۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

باران و خاطره

هوای تهران ابری‌ست. منتظرم باران ببارد و سیاهی‌ها را از هوا بشوید. تهران بشود همان شهر دوست داشتنی با مردم آرام و خوش‌اخلاق و دوست داشتنی.
تصویر باران تهران برایم کوچه‌های قدیمی‌ست، مثل آنها که در خیابان خوش جا خوش کرده‌اند.
بارانی که سر و صدای شهر را خفه کرده، و در صدای جاری شدن آب در ناودان‌ها خلاصه کرده.
کسی سرش را پایین گرفته تا باران توی صورتش نخورد در پیاده‌روی باریک با موزاییکهای خط دار خیس قدم برمی‌دارد، به من که می‌رسد سر بلند می‌کند، و در حالی که از کنارم عبور می‌کند از پشت عینکش که خیس شده به من لبخند می‌زند، و من متقابلا به او لبخند می‌زنم.
سر خیابان سوار تاکسی پیرمرد تمیزی می‌شوم که شعری از خیام را با خط نستعلیق نوشته و به داشبورد پیکان نارنجی‌اش چسبانده. 
پیرمرد به آسمان نگاه می‌کند و می‌گوید خداراشکر که دارد باران می‌بارد، شهر دارد نفس می‌کشد.


۱ نظر: