۱۳۹۷ بهمن ۴, پنجشنبه

مقصد: آرژانتین

اصلا این سفر از آنجا شروع شد که دخترخاله‌ام که در آرژانتین آژانس مسافرتی دارد به من تلفن زد و گفت می‌تواند برایم یک بلیط مجانی به آرژانتین بگیرد و من اول گفته بودم نه، کار دارم، بعد هم که تلفن را قطع کرده بود پشیمان شدم و دیدم چنین فرصتی را نباید به هیچ شکلی از دست داد. پس تماس گرفتم و در عرض نیم ساعت بعد بلیطی از فرانکفورت تا بوئنوس آیرس داشتم (خط هوایی مورد نظر ایبریا بود که به تهران پرواز نداشت، وانگهی پرواز تهران به هر شهر دیگری گرانتر از پرواز به فرانکفورت بود) و اینطور شد که یک سفر در بهترین زمان ممکن به آلمان هم برایم پیش آمد.
اینها چیزهایی هستند که قدرشان را می‌دانم. دو سه هفته قبل از این داشتم فکر می‌کردم که با این وضعیت افتضاح اقتصاد مملکت، دیگر فرصت رفتن به آلمان یا از آن بدتر، به آمریکای جنوبی برایم پیش نخواهد آمد، پس فکرش را از سرم بیرون کرده بودم و داشتم به سفرهای داخل ایران فکر می‌کردم. بعد وقتی این پرواز مجانی و پرواز تهران فرانکفورت با مبلغ صد و سی یورو برایم جور شد، به این موضوع فکر کردم که چقدر آدم خوش‌شانسی هستم. واقعا اگر می‌خواستم برای هر کدام از این دو سفر تلاش و برنامه‌ریزی کنم، آنقدر گران تمام می‌شد که منصرف می‌شدم.
یک هفته‌ی آلمان را شرح دادم، که بسیار عالی و مافوق تصورم گذشت. شب آخر تا رسیدن به فرانکفورت کمی سختی کشیدم چون وقتی بلیط قطار را می‌خریدم حواسم به توقف بین قطارها نبود و در کارلزروهه تقریبا منجمد شدم! خب این جور یخ زدن‌ها را می‌گذارم به حساب زکات سفر! پرواز اول از فرانکفورت به مادرید بود و پرواز بعدی از مادرید به بوئنوس آیرس.
معمولا در یکی از شهرهای آلمان یا نهایتا اتریش با پلیس مهاجرت برخورد داشته بودم که خب آدمهای جدی‌ای هستند و گاهی آنقدر جدی که آدم بدون اینکه خطایی مرتکب شده باشد کمی ترس برش می‌دارد. اما تجربه‌ی پلیس مهاجرت اسپانیا اصلا یک چیز دیگر بود! توی صف که ایستاده بودم دو تا مامور جوان را تماشا می‌کردم که دخترها را دید می‌زدند، به همدیگر اشاره می‌کردند، به دخترها می‌گفتند عینک یا کلاهشان را بردارند، اگر دخترها خوشگل بودند یک جور لبخند نامرئی شیطنت باری روی صورتشان پیدا می‌شد، کلا کار مردها را سریع راه می‌انداختند که زودتر به دخترها برسند، بعد معطل می‌کردند و تمام این هیز بازی‌شان خنده‌دار و سرگرم‌کننده بود. نوبت من که شد افسر به پاسپورتم نگاه کرد و گفت رنگ موهایت را عوض کردی؟ توی عکس خیلی پیر نشان می‌دهد! گفتم آره قبلا آبی بودند. گفت نه، این رنگ الان بیشتر بهت می‌آید، خیلی جوانتر شده‌ای. پاسپورتم را که مهر می‌زد گفت دیگر موهایت را روشن نکن! مرده بودم از خنده !!
پرواز طولانی با شرکت ایبریا، در حالی که از فرانکفورت تا مادرید تنها یک لیوان آب دستم داده بودند، درمسیر دوم هم چندان بهتر نبود. غذایشان چنگی به دل نمی‌زد، مثل پروازهای خطوط امارات، قطری و ترکیش هم دم به دقیقه خوراکی نمی‌آوردند برای مسافرها. حالا من که پولی نداده بودم ولی بیچاره آنها که صدها یورو پول بلیط داده بودند و گرسنگی هم کشیده بودند! بدی دیگر این پرواز پر بودنش بود، طوری که من در ردیف وسط نشسته بودم و هر دو طرفم مسافر بود که اغلب خواب بودند و نمی‌توانستم از جایم زیاد بلند شوم. این شد که تا به بوئنوس آیرس برسم بدن‌درد شده بودم. هواپیما نشست و هوای گرم و شرجی پیچید توی هواپیما. فقط دلم می‌خواست روی زمین واقعی راه بروم، بدنم را کش بدهم و یک چیز سالم مثل میوه یا سالاد بخورم. مدتی طولانی در صف صرافی ایستادم ولی تشنگی شدید و ادامه‌ی صف پشیمانم کرد، پایین یک مک‌دونالد بود پس رفتم طبقه‌ی بالای فرودگاه که هارد راک کافه وجود داشت و دل را به دریا زدم و رفتم تو. اول پرسیدم اگر کارت بانکی‌ام مشکل پیدا کند دلار قبول می‌کنند؟ کارکنان گفتند که بله قبول می‌کنند. پس همان اول یک بطری آب و یک آبمیوه سفارش دادم. بعد هم یک سالاد سزار که والا همه چیز داشت جز کاهو! احتمالا کاهویشان تمام شده بود و هر چه ته جعبه داشتند خالی کرده بودند توی بشقاب، به هر حال دو سه برابر کاهویش مرغ و پنیر داشت و اصلا شباهت به چیزی که من تشنه‌ی رسیدن به آن بودم نداشت.
خب قرار هم نبود بوئنوس آیرس بمانم. قبلا دوبار به این شهر سفر کرده‌ام، پس باید می‌رفتم به ترمینال پروازهای داخلی و منتظر پرواز بعدی به مقصد مندوسا می‌شدم، اینجا یکمرتبه جو کاملا عوض شده بود، مسافرها بیشتر جوانهای آس و پاسی بودند که روی کوله‌پشتی‌ یا چمدانشان خوابیده بودند. دوتا افسر پلیس خیلی جدی توی سالن ایستاده بودند و زل زده بودند به مردم. منهم رفتم درست جلوی چشمشان چمدانم را زمین گذاشتم، روی صندلی نشستم و تحت سایه‌ی مراقبت آنها خوابیدم! به موقع هم برای پرواز بیدار شدم و چمدان را برای تحویل بردم، اینجا بود که متوجه شدم حداکثر وزن چمدان برای سفر داخل آرژانتین ۱۵ کیلوست، تازه بعضی خطوط هوایی همان ۱۵ کیلو را هم ندارند. ۱۶ دلار پول اضافه بار شد. اما هر چقدر از نحوه‌ی برخورد با محبت کارمندان بگویم کم گفتم. واقعا یادم رفته بود که آرژانتینی‌ها چقدر با محبت با آدم صحبت می‌کنند.
پرواز بعدی حدود دو ساعت بود و بر خلاف انتظارم، یک آبمیوه و کیک کوچک دادند! به مندوسا که رسیدم سرحال بودم. قرار بود خاله و شوهرخاله‌ام بیایند دنبالم. منهم در فرودگاه کوچک مندوسا برای خودم می‌چرخیدم. یک نکته که یادم رفت بگویم اینترنت مجانی و بدون محدودیت زمانی در فرودگاههای آرژانتین بود که خیلی کمک می‌کرد. رفتم صرافی و مقداری پول عوض کردم. از آفتاب خوب صبحگاهی لذت بردم و بالاخره خاله جان از راه رسید! چقدر از دیدنش خوشحال شدم. واقعا نمی‌دانستم دیگر کی و در کجای دنیا بتوانم ببینمش. این همان خاله وسطی‌ست که اغلب می‌گویند من شبیه او هستم، یک خاله‌ی مهربان اما در عین حال پر جذبه که همه از او حساب می‌برند. حالا من هنوز چند ساعت تا مقصد راه داشتم و غیر از آن باید صبر می‌کردم تا شوهرخاله به کارهای خودش هم برسد. پس با خاله رفتیم در مرکز خرید تا در حال نوشیدن قهوه با هم گل بگوییم گل بشنویم.
چیزی که از مندوسا می‌دیدم ناراحتم می‌کرد. چهارده سال پیش برای اولین بار آمده بودم مندوسا و عاشقش شده بودم، ده سال پیش هم در سفر دوم هنوز دوستش داشتم. سفر سوم دیگر به مندوسا نیامده بودم، اما حالا بعد از آن ده سال می‌دیدم شهری که آنقدر زیبا و دوست‌داشتنی بود، حالا به خرابه‌ای خطرناک بیشتر شبیه شده. در واقع به جز دو سه خیابان مرکزی شهر، باقی خیابانها درب و داغان بودند، ساختمانها همه حفاظهای بلند داشتند دربها همه به نرده‌ی فلزی مجهز شده بودند، هیچ پنجره‌ای بدون نرده پیدا نمی‌شد، آسفالتها جگر زلیخا شده بودند، و کلا مندوسا از یک شهر قابل تحسین تبدیل شده بود به یک شهر ناامن و غمگین. وقتی می‌خواستم توی خیابان قدم بزنم خاله مخالفت کرد، گفت ممکن است کسی بیاید اسلحه بگذارد بگوید هر چه داری تحویل بده! اول فکر کردم غلو می‌کند، اما بعد فهمیدم نه. مندوسا واقعا به شدت افت کرده بود. با ترس و لرز یکی دو ساعت دیگر در آنجا سر کردیم و بعد راه افتادیم سمت خانه.
در راه مندوسا به سن لوییس، از کنار تاکستانهای زیبا و معروف مندوسا می‌گذشتیم، در کنار برخی باغها جعبه‌های میوه، ظرفهای زیتون و روغن زیتون و بطری‌های شراب خانگی برای فروش وجود داشت. ایستادیم و آلو و هلو و روغن زیتون خریدیم. بعد هم خاله و شوهرخاله گفتند که حالا در مرز بین دو ایالت دچار مشکل خواهیم شد. هر دو ایالت سن لوییس و مندوسا نسبت به ورود میوه به خاکشان بسیار حساسند و اگر بفهمند کسی میوه حمل می‌کند جریمه‌های سنگین می‌کنند. سعی کردم برایشان توضیح بدهم که این در خیلی جاهای دنیا رعایت می‌شود، بخاطر اینکه آفات را کنترل کنند، ولی خاله می‌گفت نقل این حرفها نیست، دولتهای محلی الان بی‌پول شده‌اند و از هر راهی برای پول درآوردن استفاده می‌کنند. همینطور این روزها بیشتر روی تخلفات رانندگی حساب باز کرده‌اند و سر هر کوی و برزن اتومبیلها را نگه می‌دارند تا از آنها مدارک بخواهند، یا از چیزی ایراد بگیرند و جریمه‌ای بنویسند.
سن لوییس، ایالتی مرکزی در آرژانتین، هیچوقت مورد توجه دولت مرکزی نبود. احتمالا فکر می‌کردند که اینجا یک زمین بایر بی‌خود است، ولش کردند به امان خدا، و سر شهرهای بزرگتری مثل کردوبا، روساریو، یا مندوسا سرمایه‌گذاری کردند. اینجا برای خودش داستانهای خاص خودش را دارد. مثلا اینجا یکی از مراکز مهم تجمع قوای سن‌مارتین، رهبر استقلال‌طلبان جنوب قاره برای جدایی از اسپانیا بود، اما یک جورهایی این قسمت از تاریخ هیچوقت آنطور که باید در کشور مطرح نشد. یا اینکه در مناطقی در شمال شهر سن‌لوییس، آثار زندگی بشر در ده هزار سال پیش به دست آمد، اما واقعا تفاوتی در اهمیت منطقه پیدا نشد. الان بیش از سی سال است که فرمانداری این استان در دست دو برادر است، این می‌رود کنار، آن یکی می‌آید جلو. دايم جا عوض می‌کنند. برای مدتی هم چون خیلی صدای مردم درآمده بود یک شخص سومی فرماندار شد، اما این دوتا زود به صرافت افتادند و با دادن اجناس مجانی به مردم رای‌شان را دوباره خریدند. در واقع اینجا نمونه‌ی بارز دولت سیب‌زمینی‌ست. خاله مغازه‌هایی را نشانم داد که در زمان پیش از انتخابات پر از اجناس مجانی می‌شوند. خب این هم یک مدلش است.
وضعیت اقتصاد آرژانتین را اگر دنبال کرده باشید فکر می‌کنید که خیلی خوب است، منابع غنی از معدن و کشاورزی و ماهیگیری و گوشت و غیره، اما در واقع مردم این کشور روز به روز دارند فقیرتر می‌شوند. دولتها در این مملکت بسیار فاسدند. در ازای کمی کار رفاهی که برای شهر و دیارشان انجام می‌دهند، ثروت خودشان چندین برابر می‌شود. کشوری‌ست دزد خیز! این را به شوخی نمی‌گویم، هر کس دزد گردن‌کلفت‌تری باشد، بیشتر از حقوق اجتماعی و سیاسی برخوردار است. خاله تعریف می‌کند که چند سال پیش یک دزد معمولی توی خیابانهای بوئنوس آیرس به یک توریست حمله کرد. توریست از او فیلم گرفت که به پلیس نشان بدهد و رسوایش کند. پخش شدن فیلم همانا و معروف شدن جناب دزد همان. برای مدتی طولانی شبکه‌های تلوزیونی آقا دزده را دعوت می‌کردند به برنامه‌هایشان که بیاید و درباره‌ی دزدی کردنش توضیح بدهد. دزد بسیار مشهوری شده بود!
یک موضوعی اما اینجا مرا به فکر وا داشته و آن مسئله‌ی آب است. اینجا در سن‌لوییس زیاد باران می‌بارد، اما تا هشت سال پیش که آمده بودم، اینجا سرزمینی خشک بود. آب باران عموما توی زمین فرو می‌رفت بدون اینکه نمود خاصی روی زمین داشته باشد. الان مدتی‌ست که فرماندارها شروع به سد سازی کرده‌اند و آب را هدایت می‌کنند به جاهای خشک. اقلیم اینجا به کلی عوض شده، هوا بسیار مطبوع و پوشش گیاهی بسیار غنی شده. نمی‌دانم الان آب به کجا نمی‌رسد، احتمالا چند سال دیگر صدایش دربیاید، اما سدسازی برای اینجا حداقل آمد داشته. حالا من که از کشور بیابانی و نیمه خشک مثل ایران می‌آیم و بلای سد سازی را در ایران دیده‌ام، چشمم برای اینجا می‌ترسد، اما خاله با اطمینان می‌گوید که سد سازی به نفع اینجا بوده. گفته بودم خاله‌ام جذبه دارد؟ یک خاصیت دیگر هم دارد که از حرف خودش پایین نمی‌آید. این مدت هر چه خواسته‌ام درباره‌ی پایداری محیط زیست و صدمات دخالت بشر در طبیعت برایش بگویم گوشش بدهکار نیست. هنوز می‌گوید بیابانهای ایران باید مثل دوبی و ابوظبی شود، یا اینکه توی کوههای اینجا باید جاده ساخت که مردم راحت بروند نوک کوه شهر را تماشا کنند. یا از تماشای ویلاهای زشت در مناطق کاملا بکر و زیبا نه تنها ناراحت نمی‌شود، بلکه به حال صاحبشان حسرت هم می‌خورد!
خب تا همین‌جا را داشته باشید که بیایم برایتان یک تجربه‌ی ناب آرژانتینی تعریف کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر