۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

لهستان- کراکف

برای رفتن به کراکف بلیط قطار خریداری کردیم. قطار تی ال کا ارزانترین قطار بود که هر کوپه اش هشت صندلی داشت و شماره ی صندلی ها هم مرتب نبود. یکی از مسافرها روی صندلی من نشسته بود، من روی تنها صندلی خالی نشستم و تمام حاضرین در کوپه در سکوت حال مطالعه ی کتاب و مجله بودیم. مامور قطار آمد و بلیط مرا دید و گفت اشتباه نشسته ام. دختری که جای من نشسته بود هم بلیطش را نشان داد و مشخص شد که ما هر دو یک شماره صندلی داریم! آقایی که کنار دست من نشسته بود لبخند زد و گفت به لهستان خوش آمدید! همین موضوع باعث شد گفتگوی دلنشینی در کوپه شکل بگیرد، اما بازهم دقایقی بعد همه سر به کتاب و مجله بردند و سفر و مطالعه ادامه پیدا کرد.  ایستگاه قطار کراکف در یک مرکز خرید بسیار مدرن واقع شده بود، و تا هتل ما در حاشیه ی مرکز قدیمی شهر یکربعی پیاده فاصله داشت.

همان قدم زدن در خیابان برای رسیدن به هتل به ما وعده می داد که به جای خیلی خاصی وارد شده ایم. کراکف از همان قدم اول آغوش دلنشینش را برای ما باز کرد. هوا بسیار زیبا بود، آفتاب زیبا می درخشید و فضای قدیمی شهر پاهای مرا به رقص در می آورد. هتل کوچک ما زیبا بود و وقتی کیف ها را گذاشتیم و بیرون رفتیم، با هر قدم بیشتر احساس خوبی داشتم. از مغازه ی کوچک میوه فروشی چند سیب و موز خریدم و پرسیدم آیا می توانم از داخل مغازه عکس بیاندازم؟ آقای فروشنده با حالت خجولی موافقت کرد و خودش پشت تروازویش پنهان شد. وقتی از پارک عبور کردیم و به مرکز قدیمی شهر رسیدیم، انگار زیبایی جادویی این میدان بزرگ مرا در خود فرو می برد. از اینکه به اینجا پا گذاشته بودم کاملا احساس رضایت می کردم. کلیسای گوشه ی میدان و کالسکه های اسبی اگرچه خیلی توریستی بودند، اما هیچ چیز از دلنشین بودنشان کم نمی کرد، و مردم این شهر چقدر مهربان بودند. واقعا بهترین تصویری که از کل لهستان برایم باقی ماند مردمش بود. مردمی با آرامشی کهنه، و تصور اینکه این آدمها از چه برشهای سختی از تاریخ عبور کرده اند مرا به احترام وامی داشت.
دوست دارم به جای تعریف از کراکف، تنها بگویم که باید بروید، باید بروید و این شهر را با همه ی وجودتان تجربه کنید. باید در خیابانهایش قدم بزنید و ببینید که این شهر نمی تواند شما را خسته کند. نمی تواند!

یکی از بهترین اتفاقات شهر در زمانی افتاد که من به تنهایی در بخش گتو (بخشی که در زمان جنگ جهانی دوم یهودیان را به آن منتقل کرده بودند و به دورشان دیوار کشیده بودند) قدم میزدم، و به مغازه ای رسیدم که در ورودی آن خرده چوب ریخته بود و داخل مغازه در واقع یک کارگاه نجاری بود که آقای نجار و خراط در حال غذا خوردن پشت دیوار پنهان شده بود. سلام که کردم بلند شد آمد و با مهربانی و انگلیسی دست و پا شکسته جواب سئوالهایم را داد. مغازه پر از کارهای چوبی نیمه کاره بود، مهره ی شاه شطرنج را از یک جعبه که پر از شاه شطرنج بود برداشتم و گفتم این را چقدر می دهی؟ گفت بردار، مال خودت. گفتم نه، اینطور نمی شود. این کار تو است، و من نمی توانم یک شطرنج کامل بخرم، اما می خواهم این را از تو بخرم. از من اصرار و از او انکار. عاقبت مهره را گرفت و سر جایش گذاشت و گفت I make بعد از سطل پر آب یک تکه چوب خراطی شده برداشت و شروع کرد به تراشیدن تا برای من یک شاه جدید بسازد. نمی توانم توصیف کنم که چه حالی به من دست داد. احساس می کردم دنیا دارد طوری می چرخد که من با تمام وجود احساس خوشبختی کنم، وگرنه چرا باید این اتفاقهای خوب برایم می افتاد؟ روی زمین بند نبودم، از او در حال کار فیلم گرفتم و او شاه آماده شده را جلویم گذاشت. یاد خانواده ی آهنگر افتادم که در جمهوری چک مهمانشان شده بودم و با گرفتن هدیه های عزیز از آنها، به آغوششان گرفته بودم و آنها با خجالت و شادی این ابراز احساسات مرا پذیرفته بودند.

از دیگر لحظاتی که کراکف برایم بسیار خاص بود، قدم زدن در کلیسای جامع در کاخ پر ابهت واول بود که مرا با تمام وجود به دنیای افسانه های اروپایی برد. در واقع لذتی که از بودن در این کلیسای نسبتا کوچک نصیبم شد قابل مقایسه با دیدار خود کاخ و سایر کلیساهای متعدد شهر نبود. کلیسای اسرارآمیز در آن روز همچنین میزبان مردم وطن دوستی بود که با پرچم لهستان برای مراسم یادبود رییس جمهور فقید که با کابینه اش در حادثه ی هوایی در روسیه کشته شده بودند گرد هم آمده بودند. از نکات جالب اینکه عکاسی در این کلیسای جامع مطلقا ممنوع است و دیدنی های شگفت انگیزش حتی در کارت پستالها و تصاویر اینترنتی موجود نیست. همین موضوع مرا بیشتر به هیجان می آورد که آن فضا را به طور واقعی حس کنم و از آن لذت ببرم.

این بخش روشن بازدید از کراکف بود، شهر آدمهای آرام و نانهای لذیذ، شهری که تاریخ را در خود حفظ کرده و به مردمش هویت بخشیده. شهری که در برخی مناطقش سنگینی تاریخ گلویت را می فشرد و در برخی مناطق دیگرش به دنیای اسرار آمیز قصه ها قدم می گذاری. اما بخش تاریک کراکف نیز داستانی طولانی دارد، داستانی که می شود لمس کرد، می شود بهره برداریهای سیاسی از آن را به چشم دید، و می توان داستانهای ناگفته را شنید. اگر به کراکف رفتید، چشم باز کنید و گوش تیز کنید. اینجا بخشی از تاریخ خفته که باید شناخت. اینجا بخشی از مسئولیت ما در درک گذشته ها نهفته. باید دید، شنید، و تعمق کرد.

نمایی از میدان
مغازه ی دوست داشتنی


افسانه ای پشت این دو برج ناهمگون می‌گوید که که دو برج توسط دو برادر ساخته می‌شد، برادر کوچکتر سرعت بیشتری در کار داشت و برادر بزرگتر از فرط حسادت او را به قتل رساند و برج خودش را بلندتر از برج سمت راست ساخت، اما عذاب وجدان رهایش نکرد و از همان برج بلند خود را به پایین انداخت.

از ترکیبات زیبای قدیمی و جدید
جنگ بالشها در میدان
شکلات فروشی
گردشگران می توانند در این شکلات فروشی فنون شکلات سازی را یاد بگیرند
ناپلئون همه ی لشکریانش را از دست داده! 

لباس اشخاص مهم مملکت در قرون وسطی
این سبک پنجره یکی از شاخصه های معماری در شهر بود
نمای نزدیکتر از پنجره ها
زنگهای برج بزرگ ساعت. این برج در زمانی از حیاتش بخشی از ساختمان دادگاه عالی محسوب می شد. 
بهار کم‌کم می‌آمد

آقای مهربان در حال خراطی مهره ی شطرنج برای من



هدیه‌ی عزیز، در کنار نانهای کراکف
فضای داخلی محوطه کاخ واول
فضای خارجی کلیسای جامع




فضای پشت کاخ واول



کافه ای با میزهای چرخ خیاطی
کلیساهای این شهر همان شکوه قرون وسطایی را حفظ کرده‌اند


از مواقعی که واقعا دلم می‌خواست خرید کنم
خانه‌ای که فیلم فهرست شیندلر در آن فیلمبرداری شد

خانه ی فهرست شیندلر

 یادبود در منطقه ی گتو.  وقتی تعداد بسیاری از یهودیان در این خانه ها اسکان داده شده و اطراف آنها دیوار کشیده شده بود، مبلمان و وسایل اضافه به این محوطه آورده شده بود چون دیگر جایی برای آنها نبود.

از یک زاویه ی دیگر

کارخانه‌ی شیندلر به همان شکل باقی مانده

کتابفروشی در منطقه ی کازیمیرژ
طرح یکی از آبجوهای قدیمی شهر

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

لهستان- ورشو

به نظر می آید که متن بسیار بی حوصله نوشته شده، پس اگر حوصله ی خواندن ندارید یکراست به سراغ عکسها بروید!
امضاء: نگارنده ی کم وقت و حوصله!

سفر لهستان از ورشو شروع شد. من و همسفرم که در واقع صاحبخانه و همخانه ام در چند ماه اقامت در هلند بود، ظهر روز عید پاک به ورشوی بارانی رسیدیم. شهر بسیار خلوت بود و ما پیاده تا هتل رفتیم تا وسایلمان را در آنجا بگذاریم و کمی در شهر بگردیم. داستان هتل هم داستان خنده آوری بود. این هتل در واقع از یک سری آپارتمان تشکیل می شد و هیچ میز پذیرشی نداشت و وقتی رزروش کرده بودیم ایمیلی دریافت کردیم که باید به کارکنان تلفن بزنیم و یا برایشان ایمیل بفرستیم تا به کارمان رسیدگی کنند. تلفن هیچکدام ما بدرستی کار نمی کرد و همچنین به اینترنت دسترسی نداشتیم چون کلمه ی عبوری که به ما داده بودند اشتباه بود و کار نمی کرد! در حالی که ما دو نفر بودیم و دو تختخواب در اتاق داشتیم، در اتاق تنها یک لحاف وجود داشت و وقتی برای لحاف دوم به آنها گفتیم گفتند که باید هشت یورو برای کرایه ی لحاف بپردازیم! به هر حال، هتل عجیب و مقررات غریبش را گذاشتیم و برای گردش به شهر آمدیم، در حالی که حتی نقشه ای هم از شهر نداشتیم. در کنار کاخ فرهنگ که ساختمان بلندی با طراحی قدیمی بود چادر سفید بزرگی قرار داشت که از آن صدای موسیقی به گوش می رسید. برای در امان بودن از سرما و باران به داخل چادر رفتیم و متوجه شدیم که چادر متعلق به کلیسای پروتستان است (که به عید پاک عقیده ندارند) و در آن علاوه بر موسیقی و آواز گاسپل، برای مردم غذای مجانی فراهم شده. اغلب کسانی که به داخل چادر می آمدند بی خانمان به نظر می رسیدند و در همان بدو ورود با نوشیدنی گرم و کاسه ای برای گرفتن غذا پذیرایی می شدند. بیرون از چادر به سراغ دیگ بزرگ رفتیم و از جوانی که مسئول دیگ بود پرسیدم که این غذا چیست و این جمعیت برای چه چیزی اینجا جمع شده اند. جوان غذا را ژورک معرفی کرد، سوپ سنگینی از کلم ترش و سوسیس و خامه که از غذاهای معروف لهستانی به شمار می آید و گفت این مراسم برای این است که مردم بیایند و پذیرایی شوند. گروه موسیقی از نیجریه آمده بود و با شور و حرارت می خواند. جوان همچنین برای ما گفت که از سال گذشته به شاخه ی پروتستان گرویده و اگر چه خدا و عیسی مسیح برای او یکی ست، اما الان یکسال است که احساس می کند دوباره زنده شده. از او برای توضیحاتش تشکر کردیم و به طرف کاخ فرهنگ رفتیم که بخاطر عید تعطیل بود. در واقع نه تنها ساختمانهای دولتی و شرکتهای خصوصی، بلکه همه ی سوپر مارکتها و حتی رستورانها تعطیل بودند و ما در شهری که به شهر ارواح می مانست قدم زنان به راه افتادیم. در این میان آسمان همه رقم هنر از خودش نشان داد و آفتاب و باد و باران و حتی برف نصیب ما کرد! چند نفر جلوی کلیسای بزرگی به گدایی ایستاده بودند پس قطعا باید داخل آن اتفاقی در حال انجام می بود، وارد کلیسا شدیم و متوجه شدیم مراسم عید پاک تمام شده و مردم دارند از کلیسا خارج می شوند. نکته ای که چشم هر دوی ما را گرفت کوتاه بودن اغراق آمیز دامنهای زنان بود! عموما محیط کلیسا محیط اینجور شلنگ تخته انداختنها نیست و به جز این کلیسا، در هیچ جای دیگری این طرز لباس پوشیدن را ندیده بودم! از اینجا هم بیرون رفتیم و در امتداد خیابانی که سفارت کشورهای مختلف در آن قرار داشت در زیر برف و باران حسابی خیس شدیم، پس تصمیم گرفتیم که به هتل برگردیم و برای خودمان چای دم کنیم. شب که هوا بهتر شده بود، به مرکز قدیمی شهر رفتیم و تازه چشممان به تعدادی از مردم که در خیابان قدم می زدند روشن شد. روز دوشنبه که هنوز تعطیل عمومی بود به موزه ی ملی رفتیم و بالاخره در هنگام شب سوپر مارکتها و رستورانها باز شدند، اگرچه نان و کالباس و پنیری که از هلند با خودم برده بودم کاملا به دادم رسیده بود. روز سه شنبه همسفرم قصد بازدید از موزه ی کوپرنیک را داشت که موزه ی فعالیتهای علمی ست و می تواند سرگرمی خوبی برای مسافران بچه دار باشد. اما من ترجیح دادم که همسفرم را در این بازدید تنها بگذارم و به آنسوی رودخانه بروم، جایی که زندگی روزمره ی مردم ورشو در جریان بود.
ورشو برای من تجربه ی خوبی بود. شهری که بسیاری از مناطق آن در جنگ ویران شده بود و دوباره بازسازی شده بود، و البته مرکز قدیمی شهر با نمای قدیمی از صفر بازسای شده بود و این مطلب احترام و تمجید مرا برمی انگیخت. این مرکز که خیلی در بازسازی آن وسواس به کار رفته بود، بسیار بیشتر از بازسازی شهر درسدن آلمان به دل من می نشست و البته به آنها حق می دادم که این بازسازی را در فهرست میراث جهانی به ثبت رسانده باشند. شاید ورشو مقصد اول و اصلی برای سفر به لهستان نباشد، اما از اینکه به آن سفر کردم بسیار راضی هستم و شهر و مردمش را دوست می دارم. همچنین صنایع دستی که در این شهر به فروش می رفت به نسبت شهرهایی که بعدا رفتیم بسیار با کیفیت و زیبا بودند و کمتر صنایع دستی بازاری و بنجل (و ساخت چین) در بین آنها به چشم می خورد. اما در همین شهر من به این نتیجه رسیدم که در انتخاب همسفر اشتباه بزرگی کرده ام، چون این همسفر هلندی-چینی نسبت به رفتار اجتماعی خود بسیار بی توجه بود، طوری که یکبار وقتی جلوی درب شیشه ای داخل کلیسایی ایستاده بودیم تا مراسم شب عید پاک را ببینیم، از دیدن او که با بی خیالی سیب زمینی سرخ کرده می خورد عصبانی شدم و با او دعوا کردم که این مراسم برای این آدمها بسیار مهم است، و برای سرگرم کردن تو اینجا جمع نشده اند! بخش فرهنگی سفر برای من بسیار اهمیت دارد، و همراه بودن با کسی که به همه چیز به چشم تفریح نگاه می کند غیر قابل تحمل بود. اما به هر حال با هم همسفر بودیم و قرار بود به هم چیزی یاد بدهیم. پس تا پایان سفر سه بار با هم دعوا کردیم! 
مردم ورشو مردم آرام و بی عجله ای بودند. در شهر صدای بلند حرف زدن تنها از سوی توریستها به گوش می رسد و عموم مردم به آرامی صحبت می کنند. با وجود باران و هوای سرد، نوازنده های گیتار یا آکاردئون در برخی نقاط توریستی شهر نشسته بودند و نواهای اسلاوی می نواختند که حس بودن در مکان را بسیار پر رنگ تر می کرد. علاوه بر افتخار به کوپرنیک، مردم ورشو به دو شخصیت دیگر نیز افتخار می کنند، شوپن، و پاپ ژان پل دوم. محل تولد شوپن، آهنگساز کلاسیک، در نزدیکی ورشوست، اما درباره ی پاپ در بخش مربوط به کراکف خواهم نوشت.
کوپرنیک، از افتخارات ورشو

دانشگاه ملی

نمایی از یکی از خیابان های مرکز قدیمی

نمای نزدیکتر :-)

دورنمای بخش مرکزی

یادبود رزمندگانی که پس از جنگ جهانی دوم توسط دولت کمونیست اعدام شدند

مرکز تاریخی و توریستی شهر

لهستان با دست پر راهی تان خواهد کرد

یک دست دوم فروشی که متاسفانه تعطیل بود

عروسکهایی که لباسهای محلی را نمایش می دهند بسیارند

چادر کلیسای پروتستان

دیگ ژورک

نیازی هست درباره ی ابعاد تبلیغات در لهستان توضیح بدهم؟

نمایی عادی از شهر

مراسم احترام در مقابل کاخ ریاست جمهوری

کاخ ویلانوف در خارج از شهر

یادبود قهرمانان جنگ جهانی دوم

مریم مقدس با حجاب کامل اسلامی!

موزه ی ملی

نمایی از پل و استادیوم ورزشی

نکته!

از ساختمانهای مدرن شهر

نمای نزدیکتر


مرکز قدیمی شهر در شب. این میدان سمبل بازسازی ورشو است.

انواع میوه ها با روکش شکلات

و حتی این!

پنیر کبابی با مربای زرشک

نمایی از یک کلیسا

در سفرم به آنطرف رودخانه به بازار روز محلی برخوردم. آنها هم لغت بازار را استفاده می کنند

مزون عروس در بازار محلی

بازار محلی

کلیسای ارتدکس در آنسوی رودخانه

و مجسمه ها

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

چرخشی در زندگی و برنامه ها

فکر می کنم امروز اولین روزی ست که دارم کمی نفس راحت می کشم. ده روز سفر لهستان بسیار باارزش بود (باید درباره اش بنویسم. باید!) و اگرچه فرصت استراحت جسمی پیدا نکردم، اما مثل این بود که روحم از اکسیدهای انباشته در ماههای اخیر رها می شود. تنها یک روز فرصت بازگشت و خداحافظی با هلند داشتم، آنهم با پر کردن و وزن کردن چمدان و دیدار یکی دوتا از دوستان آیندهوون به سرعت گذشت و صبح روز بعد راهی دوسلدرف و فرودگاه شدم. اینبار قرار بود به کل با زندگی اروپایی خداحافظی کنم، بنابراین چیزی پشت سر نگذاشتم، جز تعدادی یادگاری برای دوستان. چمدان و کوله را تحویل فرودگاه دادم و راهی ایران شدم. 
داستان کار پیدا کردنم در ایران به سفر کوتاه دی ماه برمی گردد. در آخرین روزهای اقامت کوتاه در ایران به دفتر موسسه توسعه پایدار و محیط زیست (سنستا) رفتم و با آشنایی با خانواده ی بزرگ و پر انرژی سنستا متوجه شدم که اینجا همان جایی ست که باید باشم. فعالیتهای سنستا در زمینه ی توسعه ی پایدار و حفاظت محیط زیست تاکید بسیاری بر مردم بومی و محلی و عشایر دارد، و فرصت آزمایشم در تمام چیزهایی که قبلا خوانده ام و برایم مهم بوده اند فراهم آمده بود. تبادل شماره تماس کردیم و راهی هلند شدم، در حالی که اینبار می دانستم بار و بندیل را جمع خواهم کرد و به ایران خواهم آمد. سه ماه اقامت در هلند بسیار چیزها به من آموخت، و خوشحال بودم که قرار نیست خانه ی من باشد، چون اینبار خانه داشتم، خانه ای که قلبم در آن گرم می شود. 
در روزها و ماههای آینده وقت چندانی برای کارها و سفرهای شخصی نخواهم داشت، اما فرصت سفر به اقصی نقاط ایران برایم فراهم خواهد بود، و اینبار خیلی جدی تر و هدفمندتر سفر می کنم، در سرزمینی که مرا به خود بازخوانده است و عمیقا دوستش می دارم. اگرچه، به لحاظ ماهیت شغل جدید، رفت و آمد به کشورهای دیگر بخصوص آسیای مرکزی دور از ذهن نخواهد بود. 
اما خیلی علاقمندم که ماجراهای این موسسه را روایت کنم، و با افرادی فعال و اندیشه هایی مثبت و کارهایی که به جایی می رسند آشنایتان کنم و از داستانهای خنده آوری که در حاشیه اتفاق می افتند برایتان بگویم. در حال حاضر بر روی اینترنت به دنبال سروری می گردم که بتوانم یک وبلاگ دو زبانه روی آن راه بیندازم، که هم با نگارش فارسی همخوانی داشته باشد و هم دامین بین المللی داشته باشد که با محدودیتهای بلاگفا یا پرشین بلاگ مواجه نشوم. اگر بلاگر با مشکل فیلتر مواجه نبود روی همین بلاگر می نوشتم، اما خیلی وقتها دسترسی ام به همین وبلاگ شخصی ام هم امکان پذیر نیست. خوشحال خواهم شد اگر بتوانید مرا راهنمایی کنید. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

خیلی حرفهای نصفه و نیمه باقی مانده اما سرم یکمرتبه شلوغ شده، و این، همه خوب است.
در تهرانم. 
انگار که هیچوقت بیرون از این شهر نبوده ام. 
وقت داشته باشم می نویسم.

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

لهستان

آمده ام لهستان، به قصد سفر، و چه مقصد خوبي ست...
گفته بودم ديگر از سفر نمي نويسم. اما از لهستان خواهم نوشت. اينجا پر رنگ است. حتي سرد، اما در خاطره ي ذهن نقش مي بندد. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

بسته را باز کن!

در دو سال گذشته حداقل در یک کار موفق بودم، و آن کنترل استرس بود. استرس، نگرانی، هر اسمی که دارد، گاهی می توانست به کل زندگیم غلبه کند، نه تنها از لحاظ روانی بلکه از لحاظ جسمی هم مرا پرس کند، باعث حمله ی عصبی بشود، یا حداقل با کمردرد و پا درد سیاتیک فلجم کند، باعث ناراحتی معده شود، که در نتیجه برای فروکش کردن آن دائم در حال خوردن چیزی بودم و به سرعت چاق می شدم. اینها همه از نتایج آن استرس بود، وقتی کارها درست پیش نمی رفت، وقتی از خودم بیش از حد توان انتظار موفقیت داشتم، وقتی در واقع نمی دانستم موفق شدن در چه چیزی قرار است خوشحالم کند. در این دوسال زندگی آرامتری را در پیش گرفتم، و در واقع قید خیلی از عوامل نگران کننده را زدم. زندگی را آسان گرفتم. گاهی آنقدر در این آسان گرفتن پیش رفتم که برای اطرافیانم غیر قابل تحمل شدم. اما به نظر خودم لازم بود. برای ترمیم آنچه فکر می کردم صدمه دیده لازم بود. آنقدر هم موفق بودم که کم کم فراموش کردم استرس داشتن چطور بود. شکلش، حسش، اثرش یادم رفته بود. 
دو روزی ست که آن حس عجیب و غریب برگشته. مثل یک ابر بزرگ تیره می آید آسمان ذهنم را می پوشاند. یکمرتبه طوفان می شود، همه چیز به هم می ریزد، بعد آن گوشه یکهو آفتاب بیرون می آید، وضعیت به حال اول بر می گردد، باور می کنم که توانایی مقابله با استرس را بدست آورده ام، و زمان آمدن و رفتنش را کوتاه کرده ام. البته که نمی شود به طور کامل بر آن غلبه کرد. اما چیزی که نگرانم می کند این است که می بینم جسمم دیگر آن توانایی ترمیم سریع را ندارد. کمر درد خودش را نشان می دهد، پایم یکهو قفل می شود، حواس پرتی به سراغم می آید، و از همه ی اینها کمی می ترسم. بنابراین می خواهم اینبار قبل از حمله ی استرس، آماده باشم، چون می دانم که همین پشت در است. نمی توانم از تیررسش فرار کنم. 
شغل جدید، (باید بگویم شغل واقعی، چون قبلی ها آنقدر واقعی نبودند) از یک حباب زیبا شروع شد، از کارهایی که همیشه می خواستم انجام بدهم، مقادیر زیادی سفر، ارتباط با مردم بومی و محلی، حفاظت محیط زیست، چه کسی دلش نمی خواهد این کار را داشته باشد؟ خیلی هم خوب، اما در اقع قبل از شروع شدنش به صورت رسمی، یکمرتبه ترفیع گرفتم! به نظرم تنها کسی توی دنیا باشم که بدون شروع کردن یک شغل ترفیع می گیرد و مسئول هماهنگی بین منطقه ای (و چندین کشور) می شود. چه خوب، چه عالی، آیا برایش آماده هستم؟ اینجا همان جاییست که استرس می پرد وسط. می دانم که می توانم. ولی خب آدمیزاد است، آنهم آدمیزاد تنبلی مثل من که در تمام این سالها هیچوقت جدی خودش را به کار نگرفته، و مخصوصا در این دو سال اخیر نشسته و تکیه داده و گفته ریلکس! زندگی را سخت نگیر! و حالا یکمرتبه یک بار مسئولیت ریخته روی سرش و باید بلند شود، تکانی به خودش بدهد و خودی نشان بدهد.اما آنها که روی بی خیال مرا دیده اند می دانند که ته ذهنم دارم می گویم، خب. انجامش می دهم. فوقش نمی شود. دنیا که به آخر نمی رسد؟
باید قبول کنم که بخشی از این ابر خاکستری استرس که آمده، بخاطر هیجان هم هست، هیجان رسیدن به چیزی که در آرزویش بودم، و حالا که آمده جلوی در خانه ام، نمی دانم که باید این بسته را باز کنم؟ باز نکنم؟ نکند این بسته حاوی واقعیتی باشد که خیلی تلخ تر از تمام تصورات شیرین و رنگارنگ است؟ نکند تمام آن رویاها و آرزوها را با خود ذوب کند و بسوزاند و ببرد؟ اما... باید رفت، بسته را برداشت، و باز کرد. هیچ چیز بدتر از این نیست که به زندگی گذشته ات نگاه کنی و همیشه با خودت بگویی ولی اگر محتویات آن بسته آنقدر که فکر می کردم تلخ نبود چه؟

باد ما را با خود خواهد برد

دو روز است که اروپا دیوانه شده و آنقدر باد آمده تمام جاده ها از شاخه های شکسته پر شده اند. مامان طبق معمول تماس گرفته با نگرانی می پرسد تو خوبی؟ طوری نشدی توی این طوفان؟ یاد مادربزرگم می افتم، از وقتی دایی کوچکترم مهاجرت کرده بود به امریکا، چشمهای نگرانش به تلوزیون بود که در خارج چه اتفاقاتی می افتد و نکند که این اتفاقات دارد در همان کوچه ای که دایی زندگی می کند افتاده باشد. آنموقع ها هم که اسکایپ و وایبر و تلفن ارزان نبود...

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

از کشفیات امروز

تصویری که می بینید گنبد مسجد شیخ لطف الله اصفهان نیست، بلکه مرکز خریدی ست در دبی به نام مرکز خرید ابن بطوطه. قبل از اینکه شوکه بشوید یا عصبانی بشوید باید بگویم که این بخش از مرکز خرید نامش سالن پارسی ست. از آنجا که ابن بطوطه جهانگرد مراکشی بوده، بخشهای مختلف این مرکز خرید با الهام از هنر و معماری کشورهای بازدید شده توسط این شخص طراحی و ساخته شده اند، و با توجه به نتیجه ی جستجو در آرشیو تصویر گوگل، ظاهرا این بخش ایرانی طرفداران بسیاری دارد. به نظرم این زیرکانه ترین راه استفاده از هنر و معماری سنتی برای جلب گردشگر است و ای کاش به نحوی نوتر در مملکت خود ما اجرا شود. 
آیا از بین خوانندگان مختصر این وبلاگ کسی به دبی سفر کرده و به این مرکز خرید رفته؟ آیا اطلاعاتی درباره ی اینکه این طرحها از کجا اقتباس شده در محل موجود هست؟ 




پراکنده نگاری از نوروز غربتی و بوهای خوبی که به مشام می رسند

در خارجه نوروز فقط همان چند ساعت بعد از سال تحویل است. آنهم اگر کسی حال و حوصله ی نوروز را داشته باشد و تدارک ببیند و مهمان دعوت کند. سال تحویل می شود، تبریک و ماچ و بوسه و آرزوی سالی خوش، بعد به صدا در آمدن گوشی های موبایل، اسکایپ، وایبر، پیامکها، چند دقیقه یا نهایتا چند ساعت هیجان. بعد هیجانش یکهو می خوابد. فردا صبح باید بروی سر کار. هیچکس هم بیرون از این خانه نمی داند که نوروز شده. 
در دو سال گذشته، هر دو نوروز را در ایران بودم. دو سال پیش روزهای قبل از عید را در تجریش گشته بودم، پارسال ساعتهای قبل از سال تحویل را با عمه و دختر عمه ام به یک بازار محلی مازندرانی رفته بودیم و در بین فروشندگان کیف و لباس و گلهای نرگس و سنبل و تشتهای ماهی گلی راه می رفتیم و دنبال سمنو می گشتیم. یادم هست که هوا کاملا بوی عید می داد. این بوی عید یک چیزی ست که وقتی از آن دور ماندید شاید اول متوجهش نشوید. اما یکی دو سال که گذشت، می بینید یک چیزی توی زندگیتان کم شده و نمی دانید چیست. امسال من دارم دنبال آن چیز کم شده می گردم. می دانم. بد عادت شده ام. 
امسال درست لحظات بعد از سال تحویل تلفنم به صدا درآمد، و قبل از پدر و مادرم یا برادرهایم، دوتا از دوستانم بودند که از اتوبانهای شمال کالیفرنیا با من تماس می گرفتند، در ترافیک مانده بودند و داشتند می رفتند خانه ی دوست سوم، که سال تحویل با هم باشند. گفتم عیب ندارد. ترافیک دم سال تحویل بوده هنوز باز نشده. گفتند آره، مردم دارند از امامزاده صالح بر می گردند ولیعصر بسته شده. فکر کردم چقدر آن روزهای با هم به بازار تجریش رفتن و خرید عید دور به نظر می رسد. خب دور هم هست، پانزده شانزده سال از آن روزها گذشته. خودش یک عمر است. 
بهار هلند زیباست. هر جای دنیا هم اینقدر باران داشته باشد و دم عید لب جاده هایش از گلهای نرگس شهلا پر بشود اینقدر زیبا خواهد بود. در مسیری که هر روز دوچرخه سواری می کنم، یک جور گل یا گیاه بسیار خوشبو وجود دارد که تنها در روزهای آفتابی عطرش در فضا پخش می شود  اگر هوا ابری یا سرد باشد از عطر خبری نیست. اما همین یک تکه برایم مثل عبور از بهشت است و دلم نمی خواهد تمام شود. جاهایی که گیاهان خوش عطر دارند از ذهنم بیرون نمی روند. یادم مانده که در زیر کدام درخت در سن فرنسیسکو، یا در برلین ایستاده ام و نفس عمیق کشیده ام. یادم مانده خوابیدن در زیر بوته های بزرگ یاس خانه ی عمویم چه لذتی داشته، یا لحظه ای که دختر گلفروش با دسته ی بزرگی از گل مریم وارد مترو شد... داشت به میدان ونک می رفت تا گلها را بفروشد و می گفت دعا کنید امروز خوب دشت کنم. 
هر حرفی که می زنم، هر چیزی که می نویسم، آخرش چرخ می خورد می رود به ایران. آخرش خودم هم چرخ می خورم می روم ایران. و این اتفاق خیلی خوبی ست.

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

سال و فال و ...

سال نود و سه تمام شد. نمی دانم چرا این سال اینقدر شدید بود. خوب و بد، هر دو در بالاترین درجه خودی نشان می دادند.  غم، خشم، شوق، امید، همه ی اینها به بالاترین وجه جمع بودند توی این سال... که تمام شد...
خانواده برایم رنگ تازه ای گرفت. بُعدش عوض شد. دوستی ها، رابطه ها هم. امسال فهمیدم که چقدر خودم را نمی شناخته ام. و تازه دارم می شناسم. شناختن به معنی رضایت نیست... اما دارم با خودم صلح می کنم. 
لحظات بسیاری در این سال برایم پر رنگند. رنگهای تیره، رنگهای روشن، انگار غلظت رنگ را در فوتوشاپ زندگی به نزدیک حداکثر رسانده باشند. نمی دانم چقدر طول می کشد تا به تعادل برسد.
امیدوارم سال جدید برایتان سال خوبی باشد. 

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر       که به هر حالتی اینست که بینی اوضاع
طره ی شاهد دنیا همه بند است و فریب       عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

معرفی دو شخصیت

اولریش مارزولف را آقای محمدعلی علومی به من معرفی کردند. آقای علومی یکی از اسطوره شناسان و رمان نویسان ایرانی از خطه ی بم هستند که کتابهای متعددی چاپ کرده اند. فکر می کنم پریباد معروفترین اثر ایشان باشد، من کتاب اساطیر که تحلیل اسطوره ها در قصه های ایرانی ست را از ایشان یادگار دارم. چندین بار صحبت تلفنی و یکبار ملاقات حضوری باعث شد که خیلی از اطلاعات و بیش از آن از محبت ایشان بهره مند بشوم. 
اما دکتر مارزولف برای خود یک آدم عجیب و غریبی ست. ایرانشناس، متخصص ادبیات و اساطیر ایرانی و اسلامی ست، به فهرست بلندبالای کتابها و مقاله هایش در آکادمیا سر بزنید. اگر علاقمند به تاریخ و اساطیر منطقه هستید مطمئنا مطلب جالبی برای خواندن پیدا خواهید کرد. جدیدترین مقاله ی دکتر مارزولف درباره ی طومار تصویری سفرهای زیارتی شیعی به مشهد و مکه است. بررسی سند تاریخی از حج از دیدگاه تصویری و سفرنامه نویسی. نمونه ی خوبی از تحقیق در زمینه ی سفر ست و مخصوصا قسمت بررسی تصاویر و شعرها برایم جالب بود. 

یکی از زیباترین ترانه هاست که هر چند وقت دلتنگش می شوم


تو و ناز و فتنه گری، من و افغان سحری
تو و چو گل دل آزاری ها، من و چو مرغ شب زاری ها
                                               چند از من بی خبری

ز دو عالم تو را خواهم، تو را خواهم، ببین اشکم، ببین آهم

نکند تا کی در آن دل آه زارم اثری


غم دل      نسرایم پیش کسی
نزنم          نفسی با هم نفسی
                                             که ندارم جز تو کسی

نه دلم را سرانجامی
                        نه آرامی
                     نه کامی از دلآرامی
نه تو را یک شب از رحمت بر حال من نظری

بی گل رویت با غم و حسرت
                                       یارم
آه و ناله بود
                    کارم
بی تو چشمه ی خونبارم
                      آتشی به سینه دارم
جان اسیرم بسته ی بندت، صید کمندت
بی تو ز جـــــــــــان گذرم، ز جـــــهــــــــــــان گذرم
                                از من چون می گذری

ز چه رو سوی ما نگهی نکنی، نگهی ز وفا به رهی نکنی
                                              ببری جان و دل اما نام عاشق نبری


نام عاشق
شعر رهی معیری
موسیقی مرتضی محجوبی

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

دژاوو

روح غريبى دارم. در ميان انجام كارى مهم ناگهان پرواز مى كند، و مى رود جايى آشنا. جايى كه حتى خاطره ى خاصى در آن رقم نخورده، اما تصويرى آنقدر طبيعى جلوى چشمهايم مى سازد كه يك لحظه خودم را آنجا مى بينم. در ميدان توحيد، خيابان نهضت، در شيرينى فروشى، با كسانى كه آمده اند شيرينى عيدشان را بخرند. حتى رنگ و بوى شيرينى ها برايم زنده شده، شيرينى هايى با رنگهاى ملايم، و سبز رنگ؟ شيرينى هايى كه خيلى معمولى اند، در خيابانى كه خيلى معمولى ست. معمولى و بى خاطره.
اين حس حضور در تهران به طرز غريبى آشناست...

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

گاهى آرزو مى كنم اى كاش تنها يك سيب بودم. يك سيب قرمز.

سوپروايزرم در شرف اخراج شدن است! مي گويد رييس دانشكده دوست دارد ماها همه توى غارهايمان بنشينيم و كتاب بنويسيم. و او از اين آدمها نيست، عاشق بررسى كيس استادى و برگزارى كارگاه آموزشى و برنامه هاى هيجان انگيز است. مى گويد بر خلاف رييس دانشكده، دوست ندارد همه ى وقتش را صرف بررسى و تحليل مسئله كند، بلكه دوست دارد راه حل پيدا كند. البته از من بپرسيد مى گويم در اين زمينه كمى عجول است. مى خواهد زود راه حل ارائه بدهد و با آزمون و خطا جلو برود. خلاصه اين دوتا در مقابل همديگر قرار گرفته اند و چون آن يكى، رييس است و تازه هلندى ست و حرفش بيشتر خريدار دارد، اين يكى در حال گشتن به دنبال محل كار جديد است.
امروز سر ناهار گفت خب، موضوع پايان نامه چه شد؟ گفتم راستش الان پنج تا موضوع در ذهن دارم! و البته يك مسير جديد هم پيدا شده كه هنوز رويش تمركز نكرده ام و شايد موضوع را در آن مسير انتخاب كنم. چشمهايش برق زد. گفت خب تعريف كن ببينم؟ شروع كردم از موضوع شماره يك، و در حين توضيح دادن اجمالى هر موضوع مطالب جديدى به ذهنم مى آمد و به موضوع اضافه مى كردم يا كلا يك پرانتز جديد برايش باز مى كردم. يك جايى متوقفم كرد و گفت اين همه مطلب خوب! چقدر ايده هاى خوبى دارى! گفتم خب مشكلم همين است! ايده روى ايده مى سازم اما وقت نوشتنش كه مى شود نمى توانم فكرم را جمع كنم. روى سر رسيدم بخشى فقط براى ايده ها دارم فقط براى اينكه نوشته باشمشان، اما نمى توانم جمعشان كنم. گفت خب پس چرا مى گويى نمى خواهى محقق شوى؟ با اينهمه ايده؟ گفتم چون آنوقت ايده هايم از اين هم بيشتر خواهد شد! گفت آنوقت بايد استاد دانشگاه بشوى و ايده ها را بدهى دانشجوهايت تكميل كنند! فقط عاقل اندر سفيه نگاهش كردم.

۱۳۹۳ اسفند ۲۰, چهارشنبه

از کلاهی که به سر دیگران می گذاریم!

در این آخرین سفری که که ایران بودم، یکی از دوستان مهمان تاجیک داشتند و مرا دعوت کردند و منهم خیلی مشتاق بودم با مردم تاجیک آشنا بشوم. مهمانان تاجیک بسیار صمیمی و کمی خجالتی بودند، کم کم که رویشان باز شد، از سفرهای قبلی شان به ایران تعریف کردند. آقا سراج الدین بارها به ایران آمده و در صحبت کردن از لغات معمول در ایران استفاده می کند، بنابراین فهمیدن صحبتش برای من آسان تر بود. علاوه بر این، آشنایانش او را به عنوان کارشناس ایران قبول دارند و هر بار که به سفر می آید فهرست بلند بالایی برای خرید به دستش می دهند تا در بازگشت به تاجیکستان با خود ببرد. یکی از چیزهایی که آقا سراج الدین تعریف کرد و برای من خیلی جالب بود، این بود که در تاجیکستان سریالهای ایرانی هم پخش می شود، و عده ای از خانواده ها آقا سراج الدین را به ماموریت فرستادند تا در سفر بعدی اش به مشهد، لباس عروس به شیوه ی اسلامی پیدا کند، چون لباس عروسهایی که در مملکت خودشان پیدا می شد پوشیده نبودند و آنها دوست نداشتند دخترانشان با لباسهای مدل غربی به خانه ی بخت بروند. خلاصه آقا سراج الدین تعریف کرد که تمام مزونهای لباس عروس در مشهد را زیر پا گذاشت اما لباسی با سبک و سیاق سریالهای تلوزیون ایران پیدا نکرد که نکرد! می گفت تماس می گرفتم می گفتم این لباسها اینجا نیست! آنها هم زیر بار نمی رفتند و می گفتند امکان ندارد، چون خودشان توی فیلمها و سریالها دیده اند!
البته باید بودید و تعریف کردن خودش را تجربه می کردید که بسیار خوش سر و زبان است.

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

روزگارم بد نیست

امروز همه اش منتظرم که یک ایمیل مهم برسد. دائم به جی میل سر می زنم می بینم هنوز نیامده. ایمیلی ست که نمی دانم قرار است خوب باشد یا بد. مثل وقتی که می زنی یک کاسه ی عتیقه را می شکنی، بعد خوب چسبکاری اش می کنی می گذاری سر جایش، به صاحبش هم می گویی، اما صاحبش متوجه نشده که کاسه ی عتیقه بوده که شکسته ای، فکر می کند در مورد یکی از همین کاسه های معمولی برایش حرف زده ای. حالا تو چشمت به در است و گوش به زنگ صدای فریاد او. من هم منتظرم که این ایمیل برسد. چون توضیح داده ام که نه، آن مطلب که شما فکر می کنید نیست. من دارم از پروژه ام حرف می زنم. برایش توضیح نمی دهم که شش ماه پیش باید تحویل می شد! رفرنس می دهم به همان ایمیل آخر که تویش تقاضا کرده بودم به من مهلت بدهد، او هم جوابی داده بود که نفهمیده بودم منظورش جواب مثبت بوده یا منفی. و چون تازگی ها خیلی مثبت اندیش شده ام گفته ام مثبت است! مبارک است انشاالله! و پروژه را بوسیده ام گذاشته ام کنار، تا همین هفته ی پیش که بالاخره نشسته ام سرش و تمامش کرده ام. ایمیل زده ام که ای استاد. ممنون که مهلت دادی. بیا این هم پروژه. بعد با چاپ لیزری کیفیت بالا چاپش کرده ام و با دقت و وسواس پوشه اش کرده ام و با پست سفارشی پستش کرده ام برلین در خانه اش. توی وبسایت اداره ی پست می گوید بسته جمعه به دستش رسیده. من هنوز منتظر جوابم، و فکر می کنم امروز باید جواب بیاید. شاید یک جواب عصبانی. راستش هیچوقت نمی توانم پیش بینی کنم عکس العمل آلمانی ها، بخصوص آنها که زندگی در شرق آلمان را تجربه کرده اند و حتی در دولت کمونیست آدم مهمی بوده اند چطور می تواند باشد. 
از این خان که بگذرم، تازه می رسم به دیو اصلی، یعنی پایان نامه! تا همین دو هفته ی پیش فکر می کردم موضوع پایان نامه ام مشخص است. از دو هفته ی پیش دیدم که نه، اصلا باید اصل موضوع را عوض کنم. در این دو هفته هم برای هر کسی ایمیل زدم جوابی نیامده. نمی دانم این را هم می توانم جزو خصوصیات آلمانیهای این نسل بگذارم یا تنها در دانشگاه ما اوضاع به این منوال بوده و هست. بعد هم یکی نیست بگوید زن حسابی! سر پیری دیگر درس خواندن و پایان نامه نوشتنت به چند؟ آن شعارهای من اراده می کنم پس موفق می شوم هم مال امریکا بود! نه اینجا که اصلا نگاهشان با آنطرف دنیا فرق دارد. 
از صبح نشسته ام پشت میز به کار، اما ذهنم مثل یک بچه گنجشک دائم دارد می پرد اینطرف و آنطرف. (باز کردن جیمیل تنها یکی از کارهایش است). یکمرتبه مچ خودم را میگیرم که دارم وبلاگ می خوانم، یا اینستاگرام را باز کرده ام عکس نگاه می کنم و راضی ام نمی کند. اما زود جلوی آن صدای غرغروی درونم را میگیرم. راستش یکی از علتهای خوب بودن حالم همین است! آن صدای غرغروی درونم جرات ندارد خودی نشان بدهد. تا می آید نق بزند یا عصبانی شود یا بیاید دوباره سرم را بخورد که تو هیچی نشده ای و هیچی نمی شوی و این حرفها، میزنم توی دهنش می گویم ساکت! می دانم الان آن گوشه کز کرده دارد توی دلش به من فحش می دهد، یا دارد نقشه می کشد که چطور یکمرتبه حمله کند و مرا مغلوب کند! من هم زیر چشمی حواسم به او هست، تا می آید حرف بزند ساکتش می کنم. هیچوقت یادم نمی رود، یکبار از پیتر، دوست و همکار قدیمی ام در شیکاگو، پرسیده بودم تو هیچوقت افسرده نمی شوی؟ گفته بود نه. تا افسردگی می خواهد بیاید- دستش را توی هوا تکان داد، انگار دارد مگسی را از روی صورتش می پراند- می تارانمش. آنموقع نمی فهمیدم چیزی که گفت یعنی چه. اگر می فهمیدم هشت سال آزگار خودم را شکنجه نمی دادم، با گوش دادن به این صدای درون! الان تازه می فهمم آدمهایی که قدرت مقابله با این صدای درونشان را دارند چقدر آدمهای سالم تر و شادتری هستند، نسبت به ماها که به نق نقهای این صدای کمال طلب همیشه ناراضی گوش می دهیم، تا آنقدر بزرگ شود تا خردمان کند. آه، باز هم دارد میاید جلو. بهتر است صحبت را عوض کنم تا جرئت نکرده. 
دیروز داشتم آرشیو وبلاگم را می خواندم. چقدر ساده لوح و یک خطی بودم! چقدر یکطرفه به قاضی می رفتم. چقدر دنیا برایم سیاه و سفید بود! تازه این که آرشیو چمدانک بود، در وبلاگ قبلی ام که پرشین بلاگ لطف فرموده مسدودش کرد یک تگ داشتم تحت عنوان خود درگیری. تا زمان بسته شدن وبلاگ فکر میکنم بیش از پانصد پست خود درگیرانه داشتم. آرشیوی از آن وبلاگ ندارم، مثل دفترچه خاطراتی ست که افتاده توی آب رودخانه و رفته. فقط می دانم که آن یکی خیلی بهتر از این چمدانک بود. خیلی خودمانی بود، من از خوددرگیریهایم می نوشتم، تک و توک خواننده ای داشتم که می خواندند و می خندیدند، و همه با هم بزرگ می شدیم. اگر آن وبلاگ را می داشتم احتمالا بخشی هم درباره ی درگیری با چمدانک به آن اضافه می کردم! چقدر در تصمیم اینکه چمدانک را ببندم یا بگذارم باشد با خودم درگیر بوده ام! الان به جایی رسیده که نمی توانم تصمیم بگیرم آیا ادامه دادن به نوشتن در چمدانک خوددرگیری ست یا تعطیل کردنش؟ فعلا که با گوش ندادن به صدای غرغروی درون به نتیجه میرسم. هر چیزی که او بگوید من برعکسش را انجام می دهم. برای همین نشسته ام و دارم این پست بی سر و ته را می نویسم، نیم نگاهی هم به جیمیل دارم، منتظر که آن ایمیل برسد...

۱۳۹۳ اسفند ۱۶, شنبه

بم، بروات و دو قنات

داشتیم به بروات می رفتیم. مانی همراهمان بود. در ارگ او را دیده بودیم که برای خودش قدم می زند. اول فکر کرده بودیم خارجی ست. بعد دیدیم نه، ایرانی ست، گفت ساکن آلمان است، چه جالب، کجای آلمان؟ سفر آمده ای؟ بیا اینجا را ببین، این قسمت حاکم نشین است ... بعد کل اطلاعات ارگ بم که می دانستیم را در یک بسته ی آموزشی ام پی تری در ده دقیقه برایش گفتیم. گیجش کرده بودیم اما مخالفتی نکرد. نگفت می خواهد جدا شود و برای خودش بگردد. این شد که با ما همراه شد و به بام بم رفتیم. بام بم مکان مرتفعی ست که تازگی برای مسابقات اتومبیلرانی آماده اش کرده اند. یک بار دیگر که بم بودم تیم زاهدان را دیده بودیم، با هایلوکس هایشان که در کوچه پارک کرده بودند، و خودشان بفهمی نفهمی ترسناک به نظر می آمدند. داشتیم از وسط کوچه ای که اینهمه مرد تویش نشسته بودند می گذشتیم، بعد یکی از آقایان تصمیم گرفت یک اسلحه ی تمام قد تقریبا بزرگ را از توی ماشینش ببرد توی خانه، خب طبیعی ست که یک کم ترس برمان دارد؟ نه؟ اما چون درب موسسه بسته بود و کسی آنرا به رویمان باز نمی کرد سر صحبت را با زاهدانی ها باز کردیم. گفتند برای مسابقات آف رود آمده اند. گفتند خیلی شانس پیروزی شان بالاست. ما را دعوت کردند خانه شان، که خب البته ما گفتیم نیازی نیست، و کسی دارد برایمان کلید می آورد...
این شد که من با پیست مسابقات در بام بم آشنا شدم. حالا در این مکان که خاک تیره ای داشت بالا می رفتیم تا منظره ی شهر را ببینیم. زود رسیده بودیم و نور آفتاب منظره ی شهر را پخ کرده بود. گفت برویم بروات. گفتم برویم بروات. مانی میایی برویم بروات؟ مانی امیدوار شد که بروات جای آبادتری باشد، نسبت به این کوه و بیابان که آورده ایمش. گفت برویم. خاک و سنگ تیره رنگ در ذهنم ماند و راهی بروات شدیم. در یکی از بلوارهای بم تابلوهایی زده بودند حاکی از اینکه در هنگام باز شدن آب قنات، سطح جاده لغزنده است، یا چیزی شبیه به این مضمون. از بم عبور کردیم و روی افراز رفتیم. روی گسل، جایی که بم و بروات را از هم جدا می کرد. در آنجا میله ی چند قنات قدیمی نشست کرده بودند. از آن بالا تماشای باغهای خرما که خانه ها را توی خودشان پنهان کرده بودند لذتبخش بود. سوار شدیم و به دنبال قنات می گشتیم. از دو مردی که جلوی مغازه شان نشسته بودند پرسیدیم نزدیکترین قنات کجاست. آدرس دادند. چه جای خوبی هم آدرس داده بودند. درست در محل مظهر دو قنات اکبر آباد و قاسم آباد پیدا شدیم. آفتاب پایین رفته بود، باد به آرامی در بین شاخه های نخل می رقصید. دو جوی بزرگ در دو طرف ما بود. صدای آب، ماهی های کوچک بی رنگ که توی قسمت سرپوشیده ی مظهر میچرخیدند، آنطرف دو مرد با تشت آب می کشیدند و روی ماشینشان می ریختند.
غروب را در کوچه های خاکی بین باغهای خرما قدم زدیم. من حس مهمانداری ام بیشتر بود، مانی را تنها نگذاشتم. داشتیم حرف می زدیم، موتور سیکلتی آمد و با بار علف از کنار ما گذشت. بعد موتور سیکلت دیگری با همان بار، از همان مسیر، و موتور سیکلت سوم. علف ها از پای همین درختان بدست می آید، درختها را با آب قنات آبیاری می کنند، آب تمام سطح زمین را می گیرد. به آن می گویند غرقابی. از همین زمینها علف بدست می آید، علفها را برای حیواناتشان می چینند، تنها تفاوتی که نسبت به قدیم پیدا کرده این است که بار علف را روی الاغ نمی بندند. دیگر برای این کارها موتور سیکلت هست. برای بقیه کارها، همان شیوه ی قدیمی را دنبال می کنند. مثل بو دادن درختها. به گرده افشانی درختان خرما می گویند بو دادن، کاری که با دست انجام می شود، هر بار باید از درخت بالا بروند. در مجموع از ابتدای بهار تا آخر تابستان پنج بار از درختها بالا می روند، سه بار برای مراحل گرده افشانی و دوبار برای بستن خوشه ها و برداشت محصول خرما. وقتی به طرف اتومبیل برمی گشتیم پدری بر سر یکی از جویهای سر بسته در حال ماهیگیری بود. دو فرزند خردسالش با کامیون پلاستیکی بازی می کردند.
مانی باید به کرمان بر می گشت. گفتیم به بم بر میگردیم و چیزی می خوریم. می خواهی غذای محلی بخوری؟ به یک رستوران رفتیم که خیلی جدی به ما گفتند هنوز ساعت کاری شان شروع نشده. صورت غذا را نگاه کردیم، همان چلو و جوجه و مخلفات. ارزش صبر کردن نداشت. به یک مغازه ی کوچک آش فروشی رفتیم. مغازه ای بسیار کوچک، با دو میز، و دو جور آش خوشمزه. گرم صحبت شده بودیم. مانی به ما نگاه کرد و پرسید، شما که، ازدواج کرده اید؟ درست است؟ یک حباب بزرگ سکوت آمد وسط میز. وقتی شکست هر دو گفتیم نه. مانی گفت ولی در شرف ازدواج هستید دیگر؟ با یک نه کوتاه حرف را عوض کردیم. خیلی حرف زدیم. مانی یکبار دیگر سفارش آش داد. به جوان فروشنده گفت خیلی خوشمزه است. کشک بیشتر بده. جوان گفت برنامه ی هفتگی آش دارند. آش رشته هر روز هست، اما آشهای دیگر هر روز عوض می شوند. زمان خداحافظی که آمد مانی را تا میدان بیرون شهر بردیم. اسمهای محلی در بم اینطورند. میدان بیرون شهر، خیابان یکطرفه، اینها را همه می شناسند. تنها غریبه ها اول گیج می شوند. مانی راهی شد. من هم باید به پایگاه بر می گشتم.
نزدیک پایگاه اتومبیل را متوقف کرد. پرسید به نظرت خیلی خودخواهی کردم؟ گفتم نه. چرا؟ گفت حس می کنم مانی دلش می خواست جاهای بهتری را ببیند. فکر می کنم سفرش را خراب کردم. گفتم نه. اتفاقا خوشحال بود، چون جاهای غیر توریستی بردیمش. همه می آیند فقط ارگ را ببینند. گفت خب شاید دلش می خواست بیشتر در ارگ بماند. من اصرار کردم برویم بام بم. گفتم نگران نباش. به مانی خوش گذشته. همدیگر را بوسیدیم و پیاده شدم.
هفته ی پیش در خبر خواندم که قناتهای اکبرآباد و قاسم آباد بروات جزو پرونده ی ثبت جهانی راهی یونسکو شده اند. اینجا در هلند، لبخند روی لبهایم نشست.








آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست


از پرده برون آمد،  ساقی،  قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید،  هم توبهٔ ما بشکست


بنمود رخ زیبا،  گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما   آمد بر ما بنشست


زلفش گرهی بگشاد  بند از دل ما برخاست

جان   دل ز جهان برداشت   وندر سر زلفش بست


در دام سر زلفش   ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش   گشتیم همه سرمست


از دست  بشد  چون دل   در طرهٔ او زد  چنگ

غرقه  زند از حیرت    در هرچه بیابد دست


چون سلسلهٔ زلفش   بند دل حیران  شد

آزاد شد از عالم   وز هستی ما وارست


دل در سر زلفش شد، از طره   طلب کردم

گفتا که: لب او خوش   اینک  سرما پیوست


با یار خوشی بنشست   دل   کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست   دل   کز دو جهان بگسست


از غمزهٔ روی او   گه مستم و   گه هشیار

وز طرهٔ لعل او   گه نیستم و   گه هست


می خواستم از اسرار   اظهار کنم  حرفی

ز اغیار نترسیدم   گفتم   سخن سر بست

عراقی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست


مست از می و میخواران از نرگس مستش مست



در نعل سمند او   شکل مه نو پیدا


وز قد بلند او    بالای صنوبر پست



آخر به چه گویم هست  از خود خبرم   چون نیست


وز بهر چه گویم نیست   با وی نظرم   چون   هست



شمع دل دمسازم   بنشست   چو او برخاست


و افغان  ز نظربازان   برخاست   چو او   بنشست



گر غالیه خوش بو شد   در گیسوی او پیچید


ور  وسمه  کمانکش گشت   در ابروی او پیوست



بازآی که بازآید   عمر شده حافظ


هر چند که ناید باز   تیری که بشد از شست


حافظ

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

چرا می‌نویسم. چرا نمی‌نویسم.

یک روزهایی، یک فضاهایی، پر رنگند. پر نورند. پر از عطر تازگی‌اند. 
مثل روزهای عاشقی‌اند. عاشق کسی که باشی، رنگ و بوی همه چیز عوض می‌شود. عاشق جایی که بشوی، آفتاب آنجا می‌گیردت، و تا آخر عمر در خاطره‌ی آن مکان اسیر می‌شوی. 
در چند ماه گذشته، رنگ خاکستری در زندگیم جایش را به رنگهای شاد و عطرهای تازه داده. روزها با آفتاب امید روشن می‌شوند، حتی اگر آسمان آن روز واقعا خاکستری و بارانی باشد. مفاهیمی در زندگیم عوض شده‌اند، فراموش‌شده‌هایی را دوباره یافته‌ام، و واقعیت‌هایی را کشف کرده‌ام که در تمام این سالها، تمام این سالها از چشمم پنهان مانده بود. امروز می‌توانم بگویم با خودم به صلح رسیده‌ام. شاید برای همین است که دیگر نمی‌نویسم. چون دیگر ذهنم درگیر نیست...
روزهایی که رفتند، یادگارهایی برایم گذاشته‌اند که در روزهای پیش رو از آنها استفاده کنم. آدمها در زندگی‌ام پر رنگ شده‌اند. حتی آدمهایی که از مسیر زندگی‌ام بیرون رفته‌اند، پر رنگ و دوست داشتنی‌اند. تنها مسیر ما جدا بود. اما آدمها در جایگاه واقعی‌شان در ذهنم باقی مانده‌اند، دوستشان دارم، برای کسی که هستند، و برای تاثیری که در زندگی‌ام گذاشته‌اند. 
سفر همچنان برایم پناهگاه کوچکی‌ست که در آن خودم را پیدا می‌کنم. دوستانم گاهی می‌خندند که چطور در میانه‌ی یک سفر، به سفر دیگری می‌روم. دوستانم شاید ندانند که روح سرگردانم در سفر خودش را باز می‌یابد، و شاید برای این بازیابی، به سفر در میانه‌ی سفری دیگر نیاز داشته باشد. 
سفر برایم افتخار نیست، پس دیگر از سفر نمی‌نویسم. 
اما برای اینکه نوشتن، به دستهایم، و به فکرم ثقل می‌دهد، می‌نویسم. از آنچه آموخته‌ام می‌نویسم. از آنچه هر روز می‌آموزم. و شاید بازهم فرصتی دست دهد تا فکرم به پرواز در بیاید، و از قالب نوشته‌های سرد و خشک بیرون بپرد، و همراه با قاصدکها روی موج باد سوار شود، و پرواز کند، پرواز کند...

نوشتن را، بودن را، و نرم و آهسته گذشتن را دوست دارم.

هوای ذهنم بهاری‌ست. بهار را دوست دارم.