۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

از بدی‌هایش بگویم؟

بوگوتا، پایتخت کلمبیا. یک شهر بزرگ که البته محدوده‌اش مشخص است. شهری که هنوز درگیر کار اداری‌اش نشده‌ام تا بفهمم چقدر کم‌کاری رواج دارد. تماشای مردم بی‌کار و بی‌‌عجله در خیابان جالب است اما مطمئن هستم اگر کارتان گیر این افراد باشد از بی‌قیدیشان عصبانی خواهید شد. یکی از مسافرها برای تمدید ویزایش رفت، هر جا می‌رفت به دفتر و ساختمان دیگری ارجاعش می‌دادند. نمی‌دانم عاقبت کارش به کجا کشید. در همین هاستل خودمان یکی از مسافرها باید برای کاری اداری (مثل پست کردن یک بسته از خانه) تماس تلفنی می‌گرفت. روی کاغذی که جلویش بود کم‌کم پر می‌شد از شماره تلفن مکانهایی که به آنها ارجاع می‌شد، تلفن می‌زد و شماره‌ی بعدی، و بعدی... نهایتا با جایی تماس گرفت که جوابی ندادند و پروژه با برخورد به بن‌بست متوقف شد!
بوگوتا شهر تمیزی هم نیست. البته کوه آشغال آنطوری که در پاناماسیتی دیده بودم وجود ندارد اما در گوشه و کنار زباله ریخته شده. چند روز پیش توی خیابان قدم میزدم، موش بزرگ و گیجی توی پیاده‌رو دور خودش می‌چرخید. احتمالا موش کور بود و از بیرون آمدن در نور گیج شده بود!!
راستش کثیفی شهر و خیابانهای در دست تعمیر و ترافیک نامنظم و چیزهای منفی دیگر باعث نمی‌شوند از بوگوتا بدم بیاید. به نظرم بوگوتا آنقدر نکات مثبت دارد که بشود نکات منفی‌اش را نادیده گرفت. اما تنها شکایتی که دارم سرماست. سرمایی که آنقدر شدید نیست که مردم را مجبور به داشتن بخاری کند ولی همیشه هست، روزهای بارانی باعث میشود سرما و رطوبت نفوذ کند به جان آدمیزاد. از هفته‌ی اول که دچار سرماخوردگی شدم تا همین امروز سرفه دست از سرم برنداشته. امروز به داروخانه رفتم و شربت سینه خریدم. اما فکر نمی‌کنم اثری داشته باشد.
دلم برای آفتاب تنگ شده. فکر می‌کنم به زودی از بوگوتا بروم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر