۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

مثل یک سرزمین برهوت که هر چند وقت قارچی روی سطحش سر از زمین بیرون می‌آورد.

بعد از مدتها که به دوچرخه سواری عادت کرده بودم، با اتوبوس آمدم خانه. در راه از کنار محوطه‌ی بازی بچه‌ها رد می‌شدم و کودک درونم گفت برویم تاب بازی کنیم. خیلی وقت است تاب بازی نکرده‌ایم. چون با کودک درونم آشتی هستم به حرفش گوش دادم و رفتم تاب را تا جایی که جا داشت عقب بردم و سوار شدم. وقتی در حرکت پاندولی تاب، آسمان از لابلای شاخه‌های درختها قایم باشک بازی می‌کرد یکمرتبه تصویری از کودکی‌ام به نظرم آمد. درست بعد از انقلاب بود. محوطه‌ی بازی پارک فرح (پارک لاله) به طرز عجیبی پر از جمعیت شده بود. باید برای سوار سرسره شدن توی صف می‌ایستادیم. پدر و مادرها به بچه‌هایشان دستور می‌داند جایشان را در صف گم نکنند، اگر کسی هلشان داد آنها هم در جواب هل بدهند، حتی با بچه‌هایشان توی صف می‌ایستادند تا کسی جای بچه را به زور نگیرد. بزرگترهایی که در محوطه‌ی بازی بودند، نگاهشان از نارضایتی و عصبیت پر بود. هر کسی به دور و اطرافش نگاه می‌کرد و با دیدن زنهای محجبه و مردهای ریشو که به بچه‌هایشان دستور جلو رفتن می‌دادند زیر لب می‌گفت اینها از کجا پیدایشان شده. فضای خاکستری دلگیری بر محوطه‌ی بازی حکم‌فرما بود. بچه‌ها، متعجب و متحیر به این تغییرات نگاه می‌کردند. اگرچه آنروز یاد گرفتیم که نوبتمان را با چنگ و دندان نگه‌داریم، اما رفتن به پارک از عادتهای روزانه به عادت هفتگی و ماهانه تبدیل شد. 

اینکه برگشتن حافظه‌ام با به یاد آوردن بخش‌های تاریک کودکیم آغاز شده چیز عجیبی‌ست. پنج سال پیش آغاز شد، وقتی از تمام خاطرات و تفکرات، تابستان شصت و هفت به یادم آمد و مرا به دنیای افسردگی هل داد. حالا هم روزهای کودکی، روزهای نگرانی، روزهای تنش و مرافعه تازه دارد سر برمی‌آورد، قبل از اینکه اتفاقات خوب و روشن به یادم بیایند. 

 دوازده سال پیش، در حین اتفاقاتی که زندگیم را برای همیشه عوض کرد، در همین روزهای تیرماه بود که آن پرستار در جواب مادرم که به دنبال برادرش در بیمارستانها می‌گشت گفت جلال؟ او که مرد.

این آخرین ضربه بود. 

دایی‌ام وقتی رفت، خاطرات و کودکی و هویتم را با خود برد. کسی باور نمی‌کند که من دایی‌ام را فراموش کرده باشم. کسی نمی‌داند که من هیچ خاطره‌ای از او، که در خانه‌اش و با بچه‌هایش بزرگ شدم، ندارم. کسی نمی‌داند که من از دایی‌ام تنها صدای خنده‌اش را به یاد دارم، اما به یاد ندارم چرا می‌خندید. کسی باور نمی‌کند که من خانه‌ی او را به یاد می‌آورم، اما حضور او را در خانه به یاد ندارم. نه تنها او، بلکه همه‌ی کودکی و نوجوانی و جوانیم با رفتنش پاک شد. چه سخت بود دوباره هویت ساختن، روی زمینی که دیگر زیر بنایی ندارد. سخت بود مهندسی یک هویت وقتی تصوری نداری که باید چه شکلی باشد. یک هویت حباب‌گونه چون دیگر پایت به زمین بند نیست.

حالا، بعد از دوازده سال، تصاویری که به یادم می‌آیند هنوز تصاویری تاریکند، و من هنوز منتظر روزی هستم که تصویر روشنی از گذشته و از او به یاد بیاورم.

 کاش واقعیت می‌داشت که ارواح مرده‌ها می‌توانند زنده‌ها را تماشا کنند. کاش او راه اینجا را بلد بود، به اینجا می‌آمد و تماشایم می‌کرد. کاش می‌دانست بعد از این سالها یاد گرفته‌ام برای هر روز زندگی کنم. کاش می‌دانست چقدر دلم می‌خواهد توی بغلش گریه کنم. 

ذهنم دارد از قارچها پر می‌شود. 

۳ نظر:

  1. حتما دائیت بیش از یه دائی برات عزیز بوده که ذهنت با مسدود کردن خاطرات داره به نبودنش واکنش نشون میده...
    احتمالا وقتی به اندازه ی از این غم فاصله بگیری روحت شجاعت روبرو شدن با لحظه های شیرین و شاد بچگیت رو پیدا می کنه.
    همین که داری دونه دونه به یاد میاری نشونه ی خوبیه...
    تو پای به ره نه و دگر هیچ مپرس
    خود راه بگویدت که چون باید رفت

    حالا یه سوال: مرخصیتم که گرفتی، پس کی کیای؟

    پاسخحذف