تجربهی من از کارناوال، برمیگردد به ماه فوریه سال ۲۰۱۱ میلادی. من به همراه اِما، دختر هلندی که در کارتاخنا با او آشنا شده بودم، صبح زود به مقصد بارانکیا به راه افتادیم. مینیبوس اول ما را در جادهای سهشاخه که بیشباهت به جادهی قدیم کرج نبود پیاده کرد. آنجا روی قوطیهای حلبی منتظر اتوبوسهایی شدیم که از ترمینال میآمدند و به سمت شمال شرق کشور میرفتند. مرد جوانی که به نظر میآمد نان پرحرفیاش را میخورد، گفت به ما راهنمایی خواهد کرد تا سوار کدام اتوبوس بشویم. همهی مردهایی که در آن قسمت جاده در حال فروشندگی و یا مسافرکشی بودند میدانستند ما داریم برای کارناوال میرویم و برایمان از زیباییهای آن میگفتند. بالاخره اتوبوس ما آمد و مرد جوان آمد و از ما پول خواست. سکهای به دادیم و سوار شدیم. در طول مسیر از دیدن اتومبیلهایی که با رنگ و کاغذرنگی پوشیده شده بودند به هیجان میآمدیم و دلمان میخواست هر چه زودتر به بارانکیا برسیم. با رسیدن به مقصد با شهری مواجه شده بودیم که درب و داغان مینمود. از اهالی شهر سئوال کردیم و با راهنمایی آنها سوار مینیبوس دیگری شدیم که درست در قسمت انتهایی رژه پیادهمان کرد. به دنبال مکان مناسبی برای دیدن رژه میگشتیم اما با فضاهای حصارکشی شده و قیمتهای گران مواجه میشدیم. چون دربارهی عدم امنیت شهر شنیده بودیم به پرداخت مبلغ عادلانهتری راضی شدیم و وارد فضایی محصور شدیم که یک گروه در آن موسیقی اجرا میکرد اما بعد فهمیدیم دید خوبی نسبت به رژه نداریم. به هر صورت، بودجهی بزرگی برای این کارناوال نداشتیم و باید به همین مکان راضی میبودیم، و البته نمیشود آدم در بین کلمبیاییهای در حال جشن گرفتن باشد و به او بد بگذرد! اولین روش معمول کلمبیاییها برای دعوت غریبهها به جمعشان، شریک شدن مشروب الکلیشان آگواردینته است که از نیشکر گرفته میشود. راه حل دوم دعوت غریبهها به رقص است، و راه حل سوم که در محل کارناوال رواج بسیاری داشت جنگ برف شادی بود! هر گروهی یک اسپری برف شادی به دست به گروه دیگر حمله میکرد و از آنها آدمبرفی میساخت، و گروه دوم به مقابله برمیخاست و نتیجهاش جیغ و شادی و خنده بود که این وسط ما هم از این حملات بینصیب نماندیم!
کمکم گروههای شرکت کننده در رژهی کارناوال از راه رسیدند و فضا با رنگها و اصوات موسیقی پر شد. اگرچه در موقعیت خوبی قرار نداشتیم و نمیتوانستیم عکسهای خوبی بگیریم، اما از تماشای رقص زنان با لباسهای محلی و نمایش گروههای کمدی لذت فراوان بردیم و خوشحال بودیم که تصمیم به آمدن گرفتیم.
|
ملکهی کارناوال. لباس او از پارچهای درست شده که در زمان قدیم مخصوص لباس زنان برده بود. این پارچهی چهارخانهی قرمز و سفید اینروزها جزو میراث تاریخی کشور محسوب میشود و در مناطق شمال کشور برای مراسم مختلف و رقصهای کومبیا استفاده میگردد |
|
احتمالا ملکهی جنگل!! این ملکه با حرکات نمایشی مردمی را که سر راهش قرار میگرفتند شکار میکرد! |
|
محبوبترین گروه کارناوال نوجوانهایی بودند که به پوست خود رنگ سیاه زده بودند و حرکات مضحکی انجام میدادند. آنها سه مرتبه از مسیر رژه عبور کردند و هر بار با تشویق طولانی تماشاچیها روبرو شدند |
|
این هم آخرین عکس. این پیرمرد تخم مرغ آبپز میفروخت. چیزی که در جای دیگر ندیده بودم. غذاهای موجود در گاریهای دستفروشی در مسیر عمدتا سوسیسهای کبابشده و مرغ سرخشده میفروختند و دیدن یک خوراکی سالمتر و سادهتر خیلی جالب بود. |
اما چیزی که بیشتر از رژه اهمیت داشت، جشنها و رقص مردم عادی بود که در تمام طول شب ادامه داشت. برایم جالب بود که این شهر رنگ و رو رفته و فقیر، سالی یکبار زنده میشود و رنگ و شادی در آن موج میزند. اهمیت کارناوال در این است که طبقات مختلف فراموش میشوند و همهی مردم در یک امر شادیآفرین مشارکت میکنند. امیدوارم شما هم روزی این جشن همگانی را تجربه کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر