۱۳۹۶ مهر ۱۹, چهارشنبه

فرانسه

خب، بر خلاف معمول من فرانسه را از پاریس و شهرهای معروفش شروع نکردم. در واقع به مکانهای زیبای کمتر توریستی رفتم و از آنها لذت بردم، آنهم به لطف دوست عزیزم که برای یادگیری زبان فرانسه در آن شهرها سکونت داشت.
شهر اول آنژه نام دارد. برای رفتن به آنژه باید از اشتوتگارت به پاریس می‌رفتم و در پاریس از ترمینال گالینی خودم را به ترمینال برسی می‌رساندم. چون خیلی دیر اقدام به خرید بلیط کرده بودم قیمت بلیط قطار بسیار بالا رفته بود، پس از طریق کارت بانکی دوستم بلیط اتوبوس خریدم، از اشتوتگارت تا پاریس بیست و چهار یورو با یورولاین و از پاریس تا آنژه پانزده یورو با وی‌بوس. وی‌بوس سرویس اتوبوسرانی فرانسوی و بسیار منظم و تمیز و راحت بود، مثل سرویس فلیکس‌بوس آلمان. اما یورولاین تجربه‌ی راحتی نبود. حتی من که قدکوتاه هستم در فاصله‌ی بین صندلی‌ها جا نمی‌شدم، چه رسد به جوان لهستانی کنار دست من که جثه‌ی بزرگی داشت و تمام طول راه معذب بود. از طرفی اتوبوس برق یا اینترنت هم نداشت، پس تلفن را خاموش کردم و بعد از کمی مطالعه خوابیدم. 
عبور از مرز آلمان و فرانسه نامحسوس بود، اتوبوس توقفی نداشت، اما شهر مرزی جالب بود. تابلوهای نئون دویچه‌بانک و فروشگاههای آلمانی یکمرتبه جایشان را به تابلوهای صورتی و آبی رنگ فرانسوی دادند و فضا انگار یکمرتبه مهربانتر شد! 
در ایستگاه گالینی پاریس پله برقی کوتاهی بود که خراب بود و تکان تکان می‌خورد، ایستگاه هم چندان تمیز نبود و جمعیت هم از هر قوم و نژادی بودند و به زبانهای مختلفی صحبت می‌کردند. صف خریدن بلیط مترو بسیار طولانی بود و تقریبا چهل دقیقه طول کشید تا بتوانم بلیط بخرم! بلیط یک طرفه مترو در پاریس یک یورور و نود سنت (سانتیم) است که در مقایسه با آلمان ارزانتر است. مسیر را از روی گوگل مپ درآورده بودم که جدول زمانی‌اش هم کاملا درست بود و تا آخر سفر به آن اعتماد کردم. 
آنژه، شهری که در قرن چهاردهم میلادی مرکز تجمع روشنفکران بود و امروزه به گفته‌ی مجله‌ی اکسپرس، بالاترین کیفیت زندگی در کل فرانسه را دارد، شهر نسبتا کوچک و آرامی در شمال‌غرب فرانسه است. مرکز تاریخی این شهر دانشگاهی فضای بسیار دلنشینی برای گشت و گذار و کافه نشینی‌ست و اینجاست که من می‌نشستم و فرانسوی‌های اجتماعی را تماشا می‌کردم. مردم این شهر بسیار به نشستن و گفتگو علاقه دارند. زبان فرانسه نمی‌دانم وگرنه خیلی علاقمند بودم ببینم راجع به چه موضوعاتی صحبت می‌کنند. تعداد بسیار کمی از آدمها سرشان توی تلفنشان بود، و اگر با کس دیگری نشسته بودند به طور قطع با تلفنشان کاری نداشتند و در عوض وقت خودشان را صرف گفتگو می‌کردند. همین باعث شد که فضای پر از گفتگو و سر و صدای مرکز شهر را دوست داشته باشم. 
شاتو یا قلعه‌ی تاریخی شهر با آن هیبت درشتش جذب کننده بود و هر بیننده‌ی جدیدی را ترغیب می‌کرد تا به دیدنش برود. خندق دور قلعه با گلکاری و چمنکاری منظم، از آن سورپرایزهای تمام عیار بود. کمی دورتر، یکی از قدیمی‌ترین ساختمانهای شهر خانه‌ی آدم نامیده می‌شود :)

شهر بعدی، تور (یا به قول خودشان توغ به معنی برجها) شهر قلعه‌ها و برجهای متعدد است و مرکز تاریخی بسیار بزرگتر و جذابی دارد. میدان اصلی شهر که ساختمان شهرداری در آن قرار گرفته، به یک بلوار بسیار بزرگ و زیبا می‌رسد که درختهای چنار بسیار سرحال و بزرگی روی آن سایه انداخته‌اند. فکر می‌کنم بهترین تصویری که از این سفر فرانسه داشته‌ام درختهای چنار بلند و سالخورده‌اش بود، که با دیدن آنها به وجد می‌آمدم و دلم برای چنارهای تهران که در آلودگی شهر پرجمعیت زمین‌گیر شده‌اند می‌سوخت. 
رودخانه‌ی لُوا که از میان شهر تور می‌گذرد آنرا به دو قسمت تقسیم کرده و در میان خود جزیره‌های کوچکی با تنوع گیاهی و جانوری شگفت انگیز دارد! در تور نباید عجله داشت، اینجا باید لم داد و در جو آرامش بخش آن استراحت کرد. 

و نهایتا پاریس. 
پاریس را نباید دید. آنهم با این هجوم جمعیت توریستهای دوربین و موبایل به دست. پاریس را باید زندگی کرد. شاید با سه ماه زندگی در این شهر بتوان حس و حال آنرا درک کرد. شهری که بسیار متنوع است، از بناهای تاریخی یا مدرن گرفته تا فرهنگهای بسیار متنوعی که در محله‌های مختلف آن جاری‌ست. مشکلی که دارد این است که شهر گرانی‌ست. از اجاره‌ی خانه (اگر پیدا شود) تا هزینه‌ی زندگی، در مقایسه با مثلا برلین بسیار شهر گرانی‌ست. از طرفی کم‌کم درک می‌کنم چرا بعضی گردشگرها از بداخلاقی فرانسوی‌ها شکایت داشته‌اند. خودتان را بگذارید جای مردمی که توریست از سر و کول شهرشان بالا می‌رود و قیمت همه چیز بخاطر حضور اینهمه توریست بالاست. من اگر جایشان بودم می‌گذاشتم می‌رفتم یک جای دیگر. 

خب، به کجاها رفتم؟ به ایفل نرفتم، حتی نزدیکش هم نرفتم. به لوور هم نرفتم (چون فرصت بسیار کمی داشتم و می‌دانم که برای دیدن لوور به پاریس برخواهم گشت). به اکثر جاهای تاریخی که دیگر مسافرها رفته‌اند و از آن نوشته‌اند هم سر نزدم یا از آنها گذشتم. اما خیابان‌گردی کردم. تا دلتان بخواهد خیابان‌گردی کردم و با مترو به اینطرف و آنطرف رفتم. انگار می‌خواستم این ترسی که از پاریس داشتم بریزد. این ترس عجیبی که از این شهر برایم یک غول ساخته بود. شهری که زبان مردمش را نمی‌دانستم، شهری که برای بسیاری شناخته شده بود و من درباره‌اش هیچ نمی‌دانستم، شهری که شاید معروفترین در دنیا باشد. حس می‌کردم آمادگی کشتی گرفتن با این شهر را ندارم، حتی نمی‌خواستم با آن مُچ بیاندازم. ترجیح دادم با حال و هوایش آشنا شوم، و چقدر از این تصمیم خوشحالم. تنها جایی که به آن سر زدم و کاملا ارزشش را داشت شکسپیر و شرکا بود. می‌دانم که به پاریس بازخواهم گشت. خیلی زود.


تصاویر بعدا اینجا نصب خواهد شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر