۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۵, شنبه

سفر همه‌ی حس‌های آدم را بیدار می‌کند

عقل به خرج داده بودم و به بچه‌ها گفته بودم که وقتی با بزرگترها آمدیم می‌توانند توی آب بروند. بچه‌ها آنقدر حرف گوش‌کن بودند که اعتراضی هم نکردند. کمی صدف جمع کردند، کمی شن بازی کردند و وقتی خسته شدند راضی شدند برگردیم خانه. در راه برگشت مشکلات سه برابر شده بود، چون علاوه بر خستگی، حالا بچه‌ها تشنه هم بودند.
تینا را بغل می‌کردم، پریا قهر می‌کرد، ملیسا به حرفم گوش نمی‌داد، و پرهام هم جلو جلو راه افتاده بود که زودتر به خانه برسد. لب جاده ایستادند و صبر کردند با هم برویم. توی شرایط بحرانی هم حرف گوش‌کن بودند! عاشقشان شده بودم. راه طولانی و گرم بود، بچه‌ها خسته و تشنه ناله می‌کردند آب می‌خوام... اتومبیل شاسی بلندی لب جاده توقف کرد و زن و شوهری محلی از من پرسیدند که این بچه‌ها مال من هستند؟ اصلا به من با قیافه‌ی سرحدی می‌آمد که بچه‌های جزیرتی به این زیبایی داشته باشم؟ نتوانستم زیاد با آنها حرف بزنم. باید پرهام را صدا می‌زدم که خیلی جلو جلو راه نرود. ناسلامتی مسئولیت کمک به من را داشت! 
بالاخره به خانه رسیدیم. تینا را زمین گذاشتم، اما دخترک بازیگوش حتی یک قدم هم راه نمی‌امد. پریا با من قهر بود چون دستش را نگرفته بودم. به داخل خانه رفتیم تا چند لیوان آب بخوریم. مادر مانیا به ما که در این ظل آفتاب تا ساحل رفته بودیم می‌خندید. فهمیدم که این روستا چه آرامشی دارد، آنها نگران بچه‌ها نمی‌شوند، بچه‌ها سر به راه هستند و راه دوری نمی‌روند، و همه‌ی اهالی مواظب بچه‌ها هستند. 

تینا خیلی زود بازیگوشی را از سر گرفت

حالا توی حیاط سر پوشیده بازی می‌کردند

پرهام باید مشق می‌نوشت 

مادربزرگ موهای پریا را برس می‌کشد

آرامش بر فضای زیر سایه‌بان حکمفرماست
فضا به قدری آرام و صلح آمیز بود که ترغیب شدم بعد از ده سال قلم به دست بگیرم و از سایه‌بان طرحی بزنم. راستش دلم برای طراحی و توانایی طراحی تنگ شد، در شرایطی که عکاسی دارد برایم مشکل می‌شود و با عکاسی نمی‌توانم حرف بزنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر