۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

چگونه دنیا دوباره خوشرنگ شد

دیشب بالاخره در راس ساعت مقرر پایان نامه را فرستادم رفت. درس خواندن سر پیری این دردسرها را هم دارد. تا دو هفته قبل هنوز گیج بودم که باید چطور این مطالب را به هم ربط بدهم. از طرفی، نه فقط خودم توی قفس بودم، بقیه را هم توی قفس کرده بودم. به مامان تلفن زدم خواست زود قطع کند. گفتم نگران نباش. فرستادم رفت! چنان آخیشی از ته دل گفت که از آخیش من بعد از فرستادن ایمیل هم عمیق‌تر بود! گفتم از حالا هر وقت عشقت کشید تلفن بزن. من هستم. 
یک روشی که اینبار خیلی کمکم کرد روش پارکینگ بود. وقتی روی یک پروژه خیلی تمرکز کرده‌اید گاهی پیش می‌آید که یک موضوع جذاب دیگر به ذهنتان می‌رسد و باید یک کاری با آن موضوع جدید بکنید وگرنه بزرگ می‌شود و کل ذهن را خواهد انباشت. قدیم‌ها نمی‌دانستم با آن چه کنم. وسط درس خواندن یا نوشتن مقاله یکمرتبه هوس داستان نوشتن پیدا می‌کردم، ایده‌های جدید برای تغییر دکوراسیون یا کارهای هنری به ذهنم می‌آمد. خیلی وقتها می‌رفتم سراغ کار جدید چون جذاب‌تر و خلاقانه‌تر بود. اینبار سپیده به من گفت با ایده‌ها چه کنم و بعدا در روش تسهیلگری متوجه شدم اسم این روش پارکینگ است. موضوع جدید را روی کاغذ در جای امنی می‌نویسی و برمی‌گردی سراغ کارت. جای امن منظورم این است آن کاغذ حتی اگر جعبه‌ی دستمال کاغذی‌ست، گم و گور نشود، جایش مشخص باشد تا گم شدن یا نشدنش ذهن را مشغول نکند. اول ایده‌ها را روی یک کاغذ بزرگ که روی دیوار چسبانده بودم می‌نوشتم. اما آنقدر تعداد کاغذهای چسبانده شده مربوط به پایان نامه روی دیوار زیاد شد که ترجیح دادم به جای کاغذ بزرگ از کاغذهای کوچک یک اندازه استفاده کنم. دم دستم باشند، و هر وقت چیزی رویشان نوشتم بگذارم در کشوی دوم. اینطوری جایشان امن بود، و من بیش از همیشه تمرکز داشتم. 
حالا این که می‌گویم کشوی دوم، امر بهتان مشتبه نشود که من آدم پشت میز نشینی باشم. بله، میز تحریر دارم، میز ناهارخوری کوچک هم هست، گاهی پشت این می‌نشینم، گاهی پشت آن، گاهی ایستاده، گاهی پا دراز کرده توی تخت، گاهی پا دراز کرده روی پتو روی زمین، گاهی بالشهای مبل را جابجا می‌کنم و توی دره‌ای که روی مبل ساخته‌ام لم می‌دهم. همه مدل نوشتن را در این پایان نامه نویسی امتحان کردم، با اینحال امروز سیاتیک چپ هم به اندازه‌ی سیاتیک راست شروع کرد به بازی درآوردن. دیشب در لحظه‌ای که ایمیل را فرستادم و چشمهایم به دنیا باز شد، بزرگترین حسرتم این بود که کاش ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب نبود و می‌توانستم بروم استخر. الان هم بیشتر از هر وقت دیگری می‌خواهم بزنم بروم سفر، اما مسئولیتهای عقب مانده‌ی کاری آنقدر زیاد شده‌اند که خودم هم نمی‌خواهم از زیرشان در بروم. هنوز امید دارم. می‌شود. 
از امشب شروع کردم به سر و سامان دادن این نیم وجب خانه. تنها شستن ظرفهای تلنبار شده و تمیز کردن گاز و رفت و روب کل آشپزخانه دو ساعت وقت گرفت. در پایان، دوتا نقطه نظر داشتم. اول، شکر که وسواس مادرم را به ارث نبردم، دوم اینکه اصلا آدمها چه کار می‌کنند که خانه‌ی دویست متری‌شان از تمیزی برق می‌زند؟ 
فیلم در دنیای تو ساعت چند است را دیدم: خیلی فرانسوی طور و دلنشین، برای لحظه‌های خوب.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر