۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

وقت کم دارم. برای نوشتن‌ها وقت کم دارم.

یک جورهایی بیشتر از هر زمان دیگر احساس می‌کنم که مسیر زندگیمان دوباره با هم تلاقی خواهد کرد و می‌بینمش. عکسهایش را که گاه وقتی پنهانی نگاه می‌کنم، می‌بینم هنوز همان آدم است، رها، بی‌قید، محبوب. برای تمام این صفات دوستش دارم. انگار توی تمام این سالهای دراز در کنارش راه رفته‌ام، با او حرف زده‌ام، با او سفر کرده‌ام.
فکر می‌کنم اگر ببینمش باید چه بگویم؟ باید غافلگیرش کنم که هنوز او را بخاطر دارم؟ پیر شده‌ایم. قیافه‌هایمان عوض شده. برق نگاهمان چه؟ توی عکسهایش مشخص نیست. هنوز با میم زندگی می‌کند؟ نمی‌دانم. توی اینترنت فکر کردم میم را هم پیدا کرده‌ام، اما نمی‌دانستم این میم همان میم است یا نه. او هم باید عوض شده باشد. میم، یادت هست با هم رفته بودیم رودافشان؟ یادت هست من چه ساده سفره‌ی دلم را برایت پهن کردم؟ یادت هست توی عروسی بودم یا نه؟ دیگر یادم نمی‌آید عروسی بعد از اتفاق بود یا قبل از آن. اما یادم هست چند روز بعد از عروسی به خانه‌ی شین رفتم تا رنگ موهایم را به رنگ طبیعی‌اش برگرداند تا کثافت خاطرات را با رنگ قهوه‌ای روشن بریزم توی چاه حمام. عروسی باید بعد از اتفاق بوده باشد، چون هنوز هم متحیرم آن‌شب چطور روی تمام احساساتم، از عشق و نفرت و تهوع سرپوش گذاشتم و در تمام عکسها خندیدم و آن شب سرآغازی شد بر پنهان کردن آنچه درونم می‌گذشت و همچنان می‌گذرد. 
همه‌ی آن عکسها را دور انداختم. همه‌ی آن عکسها از دهه‌ی دوم زندگیم. 
اما اگر در گذر این روزها، یک روزی در کوهی، کویری، قلعه‌ای، باغی، ببینمش...، دور از انتظار نیست که ببینمش، و در چنین جاهایی ببینمش، اما نمی‌دانم واکنشم چه خواهد بود. خودم را تصور می‌کنم که یک ابرو را بالا زده، با برقی توی چشمهایم می‌گویم منو می‌شناسی؟ و اگر بشناسد تمام معادلات به هم می‌خورد. اگر بشناسد شاید مغزم قفل کند، شاید دیگر هیچ حرفی نزنم، شاید جایی که او هست را ترک کنم، به طرزی مرموز. 
اگر نشناسد، از گذشته‌ها برایش نخواهم گفت. اما برایش از دوران بعد از او خواهم گفت. دورانی که وطنم را و آنچه فکر می‌کردم از وطنم می‌شناسم را فراموش کردم. برایش از پشت سر گذاشتن ترس‌ها خواهم گفت، از دوباره ساختن خود خواهم گفت، از شجاعت پا نهادن به ناشناخته‌ها خواهم گفت. برایش از جاهایی که قدم گذاشتم خواهم گفت، و از حسی که در هر کدام از آن مکانها داشتم. نخواهم گذاشت که حرفی بزند. برایش بی‌وقفه خواهم گفت. از فراموش کردن ترس‌ها خواهم گفت، و ترس‌ها، و ترس‌ها... و از فراموش کردن عشق خواهم گفت... که تدریجی بود، و ده سال، ده سال، ده سال طول کشید تا برود. 
گ می‌گفت باید چیز ناتمامی بوده باشد که ده سال رفتنش طول کشید. من فکر می‌کنم، در چنین روزی، در آن سالهای دور، چه اتفاقی افتاد که امشب به یادم آمده و مجبورم کرده بروم توی اینستاگرام تماشایش کنم که این روزهایش چگونه می‌گذرد. 
رها، بی‌قید و محبوب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر