۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

نگاه می‌کنی... تا... برود...

یک حشره‌ی شش پای کوچک لبه‌ی پنجره گیر افتاده بود. هی خودش را از شیشه بالا می‌کشید، می‌افتاد، خسته می‌شد، دوباره تلاش می‌کرد. دلم برایش سوخت. کاغذ برداشتم و بلندش کردم، از ترس روی کاغذ پشتک و وارو می‌زد. پنجره را باز کردم و انداختمش روی لبه‌ی پنجره. پنجره را بستم و دیدم هنوز بهت زده همانجا ایستاده. کاملا در بهت بود، و حرکتی نمی‌کرد. بعد کمی به خودش حرکت داد. گفتم ببینم چه کار می‌کند، به کدام طرف می‌پرد. اول با حوصله دستهایش را به هم مالید. بعد هر کدام از شاخکهای بلندش را با وسواس خاصی با هر دو دستش تمیز کرد. دستهایش را به ریشه می‌گرفت و تا نوک شاخک می‌کشید. بعد نوبت پاها بود. لابد خانه‌ام خیلی خاک گرفته که جناب حشره‌ی شش پا بعد از رفتن باید یک حمام حسابی بگیرند! دقایق سپری می‌شد و من تماشایش می‌کردم. عاقبت وقتی تمیزکاری‌هایش تمام شد، یک دور با دقت دور خودش چرخید و اطراف را نگاه کرد و بالاخره از جا پرید. 
یاد گنجشکی افتادم که در منیسالس کلمبیا پشت پنجره گیر کرده بود، دائم سرش را به پنجره می‌کوبید. رفتم تا بگیرمش. وقتی توی دستهایم تقلا می‌کرد و با پاهایش چنگ می‌زد منهم می‌ترسیدم. عاقبت گرفتمش، چند لحظه‌ای توی دستهایم نگه داشتم، بعد بیرون پنجره دستهایم را از هم وا کردم. گنجشک لحظه‌ای گیج بود، بعد پرید و روی شاخه‌ای روبرویم نشست. عجیب بود که نمی‌پرید. نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. منهم نگاهش می‌کردم و منتظر بودم برود. این چند لحظه، یا چند دقیقه، نمی‌دانم، این مدت از آن وقتهایی بود که آدم حساب زمان را از دست می‌دهد. زمان آهسته می‌شود، ثانیه‌ها کش می‌آیند، تمام منطق سنجش زمان به هم می‌ریزد. تو نگاه می‌کنی... تا... برود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر