشد و به امان خدا و این وسط هر کسی بخواهد دست کس دیگری را بگیرد، اینها ما را از آنها جدا می‌کند. ما دیگر از حکومت سئوال نمی‌کنیم. دیگر از آنها مطالبه نمی‌کنیم وظیفه‌شان را انجام بدهند. آنها در اشرافیگری و غارت و چپاول غرقند، ما همین قرص نان خودمان را نصف می‌کنیم و به دیگری می‌دهیم و خوشحالیم که شاید دلی را گرم کرده‌ایم. رهایشان کرده‌ایم و آنها با علم به همین، می‌تازند. ما را گذاشته‌اند توی جهنمی که برایمان درست کرده‌اند، تا همین‌جا به فکر همدیگر باشیم و دست یکدیگر را بگیریم و آنها را رها کنیم.
نفرت‌انگیزترین چیزی که شنیدم، از سوی دوستی بود در آنور آبها، که می‌گفت نمی‌دانی چقدر آدمهای محجبه و یقه بسته وابسته به جمهوری اسلامی در شهر ما زیاد شده، و آنها درست همان روش و زندگی‌ای را در پیش گرفته‌اند که در ایران داشتند. از آنها پرسیده که شما که این مدل زندگی انتخابتان است چرا در همان ایران نیستید؟ و جواب شنیده که ایران که دیگر جای زندگی نیست! 
اشتباه است اگر رهایشان کنیم. اشتباه محض. 

۱۳۹۷ مرداد ۱۳, شنبه

سئوال برای سئوال

شاید هم از آن شب یک جور دیگر شده. از آن شب که نشستم و فیلم هزارپا را تا آخرش دیدم و استفراغ نکردم. بلند نشدم از سینما بیایم بیرون. نشستم و تا آخرش را دیدم چون با دوستان رفته بودم. بعد که گفتم سرم درد می‌کند، دوستم گفت وقتی آدم بعد از مدتها می‌خندد خسته می‌شود. گفتم من نخندیدم. واقعیت را گفته بودم.
به خودم لعنت فرستادم که چرا پانزده‌هزار تومان خرج چنین فیلمی کرده‌ام که حالا بشود پرفروش‌ترین فیلم سال ۹۷. می‌خواستم پیاده تا خانه بیایم که حال فیلم را از مجاری عرق روی پوستم بیرون کنم، ولی نیامدم. نشستم توی ماشین چون دوستانم می‌خواستند برای شام بروند. همراهشان شدم ولی دلم شام نمی‌خواست. پیاده‌روی می‌خواست. اول بی‌هدف در خیابان ولیعصر راندیم. بعد به جلوی کبابی منصور رفتیم. آنقدر جمعیت بیرونش ایستاده بود که عطایش را به لقایش بخشیدیم. دوست دیگرم گفت برویم فلان ساندویچی معروف در خیابان پاکستان. باز هم در سکوت بودم. همانجا پیاده نشدم که پیاده بروم خانه. تا خیابان پاکستان را با هم رفتیم. اینجا هم بسیار شلوغ بود. از خیر شام گذشتیم. یکی از بچه‌ها تلاش می‌کرد اسنپ بگیرد. نمی‌خواستم اسنپ بگیرم. کمی دیگر پیششان ایستادم. با اینکه در طول فیلم خوش نگذشته بود، و حالا هم خوش نمی‌گذشت پیششان ایستادم. نه اینکه آنها باید خوشحالم می‌کردند. خوشحال نبودم و این حتی روی جمع آنها هم سایه می‌انداخت. گفتم من با مترو می‌روم. بچه‌ها گفتند باشد. قدم‌زنان راه افتادم توی خیابان خلوت و بی‌عابر پاکستان، در آن ساعت شب، و بعد در خیابان پر از ماشین بهشتی، بازهم بی‌عابر، کمی هم ترسناک. 
تمام راه را که به سمت ایستگاه مترو می‌رفتم، فکر می‌کردم که چه چیزی باعث شد در سالن سینما، توی ماشین، یا در خیابان پاکستان بمانم. منتظر چه چیزی بودم؟ 

برای خودم و دیگران

می‌گوید نوشتن ایده‌ها بهترین تراپی‌ست. یک دفترچه کنار دستت بگذار. روزی ده تا ایده تویش بنویس. ایده‌ها حتما نباید محکوم به انجام باشند. کمی که گذشت می‌بینی که مغزت دوباره مثل ماشین راه می‌افتد و آنقدر ایده تراوش می‌کند که از دفترچه‌ات سرریز می‌کند.
می‌گویم باشد، ولی وقتی یادم می‌رود دفترچه‌ای هم دارم چه؟ 
می‌گوید تو خودت را مجبور به فراموشی می‌کنی. فراموشی، عکس‌العمل مغزت است نسبت به چیزهایی که از آنها می‌ترسی.
سکوت می‌کنم. 

برای خودم

می‌گوید همه چیز را گفتی اما همه‌ی اینها چیزهایی در سطح هستند که خواستی با آنها فکر مرا از آنچه که در عمق است منحرف کنی. 
می‌گویم اتفاقا فکر می‌کردم الان تشویقم می‌کنی که اینهمه مطالب پراکنده را بدون حواس‌پرتی برایت گفتم و وسط هیچکدام یکهو رشته‌ی کلام گم نشد.
می‌گوید ولی یک چیزی را پنهان می‌کنی. نمی‌خواهی من هم بفهمم. 
فکر می‌کنم. لابد چیزی که می‌گوید، چیزی‌ست که خود من هم نمی‌خواهم بفهمم. ناخودآگاهم قایمش می‌کند که خودم هم حواسم به آن نباشد.
اما هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم که آن چیست. 
می‌گویم تو همیشه مرا متهم می‌کنی که احساساتم را قایم می‌کنم. 
توی فکر می‌روم و دنبال احساسات می‌گردم، که جایی، سر کوچه‌ای، یا در جاده‌ای جایشان گذاشته‌ام. 
ولی دیگر چیزی برایم درد ندارد. توی مردابی از بی‌تفاوتی غوطه می‌خورم. ترس دارد. اما درد ندارد. 

۱۳۹۷ فروردین ۲۲, چهارشنبه

نگران

امسال بعد از تبریک سال تحویل گفتم عجب سال ترسناکی رو شروع کردیم. امسال سال پر تلاطمی خواهد بود. از وضعیت دلهره آور دلار تا تصویب مسخره‌ترین باج تاریخ پس از انقلاب (عوارض خروج از کشور)، نشون می‌ده امسال اصلا یه سال عادی نیست. امسال یه عده که بی‌خیال بودن، تحت فشار قرار می‌گیرن، یه عده که تحت فشار بودن دیگه نمی‌تونن فشار رو تحمل کنن و از جا در می‌رن. یه عده که زوال خودشون رو می‌بینن، دو دستی چنگ می‌زنن به هر چی سر راهشونه. 
امسال باید مواظب باشیم. نه تنها مواظب خودمون و خانواده‌مون، نه تنها مواظب رفتارمون، بلکه باید مواظب میراث و محیط زیستمون باشیم. امسال از اون سالهاست که چوب حراج بزنن به میراث. حالا که کیسه خالی شد بیان سراغ هر چی می‌شه کند و برد. مراقب باشیم. نگذاریم جمله‌ی «خودمون هم به خودمون رحم نمی‌کنیم» بیفته تو دهنا. خوب نگاه کنیم، تشخیص بدیم چی نباید نابود بشه، مراقبش باشیم. خواه طرز رفتارمون با دیگران باشه، خواه مابع طبیعی باشه، خواه اون ساختمون سر پا که هویت ما بهش گره خورده. حواسمون باشه که چی رو نباید از دست بدیم، چون اگه از دستش بدیم، برنمی‌گرده، یه قسمت از ما رو هم با خودش می‌کنه و می‌بره. 
مواظب میراث باشیم. مواظب جنگلا باشیم. مواظب آب باشیم.