میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
۱۳۹۲ آبان ۱۴, سهشنبه
۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه
شهری که همه چیز را میبلعد
چند شب قبل به محلهي کودکیهایم رفتم. خیابان فاطمی، نزدیک به سه راه کاج و هشت بهشت، خیابان ششم، بنبست بنفشه، برای همراهم با شوق توضیح دادم که اینجا فروشگاه صنعت نفت بود، آنجا فروشگاه اسباببازی فروشی بود، اینجا زیرزمینی بود که در هنگام حملات هوایی اهل کوچه به آن پناه میبردند، آنجا خانهای بود که بچههای کوچه در تابستانها در آن جمع میشدند تا بازیهای فکری و تابستانی را تجربه کنند. آن اوایل که طرح ترافیک اجرا میشد، سر خیابان را زنجیر میبستند تا اتومبیلها وارد طرح نشوند. هر گوشه خاطرهای بود، با حس زیبایی از حضور در جایی آشنا، که زمانی خانه نام داشت. کوچه خیلی کوچکتر از قدیمها به نظر میرسید، اما تنها دوتا از ساختمانها تخریب و دوبارهسازی شده بودند. دلم میخواست زنگ خانه را بزنم، بگویم میخواهم بروم حیاط را ببینم. به نظرم عملی نبود. منصرف شدم. محله خیلی تغییر نکرده. بانک ملی به بانک دیگری تبدیل شده و بقالی محله به اکوکافه تبدیل شده. اما اسکلت محله همان است که بود. دوستش داشتم. مثل هر بار دیگری که به آن سر زده بودم دوستش داشتم.
اما دفعهی پیش که ایران بودم به آخرین محلهای که زندگی میکردیم نرفته بودم. دیشب گفتیم در حال گردش و تجدید خاطرات سری بزنیم به آن منطقه. مسیر قدیمی را هم انتخاب کردم، مدرس، صدر، نوبنیاد، لشکرک، بلوار اوشان، شهرک. از وقتی به بزرگراه صدر وارد شدیم، با دیدن بزرگراه طبقاتی که تا خود مدرس رسیده بود شگفتزده شدم. نمیدانستم کل بزرگراه قرار بوده طبقاتی بشود. فضای هولانگیزی بود، تمام راه رد شدن از زیر سایهی یک پل عظیم تاریک، که حتی از روی پلهای عابر پیاده عبور میکرد، پیچ میخورد، و مثل اژدهای سیاهرنگی هرجا که میرفتیم حضور داشت. نه تنها منظرهی ورود به بزرگراه و آن پیچ معروف ابتدای صدر دیگر معنی نداشت، حضور پایههای عظیم پل اذیتم میکرد نمیتوانستم جایی را ببینم. تنها به پلی نگاه میکردم که از روی پلهای دیگر میگذشت و حضور سنگینش همهی راه حس میشد.
خروجی نوبنیاد را گم کردیم، کمی سرگردان شدیم، به جاهایی رسیدیم که من به عنوان بیابان به خاطر داشتم، و حالا شهر شده بود. بیست سال پیش یادم هست که میگفتند بساز و بفروشی کاسبی پر رونقیست. دیشب این مطلب به من اثبات شد. آنقدر خانه ساخته شده و مردم در آنها ساکن شدهاند که دیگر نمیدانم جایی برای ساختن مانده یا نه.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
وقتی راه را پیدا کردیم به طرف بیمارستان ارتش رفتیم. آنجا هم یکبار دیگر از مسیر خارج شدیم، و به طرف بیمارستان محک رفتیم و بام دیگری از تهران را پیدا کردیم، جایی که از آنجا برج میلاد تنها به اندازهی یک میخ کوچک دیده میشد. ساخته شدن این مناطق، و تمام مناطق دیگر شمال بزرگراه صدر و صیاد، مرا میترساند.
بازهم چرخی زدیم و منظره تماشا کردیم و برگشتیم تا بالاخره شهرک را پیدا کنیم، شهرکی که از دوازده سال پیش که ترکش کردم تنها درختهایش پر و بلند شده بودند و هیچ تغییر دیگری نکرده بود. دلم برای شهرک تنگ نشده بود. تنها کنجکاو بودم ببینم به کجا رسیده. دور زدیم تا به دارآباد برویم و بخش دیگری از خاطرات را زنده کنیم، خاطرهی دستگیر شدنها و ممنوع شدنها از رفتن به کوه!
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
چند شب پیش، در غرب تهران تجربهی نامطلوبی داشتم. اول اینکه در خیابان دعوا دیدم و از دیدن دو جوان درگیر و مردمی که تماشا میکردند احساس بدی پیدا کردم. دوم اینکه رانندهی تاکسی، بخاطر مسافر دیگری که میخواست دربست برود من را که در ایستگاه سوار شده بودم پیاده کرد و طلبکار هم بود. و بعد وقتی انتظار دوستم را میکشیدم که با اتومبیلش به دنبالم بیاید، با اینکه در جای شلوغ و دور از دسترس اتومبیلهای گذری ایستاده بودم، شاهد دور زدن و دنده عقب گرفتن اتومبیلهایی بودم که به زحمت خودشان را جلوی پایم میرساندند تا سوارم کنند یا با دست انداختنم بخندند و مسخرهبازی دربیاورند. وقتی تعدادشان زیاد شد، و وقتی یکی از جوانها پیاده شد و به طرفم آمد، احساس خطر کردم. احساس کردم در شهری هستم که آنقدر بزرگ شده که در آن امنیت وجود ندارد. آدم ترسویی نیستم، اما به فکر افتادم که چرا در شهر به این بزرگی، یک زن نمیتواند به حال خودش باشد و احساس امنیت کند. هیچ اتومبیل پلیس و یا نیروی انتظامیای در مدتی که منتظر بودم، از این میدان شلوغ شهر عبور نکرد. چرا؟
دیشب از بالای بیمارستان محک به تماشای شهری نشستم که دارد بدون توقف رشد میکند و همه چیز را میبلعد. شهری که باغهای دزاشیب و بیابانهای لشکرک را خورده، روی بزرگراه صدر چمبره زده و دل زمین را سوراخ کرده تا تونل توحید را بسازد. شهری که از رشد بیرویهاش میترسم. نمیتوانم به محلهی کودکی و بازار بزرگ تهران دل خوش کنم و سیاهیهای شهر را نبینم. نمیتوانم چشمم را به اتومبیلها که بدون توجه به اطراف با سرعت عبور میکنند ببندم. نمیتوانم شهری محدود و پر ادعا را ببینم که فضای امنی برای تفریحات شبانه باقی نگذاشته، خانوادهها را به خانههایشان فراری داده، و باعث شده جوانهای بیتفریح و بیهدف در خیابان ول بچرخند و جلوی زن و دختر مردم را بگیرند تا لودگی کنند و خوش بگذرانند.
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟
چند شب پیش، روی سکوهای جلوی تئاتر شهر نشسته بودیم و چای میخوردیم، نگهبان آمد و گفت «پارک تعطیله، برین سر خونه زندگیتون». از شهری که حتی نمیشود در آرامش دیر وقتش نیم ساعت روی نیمکت نشست و چای خورد چه انتظاری میرود؟ شهری که در مرز انفجار جمعیت قرار دارد، جمعیت مهاجرانی که نسبت به آن تعلق خاطر ندارند، به اجبار یا به امید رویاهای طلایی راهی آن شدهاند، شهری که در آن دیگر کسی کسی را نمیشناسد، یا با ترس به امنیت خانهاش پناه میبرد و یا تصور میکند میتواند هر کاری که میخواهد انجام بدهد و نباید جوابگو باشد.
این تهران است. شهری که روزهای خوب و بد زندگی ما را دیده، شهری که خوب نگهش نداشتهایم، شهری که با چند ساختمان لوکس در شمال آن بزکش کردهایم، به دو سه کافه و سالن تئاترش دل خوش کردهایم و به جذامی که در زیر این پوسته رشد میکند بیتفاوت ماندهایم.
کی به داد تهرانمان برسیم؟
۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه
۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه
چرا کتابخانهی ملی را دوست ندارم
باران و خاطره
هوای تهران ابریست. منتظرم باران ببارد و سیاهیها را از هوا بشوید. تهران بشود همان شهر دوست داشتنی با مردم آرام و خوشاخلاق و دوست داشتنی.
تصویر باران تهران برایم کوچههای قدیمیست، مثل آنها که در خیابان خوش جا خوش کردهاند.
بارانی که سر و صدای شهر را خفه کرده، و در صدای جاری شدن آب در ناودانها خلاصه کرده.
کسی سرش را پایین گرفته تا باران توی صورتش نخورد در پیادهروی باریک با موزاییکهای خط دار خیس قدم برمیدارد، به من که میرسد سر بلند میکند، و در حالی که از کنارم عبور میکند از پشت عینکش که خیس شده به من لبخند میزند، و من متقابلا به او لبخند میزنم.
سر خیابان سوار تاکسی پیرمرد تمیزی میشوم که شعری از خیام را با خط نستعلیق نوشته و به داشبورد پیکان نارنجیاش چسبانده.
پیرمرد به آسمان نگاه میکند و میگوید خداراشکر که دارد باران میبارد، شهر دارد نفس میکشد.
۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه
و پل ورسک هم حضور عاشقانهمان را به خاطر سپرد...
آرزویی دیگر بود. اینکه در سوادکوه مازندران پیادهروی کنم. اینکه تا آلاشت سوار اتومبیل شکارچیها به داستانهایشان گوش بدهم. اینکه در ورسک پیاده شوم و به دیدن پل بروم. تمام اینها برآورده شد، در پی تصمیمی ناگهانی و حرکتی اتفاقی، در حالی که نمیدانستیم به کدام سمت خواهیم رفت. اتوبوسی جلویمان توقف کرد. پرسیدیم به کجا میرود. سوار شدیم و رفتیم ...
۱۳۹۲ مهر ۲۱, یکشنبه
۱۳۹۲ مهر ۱۶, سهشنبه
منظر فرهنگی بم
![]() |
باروهای بخش سوم (حاکم نشین) از سمت غرب (خیابان لطفعلیخان زند) مهر ماه ۱۳۹۲ |
ارگ بم وجود دارد. نه آن ویرانهی حک شده در ذهن مردم است و نه آن تصویر کامل بدون نقص قبل از زلزله. چیزیست ما بین این دو تصویر. در میان بناهای تخریب شده تک و توک بناهایی هستند که دوباره ساخته شدهاند (مسجد پیامبر) و یا در حال مرمت هستند (بازار و خانهی سیستانی). برخی برج و باروها مرمت شدهاند، دردیوارهی آنها پنجرههایی برای نشان دادن بافت قدیمیتر ساخته شدهاند. بخشهایی از باروها ساخته نخواهند شد. این به علت رونمایی شدن از بافت باستانی بر اثر زلزله است، که اگرچه در نظر گردشگران زشت و ویرانه جلوه میکند، ولی از نظر باستانشناسها بسیار اهمیت دارد و قدمت ارگ را به دورهی هخامنشیان و قبل از آن میرساند. اما بخشی که انتظار بینندهها را به هیچ وجه برآورده نمیکند، ویرانههای بخش حاکمنشین هستند. این بخش که در پس دیوار سوم قلعه قرار دارد، در منطقهی مرتفعی که روی صخره قرار گرفته و عنصر اصلی منظرهی ارگ بم پیش از زلزله محسوب میشد. بخش اصلی حاکمنشین به دلیل سست بودن زمین و امکان فروریختن ایمنی لازم برای ورود گردشگرها را ندارد و بر روی بازدیدکنندگان بسته است. مرمت این بخش چند سالی به طول خواهد انجامید و شاید هرگز به روی گردشگرها باز نشود.
یکی از مهمترین مسائلی که در بحث میراث در ایران با آن مشکل داریم تعریف stakeholder است. این عبارت توسط دکتر فرزین فردانش به دستاندرکاران ترجمه شده در حالی که من معتقدم متولی معنی لغوی بهتری خواهد بود. stakeholder به کسانی گفته میشود که صاحبان یک میراث هستند و در مقابل آن مسئولیت دارند. به عنوان مثال وقتی دربارهی منظر فرهنگی بم صحبت میکنیم متولیان این میراث جهانی شامل دولت مرکزی، منطقهای و محلی و همچنین کمیتهی میراث جهانی یونسکو میشود. قسمت دیگر این متولیان را مردم ساکن منطقه تشکیل میدهند. علاوه بر این، گردشگرهایی که به دیدن این مکان میآیند نیز جزو متولیان محسوب میشوند. بنابراین تمام این گروهها در حفظ این میراث مسئول هستند و در عین حال باید به خواستههای آنها توجه بشود. در این بین، مهمترین مسئله ایجاد ارتباط بین این گروههای مختلف است. بنابراین نه تنها باید خواستهها و قوانین وضع شده توسط سازمان میراث، شهرداری، فرمانداری، سازمان آب، جهاد کشاورزی، سازمان محیط زیست، یونسکو، ایکوموس و غیره اجرا شوند، باید به خواستهها و نیازهای مردم محلی توجه نمود، و حفظ یک مکان را به رفاه مردمش ترجیح نداد. مثلا بعد از زلزلهی بم، یونسکو توصیه کرد که ساختمانهای بم به همان روش سنتی و شکل خانههای خشتی، اما از طریق اصولی ساخته شوند، اما با توجه به طولانی بودن پروسهی ساخت بناهای خشتی، و اثر روانی تلفات زلزله در مناطق بافت خشتی، انجام چنین کاری غیر ممکن به نظر میرسد، بنابراین مسئولین در چنین مواقعی باید در تماس مستقیم با مردم باشند و از خواستههای آنها باخبر شوند و راه حل مناسبی برای این مسئله پیدا کنند. همچنین باید به امکانات برای گردشگران نیز توجه نمود. بر طبق گفتههای مسئول دفتر میراث جهانی در بم، مسئولیت ارتباط بین این بخشها به عهدهی کارگروهی ست که بخش ارتباط مردمی آن از طریق شورای شهر بم تامین میشود، اما اینکه آیا این کارگروه در ایجاد ارتباط موفق بوده یا نه جای بررسی دارد. البته تصور نکنید که این قبیل مشکلات مشکل تنها در این ایران وجود دارد. مسئلهی ایجاد ارتباط درست بین متولیان میراث جهانی چالش بزرگ کمیته و یونسکوست، و در واقع تا سال ۲۰۰۰ میلادی آنقدرها به آن توجه نمیشد.
دربارهی منظر فرهنگی بم ( که بسیار گستردهتر از ارگ قدیم بم است، و شامل نخلستانها، قناتها و فرهنگ منطقه میشود) مطالب مفصلتری خواهم نوشت، در حال حاضر تاکیدم روی احیاء بخش گردشگری بم خواهد بود، و البته دربارهی ثبت جهانی و برنامهی مدیریت بحران منطقه توضیحات خواهم داد. اما بخشی که خودم در نظر دارم روی آن تمرکز کنم میراث ناملموس منطقهی بم است و امیدوارم در این مدت که در ایران هستم بتوانم کاری از پیش ببرم.
۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه
۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه
کلاس درس: حریم پیرامونی
از آنجاییکه هر دم از این باغ بری میرسد...
کاخ گلستان احتمالا در فهرست میراث جهانی در خطر قرار خواهد گرفت.
لازم دیدم کمی دربارهی حریم مرکزی و حریم پیرامونی مناطق ثبت شده توضیح بدم. حریم مرکزی یا حریم اصلی یا Boundary به محدودهی اصلی منطقهي ثبت شده میگن که بر طبق قوانین کمیته میراث جهانی، هیچ دخل و تصرفی حتی در حد مرمت نباید بدون اطلاع کمیته میراث جهانی صورت بگیره. حریم پیرامونی یا Buffer Zone معمولا به منطقهی بزرگتری در اطراف محل ثبت شده گفته میشه که مسئولیت محافظت از اون به عهدهی دولته، و با تصویب و اجرای قوانین، تغییرات در این منطقه رو کنترل میکنه. این البته تنها یک محدودهي کشیده شده روی نقشه نیست، و یکی از بخشهاش چشمانداز محل ثبت شده ست. طوری که ساختمونها یا سازههای تازه ساخته شده چشمانداز محل ثبت شده رو خدشه دار نکنند.این میتونه ساخته شدن یک بنا در داخل حریم پیرامونی باشه، مثل پلی که در شهر درسدن ساخته شد و باعث شد این شهر از فهرست میراث جهانی خارج بشه، یا در ارتفاع قابل دید باشه، مثل ساختمون جهاننما در اصفهان که کمیتهی میراث اعلام کرد باید از ارتفاعش کم بشه تا چشمانداز میدون نقش جهان رو خراب نکنه. یا در مورد بم، ارتفاع ساختمونها باید به اندازهای باشه که منظرهی نخلستانها که بخش بزرگی از منظر فرهنگی بم رو تشکیل میدن رو تحت تاثیر قرار نده.
تعاریف و توضیحات بیشتر دربارهي حریمهای مرکزی و پیرامونی رو میتونین تو راهنمای اجرایی کنوانسیون میراث جهانی (ترجمه دکتر فرزین فردانش سال ۲۰۰۸ میلادی) پیدا کنین.
کاخ گلستان احتمالا در فهرست میراث جهانی در خطر قرار خواهد گرفت.
لازم دیدم کمی دربارهی حریم مرکزی و حریم پیرامونی مناطق ثبت شده توضیح بدم. حریم مرکزی یا حریم اصلی یا Boundary به محدودهی اصلی منطقهي ثبت شده میگن که بر طبق قوانین کمیته میراث جهانی، هیچ دخل و تصرفی حتی در حد مرمت نباید بدون اطلاع کمیته میراث جهانی صورت بگیره. حریم پیرامونی یا Buffer Zone معمولا به منطقهی بزرگتری در اطراف محل ثبت شده گفته میشه که مسئولیت محافظت از اون به عهدهی دولته، و با تصویب و اجرای قوانین، تغییرات در این منطقه رو کنترل میکنه. این البته تنها یک محدودهي کشیده شده روی نقشه نیست، و یکی از بخشهاش چشمانداز محل ثبت شده ست. طوری که ساختمونها یا سازههای تازه ساخته شده چشمانداز محل ثبت شده رو خدشه دار نکنند.این میتونه ساخته شدن یک بنا در داخل حریم پیرامونی باشه، مثل پلی که در شهر درسدن ساخته شد و باعث شد این شهر از فهرست میراث جهانی خارج بشه، یا در ارتفاع قابل دید باشه، مثل ساختمون جهاننما در اصفهان که کمیتهی میراث اعلام کرد باید از ارتفاعش کم بشه تا چشمانداز میدون نقش جهان رو خراب نکنه. یا در مورد بم، ارتفاع ساختمونها باید به اندازهای باشه که منظرهی نخلستانها که بخش بزرگی از منظر فرهنگی بم رو تشکیل میدن رو تحت تاثیر قرار نده.
تعاریف و توضیحات بیشتر دربارهي حریمهای مرکزی و پیرامونی رو میتونین تو راهنمای اجرایی کنوانسیون میراث جهانی (ترجمه دکتر فرزین فردانش سال ۲۰۰۸ میلادی) پیدا کنین.
۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه
کرمان
از دیشب بدحالم. تب نداشتم، اما از درون داغ و به هم ریخته بودم. تا صبح خوابهای پریشان میدیدم. صبح که رفتم ادارهی میراث کرمان و بعد به قرار ملاقات بعدی رسیدم، بیحال بودم، خودم را کشان کشان رساندم خانه. حمام کردم و به اتاق رفتم که دراز بکشم. از دیدن چشمهایم که قرمز شده بودند تعجب کردم. نمیدانم چه مرضی به جانم افتاده. نیم ساعت خوب و سرحالم، بعد یکمرتبه همهی انرژیام تحلیل میرود و میافتم روی مبل. به شوخی گفتم معلوم نیست توی فالودههای دیروز چی ریخته بودند.
دیروز به اتفاق دخترعمو و همسرش رفتیم ماهان. هوا بسیار دلپذیر بود. عصر را در باغ شازده گذراندیم. بعد از غروب سری زدیم به شاه نعمت الله. از دیروز خاطرات سنگین شده روی سینهام. دلم میخواست آنجا بمانم.
عکسالعمل دیگران نسبت به اینکه از آلمان آمدهام متفاوت است. اول اینکه بیبرو برگرد فکر میکنند روی گنج نشستهام، اگر از سایر سفرهایم بگویم هم که این مسئله برایشان اثبات میشود. باور نمیکنند که دانشگاه هیچ بودجهای برای اینگونه سفرهای تحقیقاتی ندارد، فکر میکنند دروغ میگویم، میخواهم سرشان را کلاه بگذارم، وقتی میگویم دنبال کار تدریس هستم خندهشان میگیرد. ترجیح میدهم سکوت کنم، چون به هر حال واقعیت توی کلهشان نمیرود. از بخش مالی که بگذریم، آلمان و یونسکو هر دو کلمات سنگینی هستند. بعضیها را به وحشت میاندازند طوری که بدون سئوال کردن شروع میکنند توضیح دادن همه چیز. دربارهی کارهای انجام شده، انجام نشده، دربارهي بودجهها توضیح مفصل میدهند. بعضی بدبین میشوند و سعی میکنند همه چیز را مرموز جلوه بدهند. که فلان بودجه غیب شد، یا فلان کار بدون دلیل موجهی خوابید، شما هم دنبالش را نگیرید. بعضی هم از دستم فراری میشوند، تا وقتی توی دفترشان نشستهام آفتابی نمیشوند. تلفن میزنند به آبدارچی ببینند من کی میروم. این احساس بازرس بود یک جورهایی سرگرم کننده است!
اگر حالم بهتر شود، فردا به شهر بابک و میمند میروم.
دیروز به اتفاق دخترعمو و همسرش رفتیم ماهان. هوا بسیار دلپذیر بود. عصر را در باغ شازده گذراندیم. بعد از غروب سری زدیم به شاه نعمت الله. از دیروز خاطرات سنگین شده روی سینهام. دلم میخواست آنجا بمانم.
عکسالعمل دیگران نسبت به اینکه از آلمان آمدهام متفاوت است. اول اینکه بیبرو برگرد فکر میکنند روی گنج نشستهام، اگر از سایر سفرهایم بگویم هم که این مسئله برایشان اثبات میشود. باور نمیکنند که دانشگاه هیچ بودجهای برای اینگونه سفرهای تحقیقاتی ندارد، فکر میکنند دروغ میگویم، میخواهم سرشان را کلاه بگذارم، وقتی میگویم دنبال کار تدریس هستم خندهشان میگیرد. ترجیح میدهم سکوت کنم، چون به هر حال واقعیت توی کلهشان نمیرود. از بخش مالی که بگذریم، آلمان و یونسکو هر دو کلمات سنگینی هستند. بعضیها را به وحشت میاندازند طوری که بدون سئوال کردن شروع میکنند توضیح دادن همه چیز. دربارهی کارهای انجام شده، انجام نشده، دربارهي بودجهها توضیح مفصل میدهند. بعضی بدبین میشوند و سعی میکنند همه چیز را مرموز جلوه بدهند. که فلان بودجه غیب شد، یا فلان کار بدون دلیل موجهی خوابید، شما هم دنبالش را نگیرید. بعضی هم از دستم فراری میشوند، تا وقتی توی دفترشان نشستهام آفتابی نمیشوند. تلفن میزنند به آبدارچی ببینند من کی میروم. این احساس بازرس بود یک جورهایی سرگرم کننده است!
اگر حالم بهتر شود، فردا به شهر بابک و میمند میروم.
۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه
بم
نمیدانم یادشان رفته بلاگر را فیلتر کنند یا کافی نت ما به طرز معجزه آسایی از زیر فیلترها در رفته.
در بم هستم، خیلی حرفها برای گفتن دارم، خیلی کارها برای انجام دادن، خیلی ها را دیده ام و به داستانها و اساطیر گوش سپرده ام. وقتی به همراهی مهندسین مرمت ارگ، تا بالای قسمت حاکم نشین رفتم تازه فهمیدم منظر فرهنگی یعنی چه. دشت بزرگی از درختهای سربلند نخل که خانه ها را در خود پنهان کرده اند.
راستی، هفته ی فرهنگی بم هفته ی آینده از 15 تا 22 مهرماه برگزار می شود. دارم تلاش می کنم روز هفدهم را در بم باشم و در تشکیل زنجیره ی انسانی دور ارگ (از ساعت نه صبح) مشارکت کنم. برنامه های دیگر شامل پخش فیلم سینمایی، جشن خرما (یک روزه، جشن خرمای اصلی هفته ی پیش تمام شد)، نقاشی طولی(در طول خیابان یکطرفه)، نقاشی دیواری، جشنواره خشت و گل و نمایشگاههای عکاسی ست. با توجه به اینکه می گویند این اولین بار است که برنامه های هفته ی فرهنگی بم برگزار می شوند، نمی دانم کیفیت برنامه ها به چه صورت خواهد بود. اما هر چه که هست، بم هنوز خیلی مراسم و جشن ها و توجه ها می خواهد تا دردهایش کمی فروکش کند.
این چند روز گذشته بیشتر به صحبت با آدمهای قدیمی و یا صاحب منصب گذشت. امروز اما روال عوض شد، دخترک ماجراجوی درونم مرا به نخلستانهای بی حصار کشاند و گوشه ای نشاند تا پایین رفتن آفتاب را در میان «زلف نخلها» تجربه کنم. امروز با غروب بم آرامش گرفتم. بعد از این یک هفته می گویم که بم محروم و بم رنج دیده و سرزمین نخلها را بسیار دوست دارم.
۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه
کرمان
روزهای کرمان خوبند.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
دفعهی پیش هم که آمده بودم کرمان، همین قبل از عید، کرمان را دوست داشتم. خیلی بهتر از انتظارات من بود. اینبار هم دوستش دارم. دیدار دوبارهی دوستان خیلی خوب، و آشنایی با افراد مطلع و دلسوز از بهترین دستاوردهای این سفرم هستند. همچنین فرصت شد با خانوادهای که با خانوادهی عمویم وصلت کردهاند آشنا شوم و از محیط گرم و صمیمی خانوادگی در اینجا لذت ببرم. هر جا که میروم مهربانیست و مهماننوازی.
دفعهی پیش به مشتاقیه رفته بودم. مقبرهی آخرین صوفی شهید. کسی که سیم چهارم را به سهتار افزود. داستانهاست دربارهی فتوای قتل مشتاق، و از آن بیشتر، داستانها که روی دیوار ساختمان مقبرهی او نوشته شدهاند. التماسها که یا مشتاق علی، مرا به مرادم برسان. زیر گچ و رنگ که دیوار را پوشانده، همین گونه نوشتهها، با قلم خودنویس، با خط شکسته، با ادبیات زیبا به چشم میخورند.خط عاشق دلسوختهای که شاید صد سال پیش ازاین، مرادش را از مشتاق طلب میکرده. سالهای سال است که عشاق روی دیوار مشتاقیه از سوز دل خود مینویسند، و خادم مشتاقیه به من گفت اینجا نماز بخوان، مشتاقعلی مرادت را میدهد.
دفعهی پیش به ماهان رفته بودم، به باغ شاهزاده و پیرمرد راننده که میگفت اینجا مال همه نیست. راست میگفت. اینجا مال آدمهایی بود که برای تفرج و تفریح میآمدند. هر کسی مسیرش به اینطرف ختم نمیشد. از پلکان بالا رفتیم، در باغ چرخیدیم، در ساختمان گشتیم، اما زیر زمین ساختمان جایی بود که خاطرهی لطیفی را برایم رقم زد. بعد از باغ شازده به شهر آمدیم و به مقبرهی شاه نعمتالله. توی حیاط پشتی نشستم و محو تماشای آن چهار سرو سر به آسمانکشیده شدم. آقای خادم، که ابتدا به تصور خارجی بودن ما طلب پول میکرد، به جبران این کارش ما را به چلهنشین برد، و توضیح داد که این ساختمان هفت درب در یک محور دارد که نشانهی هفت مرحلهی کمال و تعالی هستند. آقایی با گلاب سنگ مقبرهی شاهنعمتالله را میشست، و آقایی دیگرکه آن گوشه نشسته بود و یکمرتبه سر به آواز گذاشته بود، بداهه میخواند و چه زیبا میخواند.
اینبار تا رفسنجان رفتم، فرصت قدم زدن در باغ پسته داشتم و با نحوهی کاشت و داشت و برداشت آن آشنا شدم. شنیدهام بزرگترین خانهی خشتی (ایران یا استان کرمان، شاید هم جهان! نمیدانم کدام) در این شهر قرار دارد، اما فرصتی برای دیدارش حاصل نشد.
فردا به بم میروم.
ده سال دیر شده.
ده سال پیش، در این روزها، بم شهر دیگری بود. مردمانی در این شهر زندگی میکردند که حالا دیگر نیستند. بم، شهریست که در گورستانش بیست و دو هزار سنگ قبر با یک تاریخ واحد وجود دارد.
اما همهی بم این نیست. این روزها فرصت داشتهام تا با کسانی آشنا شوم که از بم برخاستهاند، و روزهای قبل از زلزلهی آن را به خاطر دارند. شنیدنیها بسیارند و من میروم تا به این شنیدنیها گوش بسپارم.
۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه
بالاخره باز شد
حالت غریبیست، اینکه نمیتوانم وبلاگ خودم را ببینم. با اینکه ویپیان دانشگاه را هم راه انداختهام، و سایر وبلاگهای بلاگاسپات را میتوانم باز کنم، اما صفحهی اصلی بلاگر برایم باز نمیشود. تا حرف بی را تایپ میکنم، میرود سراغ همان صفحهی وبسایتهای برگزیده. بعد من میمانم و چیزی که مال خودم است، اما اجازهی دسترسی به آن را ندارم. میدانم الان بعضی از شما خوشحال شدید که دیدی شرایط ایران دادت را درآورد؟ دیدی هنوز آزادی و امکانات کشورهای دیگر را لازم داری؟ در جواب این دوستان دلسوز عرض کنم که من هیچوقت منکر مشکلات نشدهام، اما همین هم مرا آزار نداده. هدفم از این سفر دور بودن از فضای مجازی هم بود، و به نتایج آن راضیام. اینها هم که بالا نوشتم، فقط توصیف حالت غریب و غیر معمول آن بود نه شکایت و آه و ناله. البته شما را محق میدانم که از وضعیت موجود شکایت کنید.
اوقاتم در ایران چطور میگذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بیمورد بعضیها، یا از اینکه بعضیها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته میشوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی میکنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران میکند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم میرسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.
در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر میکنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگریشان شرکت کنم. سعی میکنم دربارهی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمیداند که چقدر برایم عزیز و محترم است.
از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده میشد معمولا دور مخارج میگشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمیدارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفتهام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه میافتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامههایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوششانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید میگویم از حسادتان است!
فعلا امامزادهی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.
دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمیخواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطهای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنیاش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانمها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب میشدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسهی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف میروم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی میخوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصلهی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.
دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و رانندهی گرامی از عاشقان سینهچاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چهچه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیهاش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبیام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکردهای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیدهای و... فکر میکنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کلهام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد میزند و من سعی میکنم به صدایش بیاعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطهی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.
در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک میگویم.
اوقاتم در ایران چطور میگذرد؟ بعضی روزها که از ترافیک تهران یا طولانی بودن مسیر تهران کرج و سر و صدای دستفروشها در واگن مخصوص خانمها در مترو، یا از عصبی بودن بیمورد بعضیها، یا از اینکه بعضیها هر فرصتی را برای کلاه سر دیگران گذاشتن را غنیمت میشمارند خسته میشوم، فقط چند لحظه مغزم را از همه چیز خالی میکنم، و بعد اولین چیزی که به ذهنم میآید این است که در ایرانم. شعف ریز اکلیل مانندی، مثل کارتونهای والت دیزنی، در وجودم فوران میکند و تا لبخند رضایت عمیقی روی لبهایم میرسد. و اینطور است که تمام لحظات بودنم را دوست دارم.
در این چند هفته اتفاقات خوبی هم افتاد. یکی آشنایی از نزدیک با محمد تاجران و مجید عرفانیان بود، دوتا مسافری که در جهتهای کاملا متفاوت سیر میکنند. بعد هم فرصت پیدا شد که شهرام شهریار را در کافه تهرون ببینم، و در یکی از تورهای تهرانگریشان شرکت کنم. سعی میکنم دربارهی این تور یک مطلب جداگانه بنویسم. یک وبلاگنویس خوب دیگر را هم دیدم که گهگاهی به اینجا نظر دارد، اما خودش نمیداند که چقدر برایم عزیز و محترم است.
از اتفاقات مهم دیگر رفتن به وزارت علوم و تعجب از کنجکاوی کارکنان نسبت به تحصیلات خارج از کشور بود. سئوالهایی که پرسیده میشد معمولا دور مخارج میگشت. اینکه تحصیلات و زندگی در آلمان چقدر خرج برمیدارد و چه تفاوتهایی با امریکا دارد. یاد گرفتهام که در ایران نباید عجله داشت. کارها راه میافتند، اگر اهل خوش و بش باشی و عجله نداشته باشی. نامههایم صادر شدند، مهر خوردند و با خوشرویی تحویلم شدند. باز نیایید بنویسید تو خوششانس بودی و غیره، اگر اینها را بنویسید میگویم از حسادتان است!
فعلا امامزادهی کتابخانه ملی هنوز نطلبیده. آن یکبار هم که بالاخره پیدایش کردم و فهمیدم چطور باید تا آنجا رفت، دیر رسیدم و کارمندها همه در حال ساعت زدن و خروج از کتابخانه بودند. باید بعد از سفرم دوباره امتحان کنم و ببینم آیا ایراد از نقص مدارک خواهند گرفت یا نه.
دیروز از سر و صدای واگن خانمها در مترو فراری شده در واگن عادی نشستم. آقای تقریبا مسنی با یک کیسه گردو آمد و در ردیف بعد طوری که روبروی من باشد نشست و مشغول گردو شکستن و تناول شد. من سرگرم به خواندن کتاب تاریخ معماری ایران بودم و هیچ دلم نمیخواست با آقایی چشم تو چشم بشوم. وقتی مترو حرکت کرد و دیدم که در سمت آفتاب قرار گرفتم، بلند شدم و روی صندلی روبرویم نشستم. متوجه شدم که آقای مزبور از جایش بلند و دوباره در نقطهای روبروی من قرار گرفت. طبعا تصمیم گرفتم حتی سرم را از روی کتاب بلند نکنم ولی حواسم به مکالمات تلفنیاش بود که اتفاقا مخاطبان همه حاج خانم بودند، و صمیمیت نچسبی توی کلامش بود، بعد از مدتی خانمها به عنوان عزیز دل و غیره خطاب میشدند. وقتی به ایستگاه صادقیه رسیدیم، در حال نوشتن روی تلفنم بودم و حاج آقا با کیسهی گردو، صبر کرد تا ببیند من کدام طرف میروم. آمد و گفت بارتان سنگین است بگذارید کمک کنم. مخالفت کردم. سر صحبت را باز کرد که دیدم کتاب تاریخی میخوانی و مشتاق بودم با هم همصحبت بشویم و حالا بفرمایید توی این مترو صحبتی بکنیم و غیره. گفتم حاج آقا شما بفرمایید من منتظر کسی هستم و اینطور از دستش فرار کردم. شاید بد نبود گوش بدهم ببینم حرف حسابش چیست، اما دیگر حوصلهی داستان و دردسر ندارم. از دوستان نزدیک چیزهایی دیدم که از اعتماد کردن به مرد ایرانی چشمم ترسیده. دیگر چه برسد به حاج آقای حلّال مشکلات حاج خانمهای عزیز دل.
دیشب راه افتادم سمت کرمان. ردیف دوم اتوبوس نشسته بودم و رانندهی گرامی از عاشقان سینهچاک حمیرا بود. از سیزده ساعت طول مسیر، شش هفت ساعتش به چهچه زدنهای بلبل آواز ایران و بقیهاش به تکرار آهنگهایی از معین و هایده گذشت. تارهای عصبیام به آخرین حد کش آمد! به هر کدام از دوستان هم شکایت بردم گفتند برو خدا را شکر کن تصادف نکردهای، اتوبوستان آتش نگرفته، سالم رسیدهای و... فکر میکنم چند ماهی وقت لازم داشته باشم که صدای خانم حمیرا رضایت بدهد و از کلهام برود بیرون. فعلا که دارد فریاد میزند و من سعی میکنم به صدایش بیاعتنا باشم، و به جای آن به روزهای خوب و خاص این هفته فکر کنم. سومین نقطهی عطف زندگیم کلید خورده و چقدر خشنودم که این روزها اینجا هستم.
در آخر آزادی نسرین ستوده را تبریک میگویم.
۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه
برندنبورگ
دو روز قبل از اینکه به فرودگاه شونفلد برلین بروم و راهی ایران بشوم به سمیه تلفن زدم و گفتم برویم «برندنبورگ ان در هافل». شهری که قدیمها در زمان پروس قدر قدرتی بوده برای خودش. نیم ساعتی با برلین فاصله دارد، برای رسیدن به آن باید قطار به مقصد مگدبورگ را سوار شد. ایستگاه براندنبورگ در حال تعمیر بود. هوا هم یکمرتبه با باران سیلآسا همراه شد. دویدیم اولین ترام سر راه را سوار شدیم و در تمام مدت بارش، در شهر و جنگل بعد از آن چرخیدیم. به شهر که برگشتیم بارش باران قطع شده بود. در منطقهی قدیمی پیاده شدیم و شهرگردیمان شروع شد. براندنبورگ مثل سایر شهرهای منطقه از بخش قدیمی، آلتشتات، و جدیدتر، نویاشتات تشکیل شده. چند برج دیدهبانی و چندین کلیسای قدیمی در شهر از گزند بمبارانهای جنگ در امان ماندهاند. گشتیم و کنجکاوی کردیم و عکس انداختیم. شهر به شدت خلوت بود و هر از چندگاهی کسی را در حال عبور از خیابان میدیدیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فوارهای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کمعمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخههای بید و صدای فوارهی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.
در نزدیکی یکی از برجهای شهر پارک کوچکی بود که استخر و فوارهای در انتهای آن قرار داشت. به استخر کمعمق که رسیدیم، درخت بید مجنونی را هم دیدیم که روی آن سایه انداخته بود. فضا یکمرتبه بردمان ایران. لب استخر نشستیم و به صدای وزش باد در میان شاخههای بید و صدای فوارهی آب گوش دادیم و برای اینکه تصویر ایران برایمان کامل شود موسیقی سنتی گوش دادیم.
از شهر قدیم که به شهر جدید وارد شدیم تازه مردم را دیدیم که در خیابان تردد میکردند، عروسیهای سادهای که در حال انجام بود، قایقهایی که روی رودخانه در حال حرکت بودند و فضا کاملا فضای آرام شهرهای اروپایی را داشت.
اما یک چیز کم بود.
اما یک چیز کم بود.
علت اینکه من این شهر را برای بازدید انتخاب کردم، تاریخ سیاهش در دوران آلمان نازی بود. اولین زندانها، اولین اردوگاههای مرگ، اولین اتاقهای گاز، و پیش زمینهی ساخت آشویتس زمانی در این شهر قرار داشت، اما هیچ نشانی از آنها نبود. در وبسایتی که مکانهای دیدنی شهر را توضیح داده بود تنها اشارهای شده بود به موزهای که دراینباره توضیحاتی داشت. اما وقتی به دفتر امور گردشگری هم سر زدیم، خانم مسئول که خوب انگلیسی نمیدانست گفت که تمام آن ساختمانها در دوران جنگ و بعد از آن تخریب شدهاند و اثری از آنها باقی نمانده. خانم مسئول حتی از مکانهای بازمانده در خارج از شهر چیزی به ما نگفت. وقتی بیشتر در موردش فکر کردم، دیدم مردم حق دارند اثرات گذشتهی تاریک را پاک کنند تا همیشه جلوی چشمشان نباشد. همین که در مدارس به بچهها تفهیم میشود که آلمان دربارهی جنگ مقصر بوده و آنها باید همیشه این تقصیر را احساس کنند اثرات نامطلوبی روی مردم گذاشته. تا حدی که صحبت دربارهی جنگ و هیتلر و نازیها به تابو تبدیل شده و اگر کسی گفتگویی در این زمینه آغاز کند، معمولا جوانهای آلمانی احساس ناراحتی میکنند، انگار که گوشهی تنگ اتاقکی گیر افتاده باشند.
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی میکردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبهای برد که حس غریبی داشتند. نمیدانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس میکردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر میکردیم که اینجا میتوانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجهشان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمیتوانم توصیف کنم. و همین حس باعث میشود که این مکان را فراموش نکنم.
(بخاطر سرعت اینترنت نمیتوانم عکسهای بیشتری آپلود کنم.)
وقتی داشتیم مسیر را برای برگشت به ایستگاه قطار طی میکردیم، وارد بخش قدیمی و صنعتی شهر شدیم و کنجکاوی مرا به ساختمانهای مخروبهای برد که حس غریبی داشتند. نمیدانم چطور توصیف کنم که آن فضا چگونه بود، تنها انرژی منفی عجیبی در آن فضا احساس میکردم و بعد که از منطقه خارج شدیم، سمیه هم گفت که فضا به طرز غریبی سنگین و آزار دهنده بود. هیچکدام حرفی نزدیم اما هر دو به این فکر میکردیم که اینجا میتوانست ارتباطی با اسیران و قربانیان جنگ داشته باشد، خصوصا که تابلوهای عکسبرداری ممنوع در محوطه وجود داشت و من متوجهشان نشده بودم.
هنوز مطمئن نیستم که این بخش ارتباطی با جنگ داشت یا نه. اما برای من حس غریب و ناملموسی داشت که نمیتوانم توصیف کنم. و همین حس باعث میشود که این مکان را فراموش نکنم.
هنوز مهمانم.
با اینکه دیگر وبلاگ نوشتن را دوست ندارم، اما به خودم قول دادهام خودم را مجبور به نوشتن کنم، تا این روزها یادم نروند.
اصفهان را بسیار دوست داشتم. اینبار اصفهان با همهی زیبایی و ظرافتش آمد توی دلم نشست. عاشق مسجد شیخ لطفالله شدم. میخواهم بروم خواستگاریش. اینبار هشت بهشت و چهلستون و مسجد جامع را با دانش قبلی دیدم و از همهشان لذت بردم. اینبار مسجد شاه، مسجد امام، هر اسمی میخواهد داشته باشد، مثل خانه بود برایم. دلم نمیخواست ایوانها و گنبدهایش را بگذارم و بروم. اینبار از هر طرف شهر که رد میشدم سری میزدم به میدان نقش جهان، ساعتی مینشستم و مردم را تماشا میکردم. با کاسبهای خوش سر و زبان گرم میگرفتم، و به آن آقای بقال گفتم «خوش به حالتان، چقدر شما خوشاخلاقید». خوش اخلاقی انقدر نایاب شده که وقتی پیش میآید توی ذهن آدم میدرخشد. تمام روزش را روشن میکند.
خانهای که مهمان بودم یک دنیا آرامش برایم داشت. آن کتابخانههای پر از کتاب در اتاق خواب، آن تابلوهای قلمزنی در سالن پذیرایی، و مهمتر از آن، پدر و مادری بسیار مهربان و مهماننواز. الان که اینها را مینویسم دلم برایشان تنگ شده.
حظش را بردم.
دو روزی که صرف نوشتن تکالیف دانشگاهی روی کامپیوتر کردم، عصبیام کرد. دیدم چقدر با این دستگاه بیگانه شدهام. معلوم نیست، اینطور پیش برود شاید واقعا به جایی کوچ کنم که برق هم نداشته باشد. شبها با کتاب به خواب میروم. عمهجان فکر میکند زندگی در خارج افسردهام کرده. تعجب میکند از اینکه به تلوزیون بیاعتنا هستم یا اینکه صدایش آزارم میدهد. اما وقتی میبیند سرم توی کتاب است فکر میکند گوشهگیر شدهام. برنامه ریخته تا بیاییم ساری به دیدن فامیل. راضی نبودم بیایم. وقت این سفر نبود. اما بخاطر دل عمهجان و برای دیدن عموی عزیزم قبول کردم. دو سه روز دیگر برمیگردم تهران و شاید زندگی روال عادیاش را آغاز کند.
اشتراک در:
پستها (Atom)