۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

گاهى آرزو مى كنم اى كاش تنها يك سيب بودم. يك سيب قرمز.

سوپروايزرم در شرف اخراج شدن است! مي گويد رييس دانشكده دوست دارد ماها همه توى غارهايمان بنشينيم و كتاب بنويسيم. و او از اين آدمها نيست، عاشق بررسى كيس استادى و برگزارى كارگاه آموزشى و برنامه هاى هيجان انگيز است. مى گويد بر خلاف رييس دانشكده، دوست ندارد همه ى وقتش را صرف بررسى و تحليل مسئله كند، بلكه دوست دارد راه حل پيدا كند. البته از من بپرسيد مى گويم در اين زمينه كمى عجول است. مى خواهد زود راه حل ارائه بدهد و با آزمون و خطا جلو برود. خلاصه اين دوتا در مقابل همديگر قرار گرفته اند و چون آن يكى، رييس است و تازه هلندى ست و حرفش بيشتر خريدار دارد، اين يكى در حال گشتن به دنبال محل كار جديد است.
امروز سر ناهار گفت خب، موضوع پايان نامه چه شد؟ گفتم راستش الان پنج تا موضوع در ذهن دارم! و البته يك مسير جديد هم پيدا شده كه هنوز رويش تمركز نكرده ام و شايد موضوع را در آن مسير انتخاب كنم. چشمهايش برق زد. گفت خب تعريف كن ببينم؟ شروع كردم از موضوع شماره يك، و در حين توضيح دادن اجمالى هر موضوع مطالب جديدى به ذهنم مى آمد و به موضوع اضافه مى كردم يا كلا يك پرانتز جديد برايش باز مى كردم. يك جايى متوقفم كرد و گفت اين همه مطلب خوب! چقدر ايده هاى خوبى دارى! گفتم خب مشكلم همين است! ايده روى ايده مى سازم اما وقت نوشتنش كه مى شود نمى توانم فكرم را جمع كنم. روى سر رسيدم بخشى فقط براى ايده ها دارم فقط براى اينكه نوشته باشمشان، اما نمى توانم جمعشان كنم. گفت خب پس چرا مى گويى نمى خواهى محقق شوى؟ با اينهمه ايده؟ گفتم چون آنوقت ايده هايم از اين هم بيشتر خواهد شد! گفت آنوقت بايد استاد دانشگاه بشوى و ايده ها را بدهى دانشجوهايت تكميل كنند! فقط عاقل اندر سفيه نگاهش كردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر