۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

می‌ارزید

ندانستن واقعا بد نیست. نه، منظورم نادانی نبود، منظورم اطلاعات ریز نداشتن بود. در واقع من با ویکیپدیا بودن مشکل دارم. یادم هست وقتی نوجوان بودم خوره‌ی اطلاعات عمومی بودم. مغزم مثل اسفنج اطلاعات را جذب می‌کرد. اگر مسابقه‌ی اطلاعات عمومی بود، جواب همه‌ی سئوالها را می‌دانستم، اسم نویسنده‌ها و اسم کتابهایشان، پایتخت کشورها و واحد پولشان، کارگردانها و فیلمها و صحنه‌های خاصشان و هر اطلاعات بدرد بخور و بدرد نخوری که اطرافم پیدا می‌شد. از یک جایی حافظه وا داد. الان جزییات هیچ چیز یادم نمی‌ماند. مطلبی که کسی با جزییات برایم تعریف کرده آنقدر راحت از ذهنم پاک می‌شود که وقتی یکبار دیگر برایم تعریفش می‌کند یا می‌پرسد که فلان چیز را قبلا شنیده‌ام یا نه، کل ماجرا برایم تازه است. به این حواس پرتی، بی‌علاقگی به جمع‌آوری اطلاعات را هم اضافه کنید، می‌شود وضعیت فعلی من.
اما خواستم بگویم از این وضعیت فعلی اصلا ناراضی نیستم. در واقع به جای جذب اطلاعات که هر روز روی سرمان بمباران می‌شود (حداقل از همین تلگرام)، سعی کرده‌ام عنصر غافلگیری و در واقع سورپرایز را توی بخشی از زندگی‌ام زنده نگه‌دارم. از پاریس گفته بودم و اینکه انتظار یک سورپرایز داشتم و برایم برآورده‌اش کرد. همچنین وقتی اولین بار به یادبود هولوکاست در برلین رفتم، نمی‌دانستم وارد چه جایی شده‌ام، و خودم را توی آن فضا رها کردم تا خودش به من حسش را منتقل کند. یا وقتی هزار پله را تا قلعه رودخان رفتم، هیچ چیز درباره‌اش نخوانده بودم. امروز اما طوری غافلگیر شدم که قلبم داشت می‌ایستاد! 
امروز بعد از یک ملاقات کاری در نیاوران، به طرف محوطه‌ی کاخ نیاوران قدم برداشتم، تا ببینم اگر کاخ صاحبقرانیه بالاخره باز شده برای بازدید بروم. گفتند هنوز در حال مرمت است، اما پیش خودم گفتم حالا که تا اینجا آمده‌ام بروم و در محوطه بچرخم. سرباز یگان حفاظت وقتی دید کارت ایکوموس دارم، به جای هدایتم به بلیط فروشی، مرا به روابط عمومی فرستاد، جایی که با دیدن کارتم یک برگه‌ی مهر و امضا شده به من دادند تا بتوانم از تمام سوراخ سمبه‌های محوطه‌ی نیاوران (به جز کاخ صاحبقرانیه) بازدید کنم. قبلا کاخ نیاوران و کوشک احمد شاهی را دیده بودم، پس رفتم به سمت پشت ساختمان، جایی که کتابخانه‌ی سلطنتی بود. «هیچ» معروف پرویز تناولی و یک سری آثار هنری با ارزش دیگر آنجا بودند، حتی کتابی که والت دیزنی امضا کرده بود. یک سری کتاب مصور کودکان هم بود که داستانهای شاهنامه را روایت می‌کردند و آرزو کردم کاش اینها تجدید چاپ بشوند. البته همه‌ی کتابها توی ویترین شیشه‌ای و خارج از دسترس بودند و بازدید از این موزه تنها به گردش در آکواریوم کتاب می‌مانست. بعد از اینجا به باغ کتیبه‌ها رفتم و یادم آمد که دوست فرانسوی‌ام ماری‌لو چقدر با دیدن اینکه این کتیبه‌ها توی فضای باز دارند باد و باران می‌خورند وحشت کرده بود. وقتی به او گفتم اینها ماکت هستند نفس راحتی کشیده بود و بعد حرف مرا تایید کرده بود که اصل این کتیبه‌ها در جای دیگری از ایران زیر باد و باران است! 
بعد از اینجا داشتم دنبال جایی می‌گشتم که اسمش موزه‌ی جهان‌نما بود. نمی‌دانستم چیست و هیچ ایده‌ای از آنچه که قرار بود ببینم نداشتم. در پایین چند پله درب کوچکی بود که به یک ساختمان معمولی باز می‌شد، و در اتاق اول چند مجسمه از نقاط مختلف دنیا، از جمله عروسکهای نمایش سایه از هند قرار داشتند که به اشتباه فکر کردم اینجا می‌تواند موزه‌ی عروسک یا نمایش باشد. روی دیوار روبرویی چند نقاشی وجود داشت که روی اولی یک لکه بزرگ رنگ و تصویری از کف دست هنرمند بود و هنرمند کسی نبود جز پابلو پیکاسو. تعجب کردم و با خودم گفتم چه جالب! از پیکاسو هم نقاشی گذاشته‌اند. بعد از آن نقاشی از پل جنگینز و خوان میرو. در اتاق دوم که اتاق میانی و بزرگتر از دو اتاق کناری بود، با سقف نقاشی شده‌ی چوبی مواجه شدم که بسیار زیبا بود. بعد روی دیوار نقاشی بسیار بزرگ حسین زنده‌رودی را دیدم که مرا محو تماشای خود کرده بود. بعد کارهایی از تناولی، مسعود عربشاهی، دو کار از مش اسماعیل (اسماعیل توکلی)، پرویز کلانتری، منوچهر یکتایی، سهراب سپهری، آیدین آغداشلو، ناصر اویسی ... تعدادی مجسمه‌ی بسیار با کیفیت از امریکای جنوبی که خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کرد خلاصه داشتم کیف می‌کردم. رسیدم به الکساندر کالدر. هوش از سرم رفت. کالدر اینجا چه کار می‌کند؟ بعد ویکتور وازارلی... سالوادر دالی؟ سرم گیج رفت. جزییات نقاشی دالی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. بعد بازهم پیکاسو، شاگال، جیاکومتی! رنوار! گائودی! و نقاشی اندی وارهول از میک جگر که توسط هر دوی آنها امضا شده بود!!! 
واقعا نفسم بالا نمی‌آمد. سرم گیج می‌خورد. فکر نمی‌کردم سورپرایز روزی بتواند به حال سکته بیاندازدم! رفتم بیرون و افتادم روی نیمکت. حال خودم را نمی‌فهمیدم. این نقاشی‌ها، هر جای دیگری از دنیا در گرانترین گالری‌ها نمی‌توانست مرا تا این حد غافلگیر کند. آنقدر حالم دگرگون بود که برای فرزانه پیغام صوتی گذاشتم، فقط برای اینکه باید با کسی حرف می‌زدم و می‌گفتم که کجا بودم و چه دیدم. باید این حس را جایی ثبت و ضبط می‌کردم که بعدها به آن مراجعه کنم، به صدای خودم گوش بدهم و بازهم از شعف لبریز شوم. الان هم به صدای خودم گوش می‌دهم که فرزانه‌ی بی‌نوا را حسابی ترسانده بود، چون پیغامم را با این جمله شروع کرده بودم که قلبم دارد می‌ایستد! چقدر خوشحالم که دنیا اینقدر زیبا غافلگیرم می‌کند. مهم نیست کجا باشم، اینجا یا جای دیگر. دنیا سورپرایزهایش را به سویم روانه می‌کند و من قلبم را برای آنها باز گذاشته‌ام.  
ویکیپدیا نبودن لااقل برای من خوب جواب می‌دهد. با همین فرمان می‌روم جلو! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر