بعد از خروج از قزوین رفتیم سمت تاکستان به امید اینکه غروب رو تو یه منظرهی زیبا ببینیم، خب تاکستان خیلی هم شبیه سونوما یا بوردو نبود، بخصوص که اکثر باغهای انگور، لااقل اونها که ما از جلوشون رد میشدیم محصور بودن. یه جا دیدیم یه دروازهای بازه. گفتیم علیالله، میریم تو. دو تا مرد موتور سوار اومدن طرفمون گفتن اینجا ملک خصوصیه. برین بیرون. گفتیم اشتباهی اومدیم. ولی وقتی دیدن ما داریم از خورشید و منظرهی قبل از غروب عکس میگیریم رفتن و دروازه رو قفل کردن!! دو سه تا جادهی دیگه هم تو محوطه بود، یکیش که به نظر میومد به بیرون راه داشته باشه انتخاب کردیم و جالیزهای خربزه رو دور زدیم و دوباره از جلوی در بستهی باغ سر درآوردیم.
|
انصافاً جای قشنگی گیر افتاده بودیم |
اینطورهام نبود که زندانی شده باشیم، فوقش اون سه ردیف بلوک سیمانی که به عنوان حصار چیده بودن برمیداشتیم، ولی خب ترجیح میدادیم که به روش متمدنانهتری خارج بشیم. همزمان در جای خیلی خوشگلی غروب بسیار زیبا رو دیدیم و بعد رفتیم سمت کشاورزهایی که داشتن خربزه برداشت میکردن. ازشون پرسیدیم اینجا راه خروج دیگهای نداره؟ ما اشتباهی اومدیم تو و الان در خروجی قفله. کشاورزها هم تعجب کرده بودن که چرا این ساعت در محوطه رو قفل کردن. گفتن ما براتون باز میکنیم. سوار ماشینشون شدن و ما دنبالشون. یه جا وسط راه ایستادن، رفتن از تو جالیز دوتا خربزهی گنده برامون چیدن آوردن! من هنوز و هنوز و هنوز شگفتزده میشم وقتی مردم اینطور ازمون مهموننوازی میکنن. خودشون خربزهها رو برامون تو ماشین گذاشتن و بعد در رو برای ما باز کردن و ما راهی شدیم، اما نه سمت تاکستان و قزوین. مسیر دیگهای در پیش گرفتیم که میرفت به سمت دانسفهان.
|
ارزش گیر افتادن توی یه باغ خصوصی رو داشت |
از دانسفهان فقط شنیده بودم که قبرستون قدیمی با سنگ قبرهای عجیب داره. توی مسیر تو شهرها و روستاهای سر راه دور میزدیم ببینیم جایی برای چادر زدن پیدا میکنیم یا نه. هیچ جای خوبی پیدا نمیکردیم. یا اگر جایی خیلی بد نبود میگفتیم بریم حتما بهترش رو پیدا میکنیم. یه روستایی ایستادیم که نون بخریم. میشد گفت اکثر ساکنان روستا افغان و مهاجر بودن. بینظمی عجیب غریبی تو صف نون حاکم بود و خریدن دوتا بربری نزدیک چهل دقیقه طول کشید!! اون هم به لطف یه نفر که به شاطر گفت نون اینا رو بده برن یه ساعته وایستادن! از اونجا فرار کردیم. کمکم داشتیم راضی میشدیم تو یه مثلث برِ جاده چادر بزنیم! گفتیم بریم جلوتر. به مسیر ادامه دادیم و به دانسفهان رسیدیم، جایی که یه پارک بر جادهی اصلی داشت و تعداد زیادی چادر تو پارک بود. خب! ظاهرا اینجا میشه اتراق کرد. رفتیم و یه گشتی زدیم و محل نصب چادرمون رو انتخاب کردیم. وسایل و گاز پیکنیک هم آوردیم و یه سوپ فوری بار گذاشتیم.
آقای کارگر فضای سبز اومد بهمون گفت شب آب رو باز میکنن و چادرمون خیس میشه. پس چادر رو بلند کردیم و رفتیم در پناه مسجد تا خیلی هم در مسیر باد نباشیم. اینکه این مکان، نه یکی، بلکه دوتا ظرفشویی درست حسابی برای شستن ظرفهای مسافرها داشت خودش خیلی خوشحالمون کرده بود. فقط پسرهای موتور سوار بودن که با صدای گوشخراش موتور سیکلتهاشون آرامش فضا رو به هم میریختن. به هر حال، شام خوب رو خوردیم، یه مقدار شاهنامه خوندیم و بعد خوابیدیم.
هوا نه گرم بود نه سرد. سر و صدا هم به تدریج کم شد و دیگه صدای ماشینهای توی جاده رو هم نمیشنیدیم. اما خب ترسی که من از بابت اذان صبح داشتم واقعی بود! موقع اذان دکمهی بلندگو روشن شد و یکی از گوشخراشترین و کشدارترین اذانهای موجود با صدای بسیار بلند پخش شد که برزخ رو میاورد جلوی چشم آدم! من نمیدونم وقتی اینهمه اذانهای قشنگ و دوست داشتنی هست، چه اجباریه که کسی با صدای بد، اذانی به این کشداری بخونه. حتی با گرفتن گوشها و سر زیر بالش گذاشتن هم صدا تو سرم نفوذ میکرد! به خودم گفتم این هم بهای جای خوبی که توش چادر زده بودیم و امکانات خوبی که داشت!
برِ جاده که چادر میزنین، کاملا متوجه میشین که وقت اذان، راننده کامیونها هم بیدار میشن و حرکت میکنن. در واقع به نظر میاد برنامهی کاری خیلی خوبی دارن. از اذان صبح تا اذان مغرب رانندگی میکنن و اذان مغرب یه جا کنار میزنن، شام میخورن و میخوابن تا اذان صبح. این رو خیلی واضحتر توی زنجان فهمیدیم.
خب، صبح با تابش شدید آفتاب و گرم شدن چادر بیدار شدیم و چادر رو بردیم تو سایه. صبحانهی مفصلی داشتیم، و به برکت گاز پیکنیکی و داشتن امکانات ظرفشویی، نیمرویی هم درست کردیم. بعد جمع کردیم و رفتیم دانسفهان. از مردم راجع به قبرستون پرسیدیم. گفتن قبرستون تو بخش قدیمی روستا بوده که تو زلزلهی بویین زهرا ویران شده. آدرس گرفتیم و رفتیم. قبرستون کنار یه امامزاده بود. خادم امامزاده و آقایی که مسئول فضای سبز بودن، هر دو مال روستا بودن و کلی حرف برای زدن داشتن. خادم امامزاده خیلی نتونست پیش ما بمونه و آقای دیگه، آقای فصیحی کلی دربارهی تاریخچه و جغرافیای دانسفهان برامون توضیح داد و حتی ما رو دو ترکه سوار موتورش کرد و برد پای مظهر قنات. به ما گفت که کوه روبرو اسمش کوه رامنده و یه چشمه علی پرآب داره که راه رسیدن بهش کمی سخته. میلههای قناتهاشون رو نشون داد که سنگچین شده بودن که برای من خیلی جالب بود. یه چیز افسانهای هم دربارهی یه چاه خیلی عمیق در نوک قلهی رامند گفت که قدیمها با یه کاسهی زرین ازش آب برمیداشتند و بعدها کاسه مفقود شده است...
|
امامزادهی دانسفهان |
|
میلههای سنگچین شدهی قنات |
|
آقای فصیحی با کلی انرژی و علاقه برامون از قدیم و جدید حرف زد |
دربارهی قبرستون سئوال کردیم. یه سری سنگ قبر حدود صد تا صد و پنجاه ساله اونجا بود. گفتن قبلا سنگ قبرهای دیگهای هم بود، از جمله سنگ قبری که میگفتن شبها مثل فسفر میدرخشید، اما یه عدهای ناشناس اومدن لودر زدن و سنگها رو دزدیدن، و مردم نمیدونستن این سنگها ارزش دارن. همچنین چیزی که تعریف میکرد مثل این بود که اونجا یه تپهی تاریخی بوده باشه، که هر چی میکندن تو لایههای پایینتر به قبر میرسیدن و بعضی اسکلتها خیلی درشت بودن، جمجمهی درشت و استخونهای درشت داشتن (البته جوری که تعریف میکرد معلوم نبود افسانهست یا واقعیت). بعدها سازمان میراث اومد و کل منطقه رو دارای ارزش تاریخی اعلام کرد ولی معلوم نیست چه چیز باارزشی باقی مونده باشه. اما چیزی که برای من جالب بود، سنگچین کردن دور قبرها بود، اونهم با سنگهای آذرین زیبایی که آقای فصیحی میگفت بعد از خاکسپاری میرن و از کوه رامند میارن. خوشرنگترین سنگ رو بالای قبر میگذاشتن و اگر متوفی جوان بود، سنگهای تیره دور تا دور قبرش میگذاشتن. تصور این مراسم، یعنی رفتن و سنگ آوردن برای کسی که از دست دادن فکرم رو به پرواز میبره. چه حالی داشتن؟ گریه میکردن؟ کی رو میفرستادن دنبال سنگ؟ همه میرفتن؟ یا جوونها رو میفرستادن؟ تو راه چیزی میخوندن؟ آهسته میرفتن؟
همکار آقای فصیحی که اسمش رو فراموش کردم پای استخری که آب قنات توش پر میشد یه کلبه داشت. برامون چای ریختن و ما رو تو سایه نشوندن و گپ زدیم. گفتن وقتی زلزلهی بوئین زهرا اومده بود، تو سال ۴۱، مرکز امداد تو خود همین روستا بوده، شاه با هلیکوپتر اومده تو خود روستا ایستاده، (این که اولین مقام مملکت اومده به روستای به این کوچیکی و با جدیت دستور داده به کار زلزلهزدهها رسیدگی بشه خیلی برای مردم مهم بود، دو سه نفری این رو با تاکید بهمون گفتن). شاه گفته برای همهی مردم تو محل جدید روستا خونههای بتنی بسازن. مردم دو سال تو همین بخش تو چادرهاشون بودن تا خونهها آماده شدن. خونههای اون دوره انقدر خوب بودن و مصالحشون خوب بوده که هنوز دارن تو همون خونهها زندگی میکنن و فقط سقف شیروونی رو برداشتن. خیابونبندیهای منظم از ویژگیهای این روستای جدید بود و خونه جدیدهای حالا اصلا به پای اون خونهها نمیرسه.
زبان مردم اینجا تاتی بود. یعنی کل منطقهی پایین تاکستان تاتی حرف میزنن. میگفت تاتها قبلا تو آذربایجان زندگی میکردند ولی یه پادشاه ترک زبانی (نمیدونست کدوم پادشاه) مردم رو مجبور به یاد گرفتن زبان ترکی کرد و بخاطر همینه که الان تات زبان تو ایران خیلی کمه. یه جایی هم نزدیک دانسفهان وجود داره به اسم قشلاق چرخلو که مردمش ترکهای شاهسون هستن و تو دورهی صفوی که پادشاهها ایلات رو تیکه پاره میکردن، کوچانده شدن به اینجا.
با اینکه دانسفهان واقعا دیدنی زیادی نداشت ولی وقت زیادی رو با مردم گذرونده بودیم و باید راه میافتادیم به سمت برجهای خرقان. اما خب، نمیشه که آدم مستقیم بره تا مقصد؟ یه جا بین راه رسیدیم به شهر آبگرم. آدم آبگرم ببینه و نره تنی به آب بزنه؟ مگه میشه؟ مگه میشه؟ محیط آبگرم تمیز و خوب بود، زنونه مردونه تفکیک شده بود، اما چیزی که ازش شکایت داشتم این بود که هیچ گیره و قلابی برای آویزون کردن حوله توی حمام یا رختکنش نداشت.
|
ای کسانی که سفر میکنید. آیا شما نیز در کنار جاده توقف نموده میوه و سبزیجات میخرید؟ |
|
و دمی را به تماشای برداشت محصولات کشاورزی میگذرانید؟ |
|
این شهر اسمش هم آبگرم بود. |
|
.و مثل بسیاری از شهرهای دارای چشمههای آبگرم، پسابها در رودخانه میریخت |
|
اما به برکت وجود آبگرم، شهر رنگ و رونق گرفته بود |
|
بعد از حمام دلچسب، پیش بسوی دوقلوها |
|
چه بسیار مردمان که پیش از ما بودند و چه بسیار که بعدها از ویرانههای ما بگذرند |
|
!البته موانع راه گاهی قصد کنار رفتن نداشتند |
بعد از آبگرم، گرسنگی شدید رو با نون و پنیر و گوجه خیار که همهش رو توی مسیر تهیه کرده بودیم رفع و رجوع کردیم تا قبل از غروب به برجهای دوقلوی خرقان برسیم که توی یه بخش ساکت و بیتحرک نزدیک جاده جا خوش کرده بودن. تماشای برجها از دور خیلی هیجان داشت و هر چه نزدیکتر میشدیم هیجان بیشتر میشد. ماشین رو گذاشتیم و راه افتادیم به سمت برجهای دوقلو، در حالی که من اطلاعات مربوط به اونها رو از روی تبلت میخوندم. هیچکس اونجا نبود. فقط آرامش بود و پرندهها، سکوت بود و بوتههای زیبای خار، و زیباترین نقشهای هندسی روی دو برج. برای من که خیلی از این نقشها رو تو کلاس هندسهی نقوش کار کرده بودم، تماشاشون از نزدیک خیلی خیلی لذت داشت. همراهم از پلکان بسیار باریک برج قدیمی بالا رفت و من یه کم ترسیدم که برم و گیر کنم! وقتی چرخیدم دیدم باد دهها قاصدک رو برام به داخل برج آورده و همهشون دارن کف برج توی نور میرقصن.
|
دوقلوها از دور پیدا میشوند |
|
و چقدر عزیز بودن، با اون چسب زخمها... |
|
آیا ما متنوعترین تزیینات گلی هندسی دنیا رو داریم؟ تایید حضار |
|
کسی بود گفته باشه نه؟ |
آجرکاری برجهای خرقان، هنر قرن پنجم (دورهی سلجوقی) رو به کمال رسونده. اما اهمیت دیگهی اونها اینه که اولین نمونههای گنبد دوپوسته در ایران (و در واقع جهان) هستند.
گنبد دوپوسته میدونین چیه؟
|
برجها در مقابل سیل و زلزله طاقت آوردند، اینجا دور از همه در سکوت کنار همدیگه پا توی زمین دارند،
و چه خوشبختیم ما که میتونیم به دیدنشون بریم |
با زیباترین تصویرها تو خاطرمون، حرکت کردیم که خودمون رو به سلطانیه یا زنجان برسونیم.
|
برکت قطعا یکی از رنگهای اصلیش طلاییه |
|
بعضی وقتها هم کنار میزنیم، تا پسربچهای رو تماشا کنیم که داره به پدرش کمک میکنه |
|
و پدرش با صبر و حوصله باهاش حرف میزنه، راه و چاه رو بهش یاد میده |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر