۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

بچه‌ها، بچه‌ها!

وقتی بیدار شدم ساعت سه ونیم بود اما خانواده هنوز ناهار نخورده بود. احساس عذاب وجدان کردم. فرزانه گفت ناراحت نباش، مادرم داشت بچه‌ها را حمام می‌کرد. بچه‌های شیرین حمام کرده هنوز هم کمی با من غریبی می‌کردند. چه بچه‌های نازنینی بودند. چقدر مهرشان به دل می‌نشست. خواهر دیگر مانیا، سرو ناز به خانه آمده بود. سروناز کم‌حرف و بسیار متین بود. با هم کمک کردیم تا سفره‌ی ناهار را بچینیم. غذا ماهی کباب بود و کمی ماهی سرخ کرده به افتخار من، و برنج. بچه‌ها به ردیف روبروی من نشسته بودند و از تماشایشان دلم ضعف می‌رفت! مگر می‌شود اینقدر تو دل برو و نازنین باشند!
ماهی‌های کباب شده روی ذغال، ماهی سرخ شده و سس بسیار خوش‌طعم 
فرزانه ماهی‌های کباب شده را با دست تمیز می‌کرد، پوست و تیغش را خارج می‌کرد و در بشقاب هر کداممان می‌گذاشت. غذا را با تماشای بچه‌ها که به من مات مانده بودند خوردم. فرزانه یا سروناز هر چند وقت به بچه‌ها یادآوری می‌کردند که حواسشان را جمع کنند و غذایشان را بخورند.


باید به بچه‌ها یادآوری می‌کردیم که غذایشان را بخورند و اینطور مات و مبهوت نباشند 
 بعد از اتمام، پرهام دیس پوست و تیغ ماهی را برداشت و گفت می‌رویم به گربه غذا بدهیم. با آنها رفتم. از درب پشتی دروازه بیرون رفتیم و گربه صدایش درآمد. با ما آمد تا در جای معین پرهام پسماند غذا را برای او بریزد و به خانه برگردیم. ظرف را تحویل بدهیم و بچه‌ها به من اصرار کنند برویم گردش. خب من بزرگتر باید عقلم برسد که در این گرمای بعد از ظهر قشم آدم عاقل زیر سایه می‌نشیند استراحت می‌کند، نه اینکه چهارتا بچه‌ی سه تا هفت ساله را با خود ببرد گردش! اما مگر می‌شد جلوی معصومیت آن چشمها جواب رد آورد؟ به سرو ناز گفتم ما می‌رویم گردش. گفت بروید. فرزانه هم رفت که برای عروسی آماده شود. 
بچه‌ها از پشت خانه حرکت کردند. اول به محل چرای بزهایشان و زیر درختان رفتیم، درختها و میوه‌هایشان را به من نشان دادند. مثل یک گردش علمی بود و داشتند به من چیزی یاد می‌دادند. پرهام درختها را نشان می‌داد، تینا غلافهای کوچک که از درختها روی زمین افتاده بود جمع می‌کرد، به کوچکترین گل یا حشره‌ی جلوی پایش توجه نشان می‌داد. پریا اصرار داشت که دست مرا بگیرد و بعد گفت بریم دریا.
بچه‌ها می‌خواستند مرا به دریا ببرند. من اینجا تنها یک مهمان بودم که اجازه داده بودم بچه‌ها برایم میزبانی کنند. ملیسا چیزی می‌گفت و من لهجه‌اش را نمی‌فهمیدم. دنبال بچه‌ها راه افتادم و نمی‌دانستم مسیر دریا چه پر فراز و نشیب است. در راه تینا همچنان گل و گیاه جمع می‌کرد، ملیسا با شوق با من حرف می‌زد، پریا دست مرا محکم گرفته بود و پرهام به عنوان راهنما جلو جلو راه می‌رفت. به پرهام گفتم باید به من کمک کند تا مواظب بچه‌ها باشیم. گفت من مواظب هستم. شاید به اطمینان این حرف مرد کوچک از رفتن به دریا پشیمان نشده بودم.
پرهام راهنمای بزرگ ما به سمت دریا بود

پریا
تینا با کلکسیونی که در راه جمع می‌کرد

بچه‌ها به حرفم گوش می‌دادند و قبل از رسیدن به جاده ایستادند تا من و دوتا دخترها هم برسیم. پرهام که بار مسئولیت روی دوشش بود عصبی شده بود و به بقیه دستور می‌داد که عقب بایستند چون جاده خطرناک است. پنج تایی دست همدیگر را گرفتیم و از جاده که هیچ اتومبیلی از آن نمی‌گذشت عبور کردیم. حالا دیگر به دریا خیلی نزدیک بودیم و بچه‌ها با دیدن دریا شروع به دویدن کردند، بالای تپه رفتند و در حالی که مثل فاتحان شادی می‌کردند صدا می‌زدند خاله! دریا!!!  در جایی که باید از بلندی پایین می‌رفتیم پرهام جلو جلو رفت، بعد به من گفت شما باید تینا را بیاورید. دست پریا را گرفتم تا به پایین برود، تینا را بغل کردم و در حال که پایین می‌رفتم پایم پیچ خورد و ... افتادم. حواسم بود، طوری افتادم که تینا را بالا نگه داشته بودم. بچه‌ها هنوز شوق رفتن به دریا داشتند و من کم‌کم داشتم فکر می‌کردم عجب آدم بی‌عقلی هستم که بدون هیچ بزرگتر دیگری بچه‌ها را می‌برم دریا! لباسم را تکاندم و دست تینا و پریا را گرفتم، به ملیسا گفتم دست پرهام را بگیرد. تازه متوجه شده بودم که باید از جاده هم عبور کنیم.


تینا و شوق دریا

ملیسا و پنجه‌ی خرچنگ

کمی استراحت


۷ نظر:

  1. سلام خانم ثابتيان
    بسيار زيبا وصف كرده و من هرمزگاني دور از وطن رو پرت كرديد ميان خاطرات كودكي
    درود بر شما

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنونم. شما لطف دارید.
      جنوب واقعا یک حس و حال دیگر دارد که با تمام ایران قابل قیاس نیست.

      حذف
  2. بله جنوب حال و هوای دیگری دارد.
    همیشه فکر میکردم از دنیای دیگری آمده ام.
    انگار دوبار زندگی کرده ام. یک بار در بندر و بعد در جایی دیگر از ایران.
    یاد روزگار جنوب بخیر!

    پاسخحذف
  3. آن عکس تینا و شوق دریا چقدر پراحساس است. ممنونم

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یک سری عکس از بچه‌ها دارم که باید بزرگ چاپ کنم و نمایشگاه بگذارم. حق مطلب در صفحه‌ی وبلاگ ادا نمی‌شود.

      حذف