«من در واقع بین فضا و مرگ نشسته بودم. هر دو در هیبت زن. چه شانسی داشتم! ضمناً قرار بود گنجشک قرمزی را پیدا کنم که شاید اصلا وجود خارجی نداشته. همه چیز عجیب بود. به خیالم هم نمیرسید که یک روزی اینطوری گرفتار شوم. دلیلش را هم به زحمت متوجه میشدم. چه کار میتوانستم بکنم؟
جواب رسید «بیخیال همه چیز، احمق»
«باشه»
نوشیندنیها رسیدند.
«خب خانمها، به سلامتی شما!»
لیوانها را به هم زدیم و جرعهای نوشیدیم.
چرا من از آن آدمها نیستم که شبها فقط مینشینند بیسبال تماشا میکنند؟ چی میشد اگر فکر و ذکرم نتیجهی بازی بود؟ چرا نمیشد آشپز باشم و تخم مرغ سرخ کنم و بیخیال همهچیز باشم؟ چی میشد اگر مگسی بودم روی مچ دست یک آدم؟ چرا نمیتوانستم خروسی باشم در حال دانه چیدن در یک مرغدانی؟چرا این جوری؟»
عامه پسند
چارلز بوکفسکی
ترجمه پیمان خاکسار
* از لسآنجلس باید بوکفسکی بیرون میآمد، بوکفسکی و اندی وارهول با قوطی سوپش. چه خوب که اینها آمدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر