۱۳۹۷ بهمن ۷, یکشنبه

تجربه‌ی آرژانتینی

قبلا درباره‌ی زندگی آرژانتینی گفته بودم. زیاد فرقی نکرده‌اند، اما من با این طرز زندگی مهربانتر شده‌ام (سن و سال همه‌ی مشکلات را حل می‌کند! شاید ده سال دیگر با زندگی آمریکایی آشتی کنم. کسی چه می‌داند). 
اینجا برای سال نو دور هم جمع می‌شوند، دور هم شام مفصل می‌خورند، شیرینی‌جات و شامپاین آماده می‌کنند تا در لحظه‌ی سال نو جشن بگیرند. در خانه‌ی خاله‌ی من از شامپاین و این حرفها خبری نیست! آبمیوه گاز‌دار جایش گرفته بودند. مهمانها شامپاین خودشان را آورده بودند ولی فکر کنم خاله‌ام خیلی پیش خدا عزیز است چون چوب پنبه‌ی شامپاین شکست و باز نشد! همه مجبور شدند آب آناناس گازدار بنوشند! شامپاین هم در شب وقتی همه خواب بودند باز شد و بیرون ریخت و بالکن را کثیف کرد، اما به نظرم تنها باری بود که خاله‌ام با رضایت کامل بالکن را شست! 
خانه‌ی خاله‌ام در طبقه دهم بلندترین ساختمان شهر است! شهر کوچکی‌ست، همین که ساختمان هفده طبقه تویش درست کرده‌اند پیشرفت بزرگی‌ست! اما بهترین چیز این خانه منظره‌اش است که هیچوقت خسته کننده نمی‌شود. تماشای ابرها روی کوهها، تماشای طلوع و غروب، و در مورد آن شب، تماشای آتشبازی عالی‌ست. روز اول که رسیده بودم در طول ده دقیقه ابرهای خشمگین از سمت غرب آمدند، رگبار و تگرگ و رعد و برق دیوانه‌واری راه انداختند و بعد با یک رنگین‌کمان شفاف و بزرگ به من خوش‌آمد گفتند! تا ساعتها بعد هم ابرها در دور دست برق می‌زدند، انگار هنوز شکم‌درد داشته باشند. مثل موسیقی بود. ویدئویش را در اینستاگرام گذاشته بودم. 
از اینکه خاله‌ی من خودش یک پا آخوند است و در خانه‌اش هیچ مشروب الکلی پیدا نمی‌شود فقط این قصه را بگویم که یکبار یکی از فرماندارهای شهر، همان که فقط یک دوره فرماندار بود، خانه‌ی خاله‌ام دعوت بود و با خوشحالی دو بطری بزرگ شراب با خودش آورد که سر شام با هم بنوشند و خاله گفته بود ما در بطری بازکن نداریم!! من که به شخصه از تصور قیافه‌ی فرماندار مرده بودم از خنده. البته خاله می‌گفت فرماندار و همسرش خیلی ناراحت شده بودند که خبر نداشتند خانه‌ی خاله قانونش اینطور‌ی‌ست و خجالت کشیده بودند. هنوز وقتی تصور می‌کنم می‌خندم. یکبار هم تا مندوسا، تولیدکننده‌ی شراب معروف مَلبِک رفتیم و تشنه برگشتیم! خاله در این موارد اصلا شوخی ندارد. فعلا دور از چشم خاله یکبار آبجو مهمان شدم، در رستورانی که غذایش به غایت بد بود. فکر نکنید آبجویش خوب بود. مملکتی که شرابش شهرت جهانی دارد، اصلا چرا باید آبجو درست کند، آنهم به این بدمزگی. اما این موضوع که مردم این شهر (حداقل تا جایی که من دیدم)، آبجوی بدمزه را به شراب عالی ترجیح می‌دهند تنها و تنها می‌تواند از تهاجم فرهنگی و فرهنگ آبجوخوری آمریکا سرچشمه بگیرد. مضاف بر اینکه کوکاکولا را به هر دوی اینها ترجیح می‌دهند و می‌توانی مردم را سر میزهای کوچک کافه‌ها در حال نوشیدن کوکا‌کولا، با یک اسنک یا به تنهایی، ببینی. من هنوز دلایلم را برای دوست نداشتن آمریکا قویّاً حفظ کرده‌ام. 
خب. تقریبا دو سه روز بعد از آمدنم، سرماخوردم. اول دخترخاله‌ام سرما خورد و گلودرد بود و یکی دو روز حالش بد بود و بعد خوب شد. من اما با یک سرماخوردگی ساده شروع کردم که بعد بخاطر هوای بسیار متغیر این شهر، و قرار گرفتن اجباری جلوی کولر ماشین به سرعت بد شد و با تب و گوش درد شدید و ناشنوایی موقت به اوج خودش رسید. رفتم بیمارستان، یک خانم دکتر اطفال معاینه‌ام کرد و نسخه‌ی پنی‌سیلین داد. در بیمارستان پولی نگرفتند و تنها باید می‌رفتم پنی‌سیلین را از داروخانه می‌خریدم. فکر می‌کنم ده دلار قیمت یک پنی‌سیلین بود. خدمات درمانی خصوصی و دارو اینجا گران هستند. بیمه ‌هم گران است. بیمارستانهای دولتی همه را مجانی درمان می‌کنند. حتی اگر دارو داشته باشند پول دارو نمی‌گیرند. دخترخاله‌ام می‌گوید این هیچ خوب نیست که از غیر آٰرژانتین‌ها هم پول نمی‌گیرند، چون مثلا پاراگوئه‌ای‌ها از مرز رد می‌شوند و از خدمات درمان مجانی استفاده می‌کنند، ولی اینجا نه کار می‌کنند، نه مالیات می‌دهند. مخارج زندگی در پاراگوئه بسیار پایین است. 
پنی‌سیلین تنها برای چند ساعت حالم را خوب کرد، اما مریضی به سرعت برگشت. با شدتی بیشتر، که نمی‌توانستم حرکت کنم. همچنان گوشم نمی‌شنید و تیر می‌کشید. بار دوم که تب کردم به بیمارستان رفتیم، اینبار آمپول ضد التهاب تزریق کردند. اما این هم فایده‌ای نداشت. آخر دست به دامن دکتر خودم (سلام آقای دکتر علی‌محمدی!) شدم و سفارش کوآموکسی کلاو و سودوافدرین دادند که در کمال تعجبم در داروخانه بدون نسخه به ما دادند. دخترخاله‌ام گفت اینجا پول از هر چیزی مهم‌تر است. وقتی قرار باشد بیست دلار دارو بخری، کسی به داشتن یا نداشتن نسخه اهمیت نمی‌دهد. این شهر دانشگاه داروسازی دارد و ظاهراً همه‌ی فارغ‌التحصیل‌ها توی همین شهر داروخانه باز کرده‌اند. توی هر خیابان سه چهار داروخانه پیدا می‌شود، پس تعجبی ندارد که ببینیم داروخانه‌ها برای فروش بیشتر با هم رقابت کنند!
اما داروهای آرژانتینی هم بسیار بسیار قوی بودند! بخصوص سودوافدرین که فیل را پس‌می‌انداخت، چه رسد به من که بخاطر بیماری افتاده بودم. خاله نگرانم بود و می‌گفت شربت را نخور! پیش یک دکتر متخصص گوش و حلق و بینی رفتیم. پرسیدم انگلیسی صحبت می‌کنید؟ گفت نه. با هم اسپانیولی صحبت می‌کردیم ولی وقتی گفت بینی‌ات را بگیر و آب دهانت را قورت بده، متوجه نشدم. خاله به فارسی برایم ترجمه کرد و دکتر چشمهایش گرد شد که این که انگلیسی نیست! به پرده‌ی گوشم نگاهی انداخت و گفت مشکلی ندارد. شربت را نخور، آنتی‌بیوتیک هم چهار روز کافی‌ست. راستش آنقدر ده روز بیماری‌ام سخت بود و از ترس اینکه دوباره ناشنوا نشوم زیاد به حرفش اعتماد نکردم. خاله همچنان اصرار می‌کرد شربت را نخور و من همچنان صبحها در حالی بیدار می‌شدم که گوشم نمی‌شنید و تمام مجاری بینی و حلقم کیپ بود! 
حالا وسط این آنتی‌بیوتیک خوردن، یکمرتبه سرماخوردگی جدید سینوسی آمد سراغم! دیگر داشتم پاک ناامید می‌شدم. دکترم گفت آنتی بیوتیک را بیشتر از هفت روز ادامه نده. شربت را هم قطع کن. به سفارش دوستم مخلوط سیر و عسل و سرکه سیب درست کردم که فکر می‌کنم خیلی در بهبودم تاثیر داشت. هزار سفارش هم از ایران گرفتم که آویشن دم کن، یا شلغم آب‌پز کن، در حالی که اصلا به فکرم نمی‌رسید این دو فقره در این کشور پیدا نمی‌شوند! یک بسته آویشن به دوستم در آلمان داده بودم و حالا چقدر جایش خالی بود. بالاخره کم‌کم حالم خوب شد، گرچه هنوز گاهی گوشم کیپ می‌شود. 
می‌خواستم از یک تجربه‌ی زیبای آرژانتینی بگویم. وسط این مریضی‌ها دعوت شده بودیم به یک شهر توریستی، جایی که پدر بزرگ و مادربزرگ عروس خاله‌ام، خانه و چند ویلای اجاره‌ای داشتند. یکی از ویلاها را گرفته بودیم و با بدحالی من، هیچ کار خاصی نتوانستم انجام بدهم. از طرفی پدربزرگ، دون مارچلو، بیمار بود و من اصلا به اتاقش نزدیک هم نشدم، در حالی که قبل از آمدنم از همان ایران خیالپردازی می‌کردم که چقد با دون مارچلو بنشینیم و گپ بزنیم. مادربزرگ، که به او پیچونا می‌گویند، یک زن آرژانتینی خود ساخته و قوی‌ست. دفعه‌ی پیش با شخصیت جالبش آشنا نشده بودم. اینبار هم از آنها دوری می‌کردم که بیمارشان نکنم وگرنه چقدر دلم می‌خواست محکم به آغوش بفشارمش. آنقدر بلندنظر و دنیادیده بود که از حرف زدن با او سیر نمی‌شدم. فکرش حتی بازتر از دخترهایش بود. چیزی که خیلی در این خانه دوست داشتم، این بود که همه کار می‌کردند. اینطور نبود که فقط زنها توی آشپزخانه باشند و مردها بنشینند گپ بزنند. مردها از آشپزی لذت می‌بردند، چون به نظرشان پختن غذا روی آتش یا توی تنور یک کار مردانه است. پیتزای خانگی با ژامبون پرورده و روکولا (سبزی‌ای از خانواده‌ی شاهی) درست کردند که بهترین پیتزای عمرم بود! روز دوم کُستیشار آ لا شاما درست کردند، یک نیمه قفسه سینه‌ی حیوان (معمولا گاو) را صلیب می‌کشند (دخترخاله‌ام گفت مثل خسوس و کارولا که به مدرسه‌ی کاتولیک می‌رود خیلی ناراحت شد!) و کنار آتش می‌گذارند. فاصله‌اش تا آتش باید طوری باشد که در آن فاصله دست را نگه داری احساس سوختن نکنی. شش هفت ساعت این پختن ادامه پیدا می‌کند. از شانس گروه ما باران بسیار شدیدی باریدن گرفت و غذا تبدیل به آسادو شد، آسادو همان کباب آرژاننینی‌ست با برشهای متفاوت که روی یک پنجره‌ی فلزی روی آتش می‌پزند. یک چیزی که شاید قبلاً هم گفته باشم این است که وقتی در آرژانتین غذا می‌خواهید، توی بشقاب فقط گوشت است. شاید در رستوران یک برگ جعفری برای تزیین هم بگذارند! سبزیجات همه اضافه بر سازمان حساب می‌شوند و کلا آرژانتینی‌ها میانه‌ی خوبی با سبزیجات ندارند. فکر هم نکنید که با این رژیم پر گوشت همه سالم هستند. آمار بیماریهای قلبی و سکته اینجا بالاست. ولی خب، کباب و شراب را چه کنند؟ 
یک ضلع خانه‌ی پیچونا یک بهارخواب بزرگ (به اندازه‌ی طول خانه) است که خودشان به آن گالری می‌گویند. دخترها، پسرها، عروسها، دامادها، نوه‌ها و نتیجه‌ها همه دست به کار می‌شوند، میزها پشت سر هم ردیف می‌شود، رومیزی روی میزها را می‌پوشاند. صندلی‌ها پشت میزها قرار می‌گیرند و پسرها مسئول آوردن غذا و پذیرایی هستند. در واقع باید غذایی که خودشان درست کرده‌اند برای همه بیاورند و مطمئن شوند همه غذا را دوست داشته‌اند. فضا خیلی خیلی خانوادگی‌ست. نشستن بر سر این میز بلند در یک پاتیوی پر از گل و گیاه و غرق شدن در صدای محیط مملو از لهجه‌های آرژانتینی و حرفهای شاد و محبت آمیز خیلی خیلی دلچسب بود. اگر درباره‌ی نوشیدنی‌ها کنجکاوی می‌کنید، بیشترشان نوشابه می‌خورند، تعداد کمی شراب، که اکثراً آنرا با آب گازدار مخلوط می‌کنند. آب گاز دار اینجا پرطرفدارترین نوشیدنی‌ست. شیشه‌های سلتسر شیر دار هنوز هم که هنوز است در کارخانه‌ها پر می‌شود و به در خانه‌ها آورده می‌شود. شبیه اینها را فقط در کتابهای تن‌تن دیده بودم. استفاده از این بطری‌ها تجربه‌ی جالبی‌ست. 
Image result for seltzer water cartoon
پیچونا از من درباره‌ی زندگی‌ام پرسید، تمام قسمتهای آن، آمریکا، آلمان، ایران. سئوالهایش سئوالهای خصوصی نبود، بیشتر درباره‌ی وضعیت جامعه و فرهنگ بود. اظهار نظرهایش همه خردمندانه و دور از هر تعصب یا پیش‌قضاوت بود. کاش می‌توانستم محکم بغلش کنم و ببوسمش. روز بعد وقتی بعد از ظهر به خانه‌اش رفتیم، چهار پنج نوع تارت و شیرینی روی میز بود که تارت ریکوتایش مزه بهشت می‌داد. بازهم دور میز بزرگ نشستیم و در حال صحبت دسته جمعی دسر و چای خوردیم. هر بار که دور هم جمع می‌شدیم، دون چلو بلندگوی بلوتوثش را می‌فرستاد به اتاق پذیرایی تا موسیقی شمال آرژانتین (شامامه) را گوش بدهیم. چقدر دوست داشتم بنشینم با دون چلو از شامامه، چاکاررا و سایر موسیقی‌ها و رقصهای آرژانتینی حرف بزنیم. چقدر حیفم آمد که نتوانستم دون چلو را ببینم، بخصوص که نمی‌دانم دیگر کی می‌توانم به آرژانتین برگردم. هر چه بود، حضور دون چلو با موسیقی مورد علاقه‌اش بر سر میز ما محسوس بود. این پشت میز نشستنها، گفتگوها، موسیقی زیبا و بگو بخندها خاطرات پررنگی هستند که در ذهنم حک شده‌اند. 

۳ نظر:

  1. از تجسم خاله‌خانم، آن پیرزن لجوج مازندرانی که در یکی‌ از پایتخت‌های شراب جهان، این‌طور با الکل لج‌کرده، خیلی خیلی لذت بردم.

    پاسخحذف
  2. با سلام. لطفاً راهنمایی می کنید که چطور بعد از بسته شدن پلاس مشتری وبلاگ شما بشویم؟ ظاهراً با اکانت گوگل باید دسترسی پیدا کرد. بابد در بلاگر اکانت بسازم؟

    پاسخحذف