۱۳۹۷ بهمن ۴, پنجشنبه

وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که نروی سفر، اما باز می‌روی



این سفر در شب روزی شروع شد که تهران خیلی عجیب شده بود. شاید بعضی‌ها بگویند تهران همیشه عجیب است، اما من که قبول ندارم. چند روز قبل از این روز هوا طلایی و خنک بود، مردم عادی بودند، حتی گاهی می‌شد لبخندی روی صورت بعضیها دید یا صدای خنده‌ای شنید. اما نمی‌دانم در این روز آخر چی توی هوا پاشیده بودند. از همان درب ورودی خانه‌مان که خارج شدم دیدم آقایی جلوی خانه‌ی ما اتومبیل مدل بالایش را متوقف کرده و دارد پشت سطل آشغال ادرار می‌کند. بله، جلوی خانه‌ی ما! زل زل نگاهش کردم و گفتم خجالت نمی‌کشی؟ کمی قیافه‌ی شرمنده به خودش گرفت، بلندتر گفتم خجالت نمی‌کشی؟ فکر می‌کنم احتمالا کارش هنوز تمام نشده بود وگرنه می‌پرید توی ماشینش و می‌رفت، یا اینکه در واقع خجالتی هم نمی‌کشید، وگرنه نمی‌آمد اتومبیلش را اینجا نگه‌دارد، به جایش می‌رفت مسجدی، جایی. راستی اینجا یادم آمد یک اپلیکیشن تازه‌ای پیدا کرده‌ایم به اسم پونز، که برای اولین بار به معضل سرویس بهداشتی توجه نشان داده و در انتخابهای جستجو این گزینه را هم قرار داده. بیایید استفاده کنید و سازندگانش را دعا کنید.

خب قاعدتا این تنها اتفاق این روز پر ماجرا نبود وگرنه روی کل تهران برچسب عجیب نمی‌زدم. اما در یک سفر کوتاه تا دندانپزشکی و بازگشت سه دعوا توی خیابان دیدم، بله، سه تا که در یکی از آنها آقایی (که ناظران اعتقاد داشتند پدر است) تو صورت خانمی (که همان ناظران اعتقاد داشتند دختر است) سیلی می‌زد و آقایی از من خواست که بروم وساطت کنم نگذارم بزند. راستش مغزم بیشتر شبیه به آیفون آپدیت نشده‌است، در مواقعی که باید سریع عکس‌العمل نشان بدهد معمولا هنگ می‌کند. من هم هنگ کردم و فقط از صحنه دور شدم چون یادم آمد امشب مسافرم و خیلی عاقلانه نیست یک سفر طولانی را با وساطت بین پدر و دختری در حال دعوا بر سر یک مرد جوان (که ناظران بر سر این یکی اتفاق نظر نداشتند، برخی می‌گفتند دزد است و گوشی دختر را دزدیده و برخی دیگر اعتقاد داشتند که دوست پسر دختر است و قاپش را دزدیده) از دست بدهم.

کلا در این روز که انگار مسیر چرخش زمین یا لااقل تهران عوض شده بود با کلی سلام و صلوات از خیابانها سالم به خانه برگشتم و همزمان دوتا از دوستان هم به دیدنم آمدند و در حال آماده کردن خانه برای سفر طولانی (ملافه کشیدن روی مبلها و بستن شیرهای فلکه و غیره) چند ساعت باقی‌مانده را سپری کردیم. بعد هم ساعت ۱۲ به سمت فرودگاه حرکت کردیم و در راه گفتیم و خندیدیم و سالم به فرودگاه رسیدیم.

بی‌نظمی فرودگاه امام که معرف حضورتان هست. پر استرس‌ترین بخش، هدایت چمدان و کیف و همه‌ی وسایل روی نقاله‌ی دستگاه اشعه است، نه بخاطر اشعه‌اش، بلکه بخاطر اینکه به عنوان یک خانم باید همه‌ی اسباب و انجامت را روی نقاله رها کنی و به اتاقی بروی که خانمها بازرسی بدنی‌ات کنند و بپرسند پرواز ساعت چند را داری و بعد هم گیر بدهند که پالتویت را بپوش، لباست کوتاه است و غیره. معمولا جدی‌شان نمی‌گیرم و فقط می‌گویم گرم است و خودم را به نقاله می‌رسانم در حالی که هر بار تصور این را دارم که کسی کیف روی دوشی‌ام را که پول و پاسپورت و لپتاپ تویش است بلند کرده و ناپدید شده. این‌بار هم به خیر گذشت و کیف سر جایش بود.

این اولین (و البته آخرین) سفر خارجی‌ام در سال ۹۷ است، قبلا به خودم گفته بودم با این گرانی مسخره‌ی عوارض خروج (که هیچ جای دنیا همتا ندارد) یا سفر نمی‌روم یا یکبار می‌روم و زود برنمی‌گردم که خب قسمتم گزینه‌ی دوم شد).

وقتی از حراست سپاه هم عبور کردم و به خروجی پرواز خودم رفتم، به این فکر کردم که چقدر چهره‌ی کارمندانی که در این فرودگاه دیده‌ام نشان می‌دهد که از زندگی‌شان ناراضی‌اند. چه آن خانمهای اتاق حراست اول، چه این خانمهای حراست دوم، چه افسری که پاسپورتم را مهر زد. حتی مسافرانی که توی گیت پرواز بودند خوشحال نبودند. فکر کردم به اینکه در این چند روز چه چهره‌هایی دیدم، چندتای آنها خوشحال بودند؟ چندتا خوشحال نبودند. اگر تمام چهره‌های عبوس را در میزان ناخشنودی‌شان از زندگی ضرب کنیم، چقدر آسمان ایران تاریک می‌شود.

آیا شما تصور می‌کنید که من با خیال راحت سوار هواپیما شده وطن عزیز را ترک کردم؟ نه! همانا که شما در خواب ناز بودید وقتی من و مسافران دیگر در هواپیما نشسته بودیم و هواپیما نپرید که نپرید. یکساعت گذشت، بالاخره اعلام کردند بخاطر مه شدید برج کنترل اجازه‌ی پرواز نمی‌دهد. به نظر می‌آمد مه فقط روی سطح زمین بود و ستاره‌ها دیده می‌شدند. دو ساعت گذشت. گفتند برمی‌گردیم به جایگاه تا بنزین بزنیم و منتظر اجازه پرواز بمانیم. برگشتیم به جایگاه اما همچنان توی هواپیما. گفتند آفتاب که بیرون بیاید مه هم می‌رود. آفتاب آمد، مه نرفت. سه ساعت، چهار ساعت، پنج ساعت! و ما همچنان توی هواپیما نشسته بودیم و کاری نمی‌توانستیم بکنیم. داشتم متقاعد می‌شدم وطن نمی‌خواهد بروم. گفته بودند پرواز بعدی اگر داشتید، با پروازهای دیگری عوض خواهد شد. گفتند اگر تا یکساعت دیگر پرواز نکنیم پرواز لغو خواهد شد. دیگر داشتم آماده می‌شدم برگردم به فرودگاه و اسنپ بگیرم برگردم خانه. اجازه‌ی پرواز صادر شد و هواپیما خیلی سریع روی باند قرار گرفت و پرید. مردم آنقدر خوشحال شدند که شروع کردند به کف زدن! در این پنج ساعت تاخیر و دو ساعت و نیم پرواز، شرکت پگاسوس تنها یک لیوان آب به مردم داد، و از تعداد کم نوشیدنی‌هایش، یک لیموناد کوچک به من رسید. همین لیموناد در پروازهایشان سه یورو قیمت دارد و طبیعی بود که کلا چیز زیادی همراه نداشته باشند، یا اینکه خست به خرج بدهند و به مسافرهای کلافه ندهند. البته بعدا متوجه شدم که دخترخاله‌ام وقتی بلیط را برایم خرید (شرح این را بعدا می‌دهم) برای هر دو پرواز برایم غذا خریده بود، در حالی که رنگ غذا ندیدم که ندیدم!

اوج گرفتار شدن در دست کارمندان ترکیه‌ای اما بعد اتفاق افتاد. وقتی به استانبول رسیدیم و همه‌ی مسافران این پرواز سرگردان بودند که حالا چه کار کنند. پیش از پرواز دیده بودم که تنها یک پرواز به فرانکفورت وجود دارد که آنهم تا بحال رسیده و پرواز بعدی فردا در همان ساعت خواهد بود، و قرار بود مسافرهای جا مانده را ببرند هتل، اما پروازی مستقیم برای اشتوتگارت وجود داشت که در صورت رسیدن به آن، دیگر ناراحت از دست دادن بلیط اتوبوسم نبودم. ولی حالا بیا به ترکیه‌ای‌های زبان نفهم حالی کن که من می‌خواهم پروازم را با پرواز اشتوتگارت عوض کنم و وقت زیادی هم ندارم. بعد از نیم ساعت سر و کله زدن با کارمندهای بخش ترانزیت، بالاخره راهنمای اولی که نیم ساعت قبل جواب مرا نداده بود به من گفت باید از ترانزیت خارج بشوم برم از دفتر پگاسوس بلیط تازه بگیرم. برای این کار باید پاسپورتم را مهر می‌زدند. افسر پاسپورت آمریکایی را که دید گفت ویزا داری؟ یا خدا حالا باید بروم دنبال ویزا؟ پاسپورت ایرانی را نشان دادم و برای دومین بار در سفرهایم، پاسپورت ایرانی به درد خورد! بار اول را یادم نمی‌آید چه بود، ولی مطمئنم یک چیزی بود. القصه، بعد از مهر خوردن پاسپورت توی فرودگاه سرگردان شدم که بالاخره کارت پرواز برایم صادر شود و چمدانم را بفرستند اشتوتگارت. مدتها بود اینقدر استرس نکشیده بودم، چون از طرفی حواسم به اختلاف ساعت ایران و ترکیه نبود (بله در این سن پیش می‌آید، حالا شما گیر ندهید جان مادرم) و فکر می‌کردم برای پرواز فرصت بسیار کمی دارم. بعد از یکبار جابجایی در گیت پرواز بالاخره سوار اتوبوس شدیم تا به هواپیما برسیم، و من از دنیا فقط یک جای خواب می‌خواستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر